و باز مامان ریحانه از خاطراتش می گوید
دخترم روزهایی که گذشت روزهای به یاد ماندنی و زیبایی بود چرا که بهترین روزها را در خود جای داده بودروز زیبایی به نام روز مادر ....
در چنین روزی هدف هر فرزندی شاد نمودن دل مادر بود و شاید توقع هر مادری نه گرفتن یک تحفه ی مادی بلکه شنیدن این سخن زیبا از زبان فرزندش بود که مادرم دوستت دارم.....
و آنوقت بود که مادر این فرشته ی خستگی ناپذیر آغوش گرمش را باز میکرد تا فرزندش یکبار دیگر آرام بگیرد در آغوشش و چقدر زیباست این آرامش ....
خداوندا شکر میکنم تو را که این موهبت را از من نگرفتی
شکر میکنم تو را به خاطر وجود طفلم آن موقع که با زبان کودکانه اش بعد از بوسیدن رویم گفت مامان جون روزت مبارک خیلی دوست دارم...
خدایا تو خوب میدانی که من چه حسی داشتم در آن زمان ...
پس مادرانی که فرزندانتان با زبان کودکانه اشان گفته اند دوستتان دارن بدانید که والاترین هدیه را گرفته اید هدیه ای با ارزش تر از هر گنجی ......
پس بیاید قدر روزهای مادرانه امان را در کنار نوگلانمان بدانیم با امید به خدا
و در ادامه ...
بله از روز مادر گفتم و زیباترین هدیه ای که از فرزندانم دریافت کردم یعنی همان مادر دوستت دارم ...
و اما دوست دارم حال و هوای امسال خودم را بعد از گرفتن گل و شیرینی از دست همسرم برایتان بگویم البته به عنوان خاطره ای که به یاد آوردم پس دوستان و دخترم با من همراه باشید برای شنیدن برگی دیگر از زندگی پر از سوتی من
وقتی امسال دسته گل و هدیه ام را که نقدی بود از دست همسرم گرفتم یاد خاطره ی جالبی از کادو گرفتن خودم برای تولد همسرم افتادم که شاید خواندنش برای شما دوستان و همچنین دختر گلم خالی از لطف نباشد ...
تابستان 91 بود که به کاشان رفته بودیم خونه خواهر جونم بودم که داشت کمد دیواریشو مرتب میکرد و من هم کمکش میکردم که دیدم چند تا از این کیف دانشجوییها در دستشه ( از آنجا که شوهر خواهر بنده استاد دانشگاه است ) خواهرم گفت که این کیفها رو تو جلسات متعدد و شهرهایی که همسرش برای سمینار و از این جور جلسات میرفته برای تقدیر بهش داده ان و تعداد زیادی از این کیفها داشتن و به من پیشنهاد کرد که یکیشو برای علی بردارم من هم چون همسرم در اون سالها برای ارتقا مدرک دانشگاه میرفتن قشنگترینشو برای همسرم برداشتم و همان موقع فکر پلیدی به سرم زد که به به کادوی تولد امسال علی هم جور شد و چون تا تولد همسرم که شهریور است زمانی باقی نمانده بود سعی کردم کیف را از دیدگان همسرم مخفی نگه دارم که روز تولدش از جیبمان پولی نرود
خلاصه رسید روزی که باید میرسید آن روز پوریا به من گفت مامان تولد باباست براش تولد بگیریم گفتم باشه بعد گفت مامان کادو واسش چی بخریم گفتم ای مادر جان منو دست کم گرفتی کادو واسه بابات خریدم گفت مامان تو که نازنین کوچیکه تو این گرما بیرون نمیری از کجا خریدی گفتم قربونت برم کاشون که بودم با خاله جون رفتیم خریدیم بعد پوریا بر گردن ما چسبید و ما رو ماچ و موچ کرد که قربون مامان خوبم برم که یاد بابا بوده و ما هم خبیثانه خوشحال بودیم از این لطف نکرده امان و خلاصه یواشکی خواهر جانمان را هم در جریان وضع پیش آمده قرار دادیم که یکبار خدای نکرده خواهر ما که از سوتی دادن رو دست ما بلند شده سوتی نده و ماجرای کیف را به علی نگه و خواهرمان هم به جون کی و کی قسم خورد که فقط خدا میدونه و ما دو تا از طرف خواهر خاطر جمع شدیم و روز کم کم جاشو به شب داد و شد شب تولد همسر گرام ما خلاصه ما هم که تدارک جشن دیده بودیم بادکنک و کاغذ رنگی و از این چیز میزا .... و کیکی هم که خودمان زحمت پختش را کشیده بودیم همسر جانمان وارد شد و یکهو به صورت غافلگیرانه ای برف شادی و بر سرش ریختیم و هورا هورا کردیم تولدت مبارکی واسش خوندیم و یه شاخه گل از باغچه چیدیم و دستش دادیم و خلاصه محبت رو در حقش تمام کردیم تا رسید به دادن کادو نازنین و که اونموقع بیخیالش به پوریا گفته بودم به بابا میگم این کادو رو من و پوریا واست خریدیم خلاصه همسر منم از اون موقع که من یاد دارم با دیدن این چیزها مثل بچه ها کلی ذوق میکنه و بالا و پایین میپره از شدت ذوق وقتی کادو را که کادو پیچ کرده بودم دستش دادم گفت ریحانه جان دستت درد نکنه توقعی نداشتم گفتم خواهش میکنم قابل شما رو نداره و از این حرفها .... و قیافه ی ما هم با شنیدن اینهمه محبت اینطوری شده بود
خلاصه کاغذ کادو رو خیلی سوسول باز کرد ( سوسول که میگم یعنی اگه کادویی غیر از این مناسبت به دستش میدادن همچین کاغذ کادوی بیچاره رو پاره میکرد تا به اصل کادو برسد) و وقتی کیف و دید چشماش برقی زد و گفت وای خدای من چه کیف قشنگی دستت درد نکنه کجا خریدی و من باز هم آن دیالوگ را تکرار کردم که با نرگس رفتیم خریدیم و علی جان کلی ازم تشکر کرد که خانومم توقعی نداشتم و این چه کاریه و پولش و واسه خودت یه چیزی می خریدی ( حالا خدا میدونه که الکی میگفت من خوب میشناسمش کافیه یه سال واسش کادو نخری تا سال دیگه متلک وار هی به رخت میکشه ) خلاصه بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن گفت چه خوب شد واسم کیف خریدی امسال برا دانشگاه لازم داشتم منم گفتم حالا بازش کن ببینیم جا دار هست یا نه و ( خدا میدونه که من تا اون لحظه اصلا داخل کیف و ندیده بودم ) رمز کیف و که صفر بود زد و کیف باز شد دوستان فکر میکنید در اون لحظه با چه صحنه ای روبرو شدم فاجعه فاجعه ای که هیچکس نمی تونست ماست مالیش کنه وقتی علی کیف را باز کرد با این جمله روبرو شدیم که :
اهدائی از طرف دانشگاه .......... به جناب آقای ....................... و اینجا اسم شوهر خواهر منو زده بودن تصور کنید منو اون لحظه و علی را عینا همان لحظه وذوقی که کور شد و پوریا را همان زمان که خنده امونش نمی داد و میگفت ای مامان کلک .......
و چهره ی من بعد از کلی خجالت علی برم چایی بیارم وعلی با ذوق کور شده نه نمی خوام دست نرگستون درد نکنه و من باز
و همچنین سال 92 چند روز قبل از روز مرد خواهر شوهرم به خانه امان اومد و یک زیر پوش و .... از این حرفها آورد و گفت از مولوی خریدم گفتم اینا رو هم واسه داداشم بیارم و باز من تشکر کردم و جرقه ای در ذهنم زده شد و به این فکر افتادم (و غافل از سوتی سال قبل ) که کادوی روز مرد هم رسید اینا رو کادو میکنم میدم به علی علی که خبر نداره برا چی برم پول بدم بخرم همینا رو میدم میگم واست خریدم و خلاصه روز مرد شد و همینا رو کادو کردم و باز علی جان که کلی ذوق کرد و طبق معمول پرسید از کجا خریدی و من هم گفتم از فلان مغازه و علی همچنان ذوق و ما همچنان خوشحال از خالی نشدن جیبمان و شب جای خودش و به روز داد و خواهر شوهر ما باز به منزل ما تشریفشونو آوردن و از آنجا که آلو در دهان خواهرشوهرمان خیس نمیمونه سریع رو کرد به داداش جانشان و با غمزه ای گفت داداش اون ستی که برات آوردم اندازت بود و علی جان بی خبر از همه جا گفت کدوم ست و خواهر شوهر دهن لق ما گفت ریحانه جان مگه اونا رو نشونه علی ندادی گفتم نه بعدا میارم ببینه و باز خواهر شوهر پیله ی ما برو الان بیار ببینه و از آنجا که صاحب مال خودش نشسته بود نمی تونستم چیز دیگه ایو جایگزین کنم و به ناچار رفتم همونا رو آوردم قیافه ی علی بعد از دیدنشون دیدنی شده بود و گفت ریحانه مگه اینا کادوی تو برای روز مرد نبود و قبل از اینکه کلامی به زبان بیارم خواهرشوهر خود شیرین ما گفت نه علی جان من اینا رو برات آوردم و باز قیافه ی من و باز من، علی برم شربت بیارم و علی نه نمی خوام ریحانه جان وجدانا دیگه به من هدیه نده اگه هم میدی خودت بخر باشه و من، باشه و خواهر شوهر کار خراب کن ما هر هر هر هر گفته بودی خودت خریدی ریحانه جون خوب حالا هم من و تو نداریم علی جون فکر ریحانه واست خرید و من در دل( آره جون خودت من و تو نداریم آره )
و این بود دوستان ماجرای کادو خریدن ما برای همسرمان حالا خوبه تلافی نمیکنه والا......
و در ادامه میبینیم عکسهایی از نازنین خانوم که خدا خیر بدهد به آقای همسر به خاطر دسته گلی که خریدن و نازنین توسط این دسته گل گذاشت چند تایی عکس ازش بگیرم ( البته به پیشنهاد خودش که من گل دست میگیرم تو عکس بنداز )
گل رو با گلدون بغل کرد و راضی نشد از گلدون بیاریم بیرون خخخخخخ
و همچنین لباسی که تنشه یه دست از لباس خونه ایهای عیدشه ( که منم از فرصت استفاده کردم برای معرفی لباساش )
و ست دوم لباسهای خونه ای
اینجا می خواد کشو باز کنه و لی من اجازه نمیدم قیافش در حال التماس کردن
دیگه دسته گل خستش کرده و جواب نمیده این باجی که بهش دادم تا باز ازش عکس بگیرم
انواع لباسها را از از کمد آورد و اصرار که با اینها هم عکس بگیر ( سویشرتی که سلمی جون یه هفته قبل از عید از مشهد براش آورد)
دیگه خسته شده و هیچکس جلودارش نیست داره لباساشو با حرص در میاره
وقتی جمعه بعد از اینکه فهمیدیم بعد از یه زمستون تو خونه نشستن دیگه اگه تو خونه بشینیم فسیل میشیم و رفتیم بیرون و بدون زیرانداز و لوازم جانبی ( چون اینها را به آقای همسر سپرده بودم و ایشون یادشون رفته بود بردارن ) و نازنین خانوم در حال هندوانه خوردن به روشی سوسولی ( چون ما همه شتری می خوردیم )و ست دوم لباسهای عیدش
وقتی نازنین نقاشی میکشد و ما دچار نگرانی میشویم که زیباترین نقاشی فرزند دلبندمان در این سن این است ( چیزی شبیه آدمهای فضایی )