اندر احوالات خانه تکانیمان ...
سلام دوستان همراه دلم لک زده بود که بیام اینجا و بگم آخیشششششششششششششششش ولی نشد دیگه حتما میپرسید چرا اصلا من نمی دونم چه حکمتیه که من همیشه باید اسباب خنده ی شما رو فراهم کنم اصلا یه وقتایی که فکر می کنی همه چیز آرومه یه چیزی همچین میفته وسط زندگیت که آرامش و حرومت میکنه در جریان نمونه های مختلفش که هستید
به قول دوستان من جز اولین نفرها بودم که خانه تکانی رو نرم نرمک آغاز کردم ولی از آنجا که حادثه هیچ وقت خبر نمیکنه زد و نازنین خانوم مریض شد و یه هفته ای درگیر بهونه گیری های خانوم بودیم و بعد از اون حادثه ی دوم خبر نکرده اومد، مثل بچه ی آدم تو خواب خوش بودم که یهو دیدم انگار نفس کشیدن برام سخته هر چی از ما اصرار از نفس انکار که نه بابا شما حالا حالا ها با کمبود ما روبرویی خلاصه فیتیله پیچ کرد ما رو حسابی که بازم در جریان هستید یه هفته هم خودمون باعث و بانی عقب افتادن خانه تکانیمان شدیم ولی بعد از خوب شدنمان کمر همت بر بستیم و افتادیم به بشور و بساب تا کی تا ساعت 7 امشب ( البته به این نکته هم اشاره کنم که واقعا من در این مورد " خانه تکانی " رو میگم مظلوم واقع شدم عااااااااااااااااقا شما یه سرویس بهداشتی دارید ما دوتا داریم یکی تو ساختمون یکی تو حیاط که نازنین بهش میگه دستشویی مهمون ( آخه مهمونای بینوا میرن اونجا ) خداییش این ظلم نیست و باعث طولانی شدن خانه تکانیمان نمیشود عاااااااااااااایا
حالا از بحث اصلی خارج نشیم گفتم که خدا خواست به جز حیاط که مونده برا یکی دو روز آخر ساختمان را تکاندیم و سرخوش و قبراق به سمت اتاق میامدیم که بر صندلی جلوس کرده و برای رفع خستگیمان کمی وبگردی کنیم که ناگاه با صدای انفجار مهیبی بر جای خود میخکوب شدیم و بر رسم کاشونی بودنمان بلند گفتم یا حضرت عباس و رو به پوریا با ترس و لرز گفتم نارنجک انداختن تو حیاط شیشه های پنجره ی آشپزخانه اومد پایین و در دل به مسبب این انفجار لعنت می فرستادیم و با احتیاط راهی آشپزخانه امان شدیم که..... دوستان فکر میکنید با چه صحنه ای روبرو شده باشم خوبه
بله ما که در برنامه ی غذایی نازنین خانوم گوشت داخل شیشه را گنجانده ایم به هوای آنکه عصاره اش رو به طفلمان بدهیم گوشت را درون شیشه انداخته و از قضا شعله هم کم بود ولی چون ما به ذوق تمام کردن خانه تکانی بکوب مشغول کار شده بودیم فراموش کرده بودیم که کتری روی گازه که شیشه ای درون آنست در حال جوشیدن و القصه تمام شدن آب کتری همانا و منفجر شدن شیشه همان و اینگونه ما با چشمانی که غصه درونش موج میزد به اجاق گازی که با بدبختی تمیز کرده بودیم نگاه میکردیم و در دل بر بخت خود لعنت میفرستادیم که به ما نیامده به نزد دوستان بیایم و بگویم آخیشششششششششششششش
حالا خدا رو شکر که تن ماهی نبود و گر نه که باید تیکه های تن ماهی رو از سقف و اطراف جمع میکردم چون این بلا بر سرم آمده تجربه دارم
خوب دوستان این هم میگذرد و از هر چه بگذریم باید این روزها را خوش باشیم با تمام اتفاقات خوب و بدی که برامون میفته در این روزها که دقایق پایانی سال 93 را پشت سر میگذاریم بیایید به یاد شادیهای بچگیهامون شاد باشیم هر سال لحظه ی تحویل سال که میشه بغض گلو مو میگیره به یاد همه ی گذشته ی شادم میفتم به یاد همه ی کسانی که روزی در کنارم بودند و حالا نیستن به یاد هیاهوی بچگی به یاد همه چیز ولی خوب میدانم که همه ی آنها خوب یا بد خواسته یا ناخواسته جزیی از زندگیم بوده اند و تا الان چیزی به نام زندگی را برایم به وجود آورده اند پس من دوست دارم زندگی رو.............
فردا شب شب چهارشنبه ی آخر ساله تبریک میگم به همه ی شما عزیزان این آیین ایرانی رو و برای حسن ختام آخرین پست سال 93 خاطره ای از یکی از شبهای چهارشنبه سوریم برایتون تعریف میکنم آخخخخخخخخخ دخترم رو به کلی فراموش کردم دخترم برای تو هم میگویم شاید در آینده ای مبهم خواندن این خاطرات شاد مان سازد روح لطیفت رو ......
شب چهارشنبه سوری سال 80 بود اون موقع من پوریا رو 6 ماهه بار دار بودم به خاطر وحشتی که از صدای نارنجک و مواد محترقه داشتم اصلا یکی دو روز قبل از چهارشنبه سوری از خونه بیرون نرفتم اون موقع ما تو یه خونه ی آپارتمانی زندگی میکردیم غروب روز سه شنبه داداش وحیدمان به خانه ی ما اومدن و طفلی داداشم آخر خلافش به همراه داشتن چند تا ترقه بود البته چون اون موقع داداشه من زیر 20 سال سن داشت و الان ایشون 30 سالشونه ما بچه محسوبش می کردیم و بهش اجازه ندادیم به خونه ی خواهر شوهرم بره و با بچه های خواهر شوهرم همراه بشه چون اونا کارای خطرناکشون زیاد بود خلاصه ما به عینه دیدیم که داداش ما دپرس شده ولی ما با انواع آجیل و تنقلات سرش رو گرم کرده بودیم اما از آنجا که میگن از آن نترس که های و هوی داره از اون بترس که سر به تو داره این داداش ما هم خودی نشون داد و اما چه جوری داشته باشید بقیه ی ماجرا رو
آنجا بودیم که داداش ما دپرس گونه نشسته بود و به تلویزیون زل زده بود که جناب آقای همسرمان تشریف آوردن و بعد از کمی خوش و بش ساعت شد حدودا 8 شب هنوز صدای نارنجک و بمب و اینجور چیزا از بیرون میومد که من تو خونه هم وحشت میکردم از این صداها
خلاصه روح خبیث داداش جان ما به جوش و خروش در اومد و ما درون سرویس بهداشتی بودیم که داداش جونی ما به جناب علی آقا همسر بنده میگه من دلم می خواد این دو سه تا ترقمو بزنم چکار کنم اگه نزنم خوابم نمیبره و جناب همسر تاکید میفرمایند که حواست به خواهر جونت هست که بارداره یه وقت از صدای این ترقه ها خدای ناکرده کله پا میشه ها عااااااااااااااااااااقا این داداشه نابغه ی ما میگه پس چی فکر کردی خودم بیشتر از تو حواسم هست میگه خوب میخوای چکار کنی اون موقع مادر جانمان دو لیوان استیل بر روی جهیزیه ی ما گذاشته بود که داداش نخبه ی ما یکی از این لیوان ها رو برمیداره به علی آقا جان میگوید که ما ترقه را روشن میکنیم و لیوان را رویش میگذاریم تا صدایش کمتر باشد ( حالا من موندم شما که میخواستید صداش کم باشه خوب چه دردی بود زدن ترقتون ) القصه شوهر آی کیو من هم با این طرح موافقت میکنه و مثل بچه ها بالا و پایین میپره که دمت گرم با این طرحت، خوب بیا این کار رو بکنیم دوستان محترم این دو تا نابغه میرن و پهن میشن وسط آشپزخونه داداشه ترقه رو روشن میکنه میذاره زمین جناب آی کیو هم لیوان رو سریع میذاره روش که مثلا خیر سرشون صداش کم باشه آقا این لیوانه به شدت میخوره به سقف و به شدت میخوره به کف آشپزخونه عزیزان ما داشتیم دستامونو میشستیم که صدای انفجار مهیبی بدتر از نارنجک منو در جا میخکوب کرد با رنگ پریده و نگران خودمون و رسوندیم وسط هال که ببینیم چیه و اوضاع از چه قراره که دیدیم دو تا نخبه نیش تا بنا گوش باز دارن میگن آخ ترسیدی ریحانه جان منم اون موقع شده بودم عین یه مرده بعد دهانم و باز کردم واز خوب و بد هر چی بود نثارشون کردم بعد نشستم به غصه خوردن که بچم اگه ناقص بشه کی جواب میده و از این حرفا و تا به دنیا اومدن پوریا همین ترس با من بود که خدا رو شکر به دنیا اومد بدون هیچ نقصی اما حالا که یادش میفتم کلی میخندم به طرز فکر دو کله پوک ........
عزیزان امیدوارم چهارشنبه سوری آرام و بی خطری را پشت سر بگذارید و در آستانه ی بهار زیبا دلهایتان بهاری و سبز باشه بدون هر غصه ای و اگر غصه ای هست پایانش چیزی نباشد جز شادکامی
دوستان عزیز تر از جان در این 6 ماهی که با شما آشنا شدم زندگی برایم معنی دیگه داشته و خالصانه ترین محبتها را بی بهانه به من هدیه داده اید و عاجزانه از شما التماس دعا دارم و از شما عزیزان میخواهم مرا هم یاد کنید آنوقت که حالتان به بهترین حال دگرگون میشود یا حق .....
مامان ریحانه نوشت : خواستیم واسه دخملی تقویم بدرستیم فرصت نکردیم حالا اگه یه موقع فرصت کردیم حتما اینکار رو میکنیم