خاطرات روزهای بهاریمان
دخترم ، آرام جانم این بار هم بهار آمد و تو چهارمین بهار عمرت را با لبخندی ملیح بر روی لبت در کنارمان بودی ...
هر دم و بازدمت آرامش می داد به جانمان وقتی که حول حالنا الی احسن الحال طنین انداز شد در گوشمان ...
تو همان بهترین حال هستی برای ما و پروردگارا چه حالی بهتر از وجود نازنینم برای ما...
بهار یعنی تو ،بهار یعنی نفس تو، بهار یعنی دستان کوچک مهربان تو، بهار یعنی عشق بی پایان تو، آنگاه که مرا در آغوش گرفتی و بوسیدی و آرام در گوشم زمزمه کردی مامان عیدت مبارک ......
همانطور که بهار بی شکوفه معنا ندارد زندگی هم بی تو معنا ندارد پس ای شکوفه ی بهاری عمرم برایت میخوانم این ترانه را که ......
سرسبزترين بهار تقديم تو باد آواي خوش هزار تقديم تو باد
گويند لحظه ايست روئيدن عشق آن لحظه هزار بار تقديم تو باد
و در ادامه ...
نوروز 94 هم از راه رسید و ما وارد سال جدیدی از عمرمان شدیم امسال آغاز سال نو برایمان پر بود از اتفاقات خوب و بد
این را بگویم که ما هیچ غمی از اینکه موقع تحویل سال خواب بمونیم نداشتیم چون قربونشون برم بچه ها که انگار اون موقع براشون اول شبه هیچ آثاری از خواب در چشمشون نبود و تا ساعت 4 بیدار بودن و اگه بهشون رو میدادی بازم می خواستن بیدار بمونن
نازنین امسال بر خلاف پارسال به سفره ی هفت سین زیاد کاری نداشت و به ماهی سفره ی هفت سین نگاه میکرد و میگفت مامان ماهی سفره ی هفت سین (به هفت کسره میداد شما هفت سین را با کسره بخوانید ) داره با من حرف میزنه هی داره دهنش و باز و بسته میکنه و کلی بچم ذوق کرده بود که یه ماهی داره باهاش حرف میزنه
امسال بعد از سال تحویل وقتی روی همدیگه رو بوسیدیم و سال نو را تبریک می گفتیم نازنین هاج و واج به ما نگاه میکرد و دلیل اینکار ما رو پرسید و من هم برایش توضیح دادم که عید شده و تو عید همدیگه رو می بوسیمو عید رو تبریک میگیم و دختر باهوش ما خوب گرفت که من چی گفتم چون تا یک ربع بعد از سال تحویل هی من و تو آغوش می گرفت و میگفت عیدت مبارک دوباره میرفت سراغ پوریا و اونو تو آغوش میگرفت و میگفت عیدت مبارک و 15 دقیقه ای به این کار ادامه داد بچم حسابی ما رو بوسه بارون کرد
روز اول فروردین فقط به خانه برادر شوهرم برای عید دیدنی رفتیم و روز دوم هم چند خانواده ای برای عید دیدنی به خانه ی ما آمدن و ما هم به خانه ی عمه های نازنین برای عید دیدنی رفتیم امسال در اینکه چندم عید به کاشان بریم مردد بودیم و از آنجا که شب دوم عید همه خانه ی پدر بزرگم مهمان بودن و ما هم دعوت بودیم با آمدن مهمان به خانه امان برای عید دیدنی کاشان رفتنمان کنسل شد
و ما هم با توجه به اینکه مهمانی پدر بزرگمان را از دست داده بودیم و همچنین پیرو گفته ی همسر محترم که بیشتر فامیل من اینجا هستن و من باید به خانه ی آنها برای عید دیدنی برم( قابل توجه اینکه پدر شوهر خدا بیامرزم بچه ی کاشان بود و از اقوام دور مادرمان به حساب میامد ولی مادر شوهر خدا بیامرزمان بچه ی تهران بوده و فامیل های مادری همسرمان تهران و فامیلهای پدری همسر همه کاشانی هستن و ما هم به واسطه ی دختر عموی همسرمان که در همسایگی ما زندگی میکرد با مرد زندگیمان آشنا