برای پسرم پوریا
همه ی امید مادر امروز فقط می خواهم از تو بنویسم تنها از تو ای اولین مونس و همدم تنهایی مادر
از روزهایی بنویسم که خداوند تو را در آغوش من قرار داد و تو چه گرما بخشیدی به وجودم نفسم به نفس تو بسته بود چشمانم زیبایی چشمانت را می خواست و همه ی فردایم پر شده بود از آرزوهای شیرین برای تو
امروز می خواهم از بزرگ مرد کوچکم بنویسم پسر مهربان دوست داشتنی و خواستنی خودم که هنوز هم رضایت نمیده تو نی نی وبلاگ اسمی ازش برده شود و به قول خودش یه جورایی بزرگ شده و به غرور مردانه اش بر می خورد که در خانه ی مجازی نی نی ها از او هم نام ببرم و حتی به من گفته اگر از من اسمی ببری ازت ناراحت میشوم ولی من با اجازه ی مادری خود از او می نویسم و بعد گل پسرم را در برابر عمل انجام شده قرار می دهم
شروع می کنم هر آنچه باید بنویسم برای پاره ی تنم ....
31 خرداد 81 در سن 22 سالگی توانستم برای اولین بار لایق نام زیبای مادر شوم و رایحه خوش این نام را با تمام وجودم حس کنم و چقدر خداوند را شاکرم که چنین فرصتی به من داد تا سرخوش باشم با صدای نام مادر ....
انگار روی زمین جایی نداشتم آسمانی ترین لحظات زندگیم تولد فرشته ناز و کوچکم بود که فروغ چشمانش چشم ودلم را روشن کرد روزگارم آذین بسته شد به نفسش روزگاری سراسر حلاوت و شیرینی .....
ادامه مطلب :
در ابتدا کمی واهمه داشتم پیش خودم فکر می کردم چه جوری می تونم بزرگت کنم اونم دست تنها و به دور از مادر و خواهر و خانواده تا 40 روز خونه ی عزیز جون موندم بعد از 40 روز که می خواستیم برگردیم خونه ی خودمون غمهای عالم توی دلم بود پیش خودم می گفتم آیا من می تونم به خوبی ازت مراقبت کنم یانه چون خیلی سال بود توی خانواده بچه ی کوچیک نداشتیم تقریبا هیچی از بچه داری بلد نبودم و همیشه نگران بودم
البته عمه فخری به ما نزدیک بود ولی من دوست داشتم خودم تمام کارهاتو انجام بدم وقتی برای اولین بار خودم حمامت کردم بعد از برگشت از خونه ی عزیز جون بود با ترس و لرز تن کوچولوتو شستم سخت ترین قسمت سرت بود هر موقع آب می ریختم نیگاه می کردم ببینم نفس می کشی یا نه و وقتی نگاه آروم و خوشگلتو می دیدم یه نفس عمیق می کشیدم عزیز دلم شما موقع حمام کردن خیلی ساکت و آروم بودی بر خلاف نازنین گلی که حمام رو رو سرش میذاره هنوزم از سر شستن متنفره
وقتی برای اولین بار ناخنهای کوچولوتو گرفتم یه کمی از گوشه ی ناخنتو گرفتم و انگشت کوچولوت خون اومد با گریه رفتم در خونه ی همسایمون که تو یک واحد زندگی می کردیم و خاله جون منو دلداری داد که هیچی نیست خوب میشه و بازهم با اولین تجربه ترس از وجودم رفت...
وقتی متوجه شدم که واقعا مادری هستم برای خودم، موقعی بود که شما بعد از مدتی که به خونه ی عزیز جون رفتی هیچکس شما رو نشناخت چون ماشالله خیلی تپل و ناز شده بودی موقع تولد 3/250 بودی و تو اون چهل روزهم زیاد تپل نشده بودی ولی اون روز هیچکس شما رو نشناخته بودو عزیز جونو خاله جون مدام قربون صدقه ات می رفتند و همیشه بین همه دست به دست می گشتی ...
عزیزم تولدت به کلبه ی سرد ما گرمای خاصی بخشیده بود خیلی آروم و ساکت بودی همه جا تعریف از آقایی شما بود هر موقع از خواب بیدار میشدی می خندیدی و قند تو دل من آب میشد
اولین خنده هات ،اولین غلت زدنت ، سینه خیز رفتنت ، و بعد از اون چهار دست و پا رفتنت اولین مرواریدهای کوچولویی که تو دهنت روییدن و اولین قدمهای ناز و قشنگت که همزمان شده بودن با تولد یکسالگیت هیچ وقت از یادم نمیره ....
ماشالله از همون اول باهوش بودی یه شب که نمی خوابیدی فکر کنم شش ماهه بودی که مثل سربازها سینه خیز می رفتی و اتاقها رو تجسس می کردی بابایی برای اینکه شما بخوابی آروم چند تا ضربه به پشتی زد یه کم به ما نگاه کردی بعد یه لبخند شیرین تحویلمون دادی و بعد با سرعت از اتاق اومدی بیرون و به پشتی زدی یعنی اینکه من متوجه شدم که شما به پشتی زدید فدای تو بشه مادر با اون هوش بالات
دیگه با وجود تو تنهایی معنا نداشت همیشه با تو سرگرم بودم برات کتاب می خوندم ،با هم شعر می خوندیم زبان کار می کردیم برات یه عالمه پازل می خریدم اوایل ده دقیقه ای مرتبشون می کردی ولی بعد از