نازنین مننازنین من، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

نازنین زهرا زیباترین گل هستی

اندر احوالات خانه تکانیمان ...

  سلام دوستان همراه دلم لک زده بود که بیام اینجا و بگم آخیشششششششششششششششش   ولی نشد دیگه حتما میپرسید چرا اصلا من نمی دونم چه حکمتیه که من همیشه باید اسباب خنده ی شما رو فراهم کنم اصلا یه وقتایی که فکر می کنی همه چیز آرومه یه چیزی همچین میفته وسط زندگیت که آرامش و حرومت میکنه در جریان نمونه های مختلفش که هستید به قول دوستان من جز اولین نفرها بودم که خانه تکانی رو نرم نرمک آغاز کردم ولی از آنجا که حادثه هیچ وقت خبر نمیکنه زد و نازنین خانوم مریض شد و یه هفته ای درگیر بهونه گیری های خانوم بودیم و بعد از اون حادثه ی دوم خبر نکرده اومد، مثل بچه ی آدم تو خواب خوش بودم که  یهو دیدم انگار نفس کشیدن برام سخته هر چی از م...
25 اسفند 1393
2635 34 72 ادامه مطلب

یه خرابکاری در روزهای پایانی سال

سلام دوستان خوبم امیدوارم که خسته نباشید آمده ام با یک خبر داغ و سوزنده البته برای خودم تازه خبر اینکه در طی یک اقدام ناجوانمردانه نازنین کوچولوی ما پست قبلی ما رو حذف کرد و یه جورایی اون پست به تاریخ پیوست این خبر را برای اطلاع آن دسته از دوستان میگویم که قدم رنجه میفرمایند و به وب ما سری میزنند و میبینند اثری از پست قبلی ما نیست و اینگونه متفکر میشوند که  ماجرا از چه قرار است و برای اطلاعات بیشتر به مشروح خبر می پردازیم ماجرا از این قرار است که چند سالی است که دم دمای بهار که میشه مامان ریحانه را آلرژی سخت در بر می گیرد و این باعث میشود که ما از فصل دوست داشتنیمان کمی آزرده خاطر شویم  اعصاب مصابمون بهم بریزد و بعد از...
20 اسفند 1393
2634 39 44 ادامه مطلب

خاطره ای از مامان ریحانه (2)

                                                             نازنین نوروز 91                         بهار در راه است زمستان را ببین چه محکم و استوار بساط خود را بر دامن طبیعت گسترانده و قامت گلها را خم کرده است!!! زمستان ، سرد و بی روح...
5 اسفند 1393
2639 38 92 ادامه مطلب

نازنین ما سه سال و نیمه شد

  در پرتو عشق تو بود که جان گرفتم، احساسم زیبا شد و قلبم لبریز از عشق تو  زیباترین احساس  ، 3 سال و 6 ماه از یکی شدن دلهایمان می گذرد   آمده ام  بگویم  3 سال و نیمگیت مبااااااااااااااااااااااااااارک                          این روزها حس قریبی دارم دستهای کوچکت را وقتی به گرمی میفشارم آرامش میدهد تمام جانم را این روزها برق چشمهای توست که عاشق کرده مرا آنهم دیوانه وار باورم نیست که 3 سال و نیمه شده ای شاید نمی خواهم باور کنم شاید دوست دارم دخترک کوچک دیروز و پریروز باشی که همیشه ...
26 بهمن 1393
3703 43 75 ادامه مطلب

خاطره ای از مامان ریحانه

    نازنین در یکسال و هشت ماهگی نوروز 92  تصمیم امروزم این است که برای دخترم از خودم بنویسم از آن روزهایی که من هم کودک بودم و پر از شوق کودکی امروز می خواهم برای دختری  که روزی مادر فردا میشود بنویسم که من هم روزی مانند تو بودم و حالا شده ام مادری که دیروز نویدش را به من می دادن ... می خواهم به دخترک کوچکم بگویم که من نیز دنیایی  از خاطره ها دارم  از گذشته ی سپری شده ام  که شاید بازگو کردنش برایت لذت بخش باشد پس از این به بعد سعی می کنم چند وقت یکبار از خودم بگویم تا آشنا شوی با تصویری از کودکی مادرت پس برایت می نویسم از آنچه از دیگران شنیدم و بازگو می کنم این خاطره را از زبان پدر و مادر...
17 بهمن 1393
2389 39 86 ادامه مطلب

و باز هم نازنین و شیرین زبونیهایش

برای من سردی روزها معنا ندارد  وقتی گرمی دستهایت را روی گونه هایم احساس می کنم و برای من غم واژه ای بی معناست  وقتی چشمهایت  هم  به من می خندند روزهایم همه بهاریست در کنار تو و زندگیم در جریان است در پناه تو در پس این روزهای تکراری فقط تویی که تکرار نمیشوی دخترک کوچک رویاهایم   باز هم شیرین زبونیهایت مرا وادار به نوشتن می کند خواستم ننویسم نمی دونم چرا حوصله ی نوشتن نداشتم ولی از آن ترسیدم که نکند فراموشم شود و در آینده نیز ذهنم یارای یاد آوری نداشته باشد پس برایت می نویسم تا از ماجراهای تلخ و شیرین زندگیت با خبر شوی پرنسس کوچک من پس طبق عادت خودت با نام خدا شروع می کنیم   از آنجا ...
8 بهمن 1393
2432 38 68 ادامه مطلب

روزگاری به دور ازغم

فرشته ی کوچکم  آمده ام تا بگویم نمیدانی که چه  غوغایی به پا می کند در دل من خنده های کودکانه ات .....  آمده ام تا بگویم نمی دانی چه مستم می کند بوسه های عاشقانه ات .... و آمده ام تا بگویم نمی دانی چه عاشق می کند مرا کلام صادقانه ات ......... آن وقت که می گویی دوستت دارم ......   باز آمدم تا بگویم از تو ، از تمام زیبایی های این روزهایت ، امروز دیگه نمی خوام از هیچ غمی حرفی به میان بیاد و می خواهم هر چه هست فقط  به دل بشیند و خنده بر لب نشیند و از یاران صمیمی خودم معذرت می خوام که در پست قبل مسبب ناراحتیشان شدم و امیدوارم با دعای قشنگشان به استقبال روزهایی شاد بروم و باز می خواهم طبق معمول از ...
1 بهمن 1393
1856 39 51 ادامه مطلب

تمام بهونه های این روزهای من

یه وقتایی دلت میخواد تو یه عصر سرد زمستونی که خسته از یه روز پر کار و پرمشغله هستی یه فنجون چای یا نسکافه ی داغ برای خودت بریزی و بشینی پشت پنجره وزل بزنی به حیاط و گنجشک های کوچولو رو ببینی که دارن دنبال خرده نونهایی که تو براشون ریختی  اینور و اونور میرن و تو چه ذوقی میکنی وقتی می بینی که تونستی شکم این پرنده های ناز و خوشگل و سیر کنی و اینطوریه که خستگیت در میره و اون چای و نسکافهه همه بهونست برای رفع خستگی .....   یه وقتایی هم که عزیز دلت اشتباهی کرده و میاد رو صورتت گل بوسه میکاره و با شیرین زبونی میگه مامانی دوست دارم و دیگه تکرار نمیشه و تو از الکی میگی نه هنوز ازت ناراحتم بازم خودت خوب میدونی این ناراحتی همش بهونست چر...
24 دی 1393
1999 38 56 ادامه مطلب

برای پسرم پوریا

همه ی امید مادر امروز فقط می خواهم از تو بنویسم تنها از تو ای اولین مونس و همدم تنهایی مادر از روزهایی بنویسم که خداوند تو را در آغوش من قرار داد و تو چه گرما بخشیدی به وجودم نفسم به نفس تو بسته بود چشمانم زیبایی چشمانت را می خواست و همه ی فردایم پر شده بود از آرزوهای شیرین برای تو   امروز می خواهم از بزرگ مرد کوچکم بنویسم پسر مهربان دوست داشتنی و خواستنی خودم که هنوز هم رضایت نمیده تو نی نی وبلاگ اسمی ازش برده شود و به قول خودش یه جورایی بزرگ شده و به غرور مردانه اش بر می خورد که در خانه ی مجازی نی نی ها از او هم نام ببرم و حتی به من گفته اگر از من اسمی ببری ازت ناراحت میشوم ولی من با اجازه ی مادری خود از او می نویسم و بعد گ...
17 دی 1393
3620 31 46 ادامه مطلب

ما هم از یلدایمان می گوییم

گل همیشه بهارم باز من اومدم با خبرهای جدید هر چند الان هم زیاد  دل و دماغ نوشتن ندارم آخه یه ویروس بدجنس سرزده وناخونده اومده و داداشی و نازنین خانوم و در چنگال خودش اسیر کرده و بهمین خاطر نازنین با سرفه های شدید و داداشی هم با تب و لرز و سردرد دست به گریبان شدن و امیدوارم که هردو زود زود خوب بشن چون واقعا بچه ها که مریض میشن پدر و مادر ها مریض ترن درست مثل الان من حالا بعد از دعا و آرزوی عافیت برای هر دو گلم می پردازیم به تمام خاطرات این چند روز ... تازه خبر اینکه: مامان جان عزیزم طی پیغام و پسغام هایی که برایمان فرستاد اینگونه به سمع و نظرمان رساند که امسال شب یلدا می افته برای چهارشنبه شب و ما هم خوشنود از آنکه بازم...
6 دی 1393
2826 37 47 ادامه مطلب