شدیم و قدوم مبارکمان را در زندگی ایشان گذاشتیم و خوشبختیش را دو چندان کردیم ) پیش خود گفتم حالا که مهمانی پدر بزرگ را از دست داده ایم دیر تر به کاشون میریم و تصمیم بر آن شد که روز سوم فروردین به همراه برادر شوهرم به خانه ی دایی و دختر دایی و خلاصه فک و فامیل شوهر بریم از خانه ی دختر دایی همسرم بر گشتیم که خداییش همسرم با تمام بی قانونیهایی که گاهی ازش سر میزنه اینبار با سرعتی مجاز رانندگی می کرد که ماشینی از پشت به ما زد و عاااااااااااااقا سپر مپر و صندوق عقب و کن فیکون کرداتفاقا بعد از ظهر تصمیم داشتیم به طرف کاشون حرکت کنیم و موقع تصادف موقعی بود که بیمه تعطیل شده بود و فرداش هم شهادت حضرت فاطمه (س) بود و ما باید برای دریافت خسارت تا چهارشنبه صبر میکردیم و باز تصمیم به موندن گرفتیم هر چند با ناراحتی بچه ها روبرو شدیم ولی گذاشتیم به حساب مصلحت که شاید حکمتی بوده در این تصادف و نرفتن ما به کاشان روز 4 فروردین نازنین وقتی از خواب بیدار شد از دل درد شکایت کرد و گلاب به روتون تهوع داشت و به همراه اون تب از آنجا که همه جا تعطیل بود و دکتر خودش اون روز نبود با داروهایی که داشتم خودم تبش و پایین می آوردم و از تهوعی که داشت جلوگیری میکردم تا اینکه روز پنجم فروردین با انجام کارهای بیمه بار سفر بستیم و به طرف کاشان حرکت کردیم و با غر غر پوریا مواجه شدیم که هی میگفت عید تموم شد ما هنوز نرفتیم مهمونای آقا جون اینا اومدن و رفتن آقا جون همه جا رفتن عید دیدنی ولی ما نبودیم مهمونی بابا حسین ( پدر بزرگم ) همه بودن ما نبودیم و ...... و نازنین هم همچنان تب داشت خلاصه وقتی رفتیم خونه ی مامانم اینا متوجه شدیم که هیچکس از فامیل به خاطر ایام شهادت خانوم فاطمه زهرا به خونه ی بابام اینا نیومدن و همون شب کلی مهمون برای مامانم اومد و پوریا که مدام در حال کار کردن بود دیگه کم آورد و به من میگفت من دیگه کار نمیکنم
و همچنین روز 5 فروزدین تولد بابایمان بود که خدا پدر همراه اول را بیامرزد که یاد آوری میکند از آنجا که خط همراه اول بابایمان دست داداش وحیدمان است داداشمان در آخرین لحظاتی که از مکالمه ی رایگان باقی مانده بود اعلام کرد که امروز تولد باباس و منم از فرصت استفاده کردم و برای دلخوشی بابایمان هر مهمانی که به خانه امان میامد با آواز بلند اعلام میکردم که امروز تولد بابایمان است و مهمانها هم دسته جمعی تولد ت مبارک برای پدر جانمان می خواندن و این پدر جانمان بود که بسی ذوق میکرد و طفلی فکر میکرد بچه هایش یادشان بوده که تولد بابایشان است ولی منه به قول همه شیطون از آنجا که دیدم فرصت مکالمه ی رایگان دارد تموم میشود در آخر اعلام کردم عزیزان هر کس تماسی چیزی دارد بیاید با خط بابایمان تماس بگیرد چرا که مکالمه ی رایگان دارد و اینگونه شد که دستمان برای بابایمان رو شد و ذوق بابایمان کور شد و گفت پس بگو موضوع از چه قراره و باز این من بودم که میخندیدم
روز ششم فروردین نازنین همچنان بیحال بود به گمانم رو دل کرده بود و بچه ها هر کاری میکردن تا نازنین سر حال شود چون هیچکس نمیتونست بیحالی نازنین و تحمل کنه بعد از ظهر تصمیم گرفتم پیش داماد پسر خاله ی مادرمان که پزشک عمومی است ببرم به گفته ی مادرمان مطب ساعت 5 باز میشد ولی وقتی رفتیم دیدم مطب تعطیل است مامانم زنگ زد به دکتر و گفته بود که ساعت 7 میاد و بنده چون طبابت ایشون را خیلی قبول دارم راضی نشدم پیش دکتر دیگری ببرم و تصمیم گرفتیم برگردیم و باز ساعت 7 بیایم ولی رفتن همانا و خوب شدن نازنین همان و نازنین خوب و سر حال شد خدایا هزار مرتبه شکر و فکر کنم این یک تب ویروسی بود که از عمو جانش هدیه گرفته بود چون روز اول عید برادر شوهرم که به شدت سرما خورده بود با هیچکس روبوسی نکرد ولی نازنین رو بوسید از بس نازنین و دوست داره بابا والا ما این دوستی و نخواستیم که بچه پایین و بالا بشه
خلاصه روزها یمان به مهمونی رفتن و مهمونی دادن میگذشت تا 10 فروردین که مامان جان عروس خاله امان را پا گشا میکرد و عجیب خسته شدیم ما نمیدونم مامان چرا وقتی منو میبینه یاد پا گشاهاش میفته حالا تازه اول پاگشاهاس
11 فروردین تولد داداش گلم داداش وحیدم بود که هر سال تولد پر شوری را براش میگیریم و از اینکه تازه داماد هم هست چه ها که نمیکنیم واسش، امسال مامان جداگانه کیک خریده بود خانومش هم جداگانه کیک خریده بود( چون هنوز در دوران عقد هستن ) و جاتون خالی حسابی خوش به حالمون شد و کلی شاد بودیم نازنین هم کلی رقصید همچنین در بعد از ظهر همان روز یک سفر زیارتی به آقا علی عباس داشتیم به همراه مامانم داداش حمیدمان که به همراه خانواده صبح آن روز رفته بودن به ما هم پیشنهاد دادان که برویم و به آنها ملحق شویم ولی چون ما دیر حرکت کردیم فقط تونستیم زیارت کنیم و زود بر گردیم و در مسیر برگشت هم چند جایی توقف کردیم و از هوای مطبوع بهاری استفاده کردیم جای همه ی شما سبز ...
12 فروردین هم به بقیه ی عید دیدنیها پرداختیم و روز سیزده فروردین هم به باغ داداش حمیدمان رفتیم و جای شما خالی بساط آش و به پا کردیم و کلی خوش گذشت شب هم وقتی به خانه برگشتیم برای اینکه جمع بیشتر شادمان شود تصمیم گرفتم پوریا رو داماد و پسر داداشم صابر را عروس کنیم با کلی آرایش خنده دار و آنها را به عقد همدیگه در بیاریم وای که همه از خنده منفجر شده بودن و شب شاد و به یاد ماندنی برای همه شد بعد از تمام شدن مراسم و رفتن بقیه به خانه هاشون من که دلم گرفته بود چرا که جمعه باید بر میگشتیم خونه پوریا میگفت شنبه براشون امتحان میان ترم ریاضی گذاشتن و من هم عصبانی از این برنامه ریزی مامانم میگفت صبح پاشیم بریم مشهد اردهال بعداز ظهر برید خونه ولی همسرم قبول نکرد یکبار دیگر در آخرین روز تعطیلی رفتیم باغ آقا جون و ناهار رو با آقا جون که در حال چغاله چینی بودن خوردیم خیلی خوش گذشت بعد هم رفتیم با نازنین و پوریا کلی تاب خوردیم هر چه محکم تر تاب می خوردم انگار بغض گلوم و گرفته بود که میخواستم یکبار دیگه بعد از اینهمه روز از عزیزانم جدا شوم ولی باید میامدیم و آمدیم و چند روزی من در حال و هوای خانه ی پدری حوصله ی هیچ چیز و حتی پست گذاشتن را نداشتم و وقتی بیشتر سوختم که پوریا شنبه که از مدرسه اومد گفت امتحان ما هفته ی دیگه شروع میشه من اشتباه شنیده بودم چون اگه میدونستیم پوریا امتحان نداره حتما جمعه رو میموندیم چون غروب جمعه ها خیلی دلگیره خیلی ......
و در این روزها نازنین دوستای زیادی پیدا کرد که کلی باهاشون خوش بود و من به این فکر میکردم که چقدر قشنگه در کنار هم بودن
و در ادامه عکسهایی از حال و هوای عید و لازم به تذکر است که نازنین به هیچ طریقی همکاری نمیکرد برای عکس انداختن و تا متوجه میشد میخوام ازش عکس بگیرم یا سرش و پایین می انداخت یا پشتش و به دوربین میکرد به جز چند مورد که زندایی مرضیه ازش عکس گرفت و نازنین کمی همکاری کرد
سفره ی هفت سینمان البته اول روی میز بود ولی کم کم شیطنتهای نازنین شروع شد و ترس از ریختن سمنو و سرکه روی فرش باعث شد بر روی اپن جای بگیرد
اولین عید دیدنی نازنین در نوروز 94 رفتن به خونه ی عمو محمد
اولین سلفی خواهر و برادری در اولین روز سال 94
شب تولد داداش جانمان ( کیکی که مامان برا پسر ش خریده بود)
کیکی که زنداداشمان برای وحید جان خریده بود
و اینهم خود داداش جانمان
نازنین در حال رقصیدن در تولد دایی وحید
و باز هم نازنین قبل از شروع تولد ( خونه ی آقا جون )
گلهای بابونه و لاله عباسی که دایی وحید و سلمی جون به من هدیه دادان
گل لاله عباسی که سلمی جان از باغ پدر شوهرش در نیاسر برام آورده
گلهای بابونه که داداش جان از زمینهای اطراف باغمان برام آورده
نازنین در حال وزن کردن خود در باغ آقا جون
باغ آقا جون
نمایی از باغ آقا جون
و آقا جون مهربان
و نازنینی که اصلا برای عکس انداختن و تعویض لباس همکاری نمیکرد
نازنین در کارگاه گلاب گیری پسر خاله اش ( آقا الیاس )
تصمیم داشتم امسال هر جا برای عید دیدنی میرم یک عکس از نازنین در ان مکان بگیرم ولی نازنین اصلا امسال برای عکس انداختن همکاری نمیکرد اینجا خونه ی دایی محمد خودم است و تلاش همسر جان برای نگاه کردن نازنین به دوربین بی نتیجه موند
تلاش پسر داییمان برای نگاه کردن نازنین به دوربین که باز هم بی نتیجه ماند
کلوچه ی کاشان ( شیرینی مرسوم کاشانیها در ایام عید که به خانه ی هر کی برای عید دیدنی بروید بلا استثنا با این کلوچه پذیرایی میشوید )
بفرمایید چغاله بادام
شکوفه های بهاری رو یادتون هست اینا محصول همون شکوفه هان ولی سرما بیشتر آنها رو زد و مقدار کمی از این چغاله ها باقی موند
روز سیزده بدر هر کاری کردیم از نازنین عکس بگیریم رضایت نداد واقعا که من لجم گرفته بود از این کارای نازنین
با هزار ترفند خواهرم راضیش کرد عکس بگیره بعد خواهرم بهش میگه خاله جون چرا اینطوری وایسادی میگه مثلا جپست ( منظور ژست است ) گرفتم
روز سیزده بدر به یکی از روستاهای اطراف باغ آقا جون رفته بودیم که با این خانه ی قدیمی و متروکه مواجه شدیم
و در ادامه سالی سرشار از موفقیت را برایتان آرزومندم
لحظه ی تحویل سال 94 ساعت 2:15 و 10 ثانیه بامداد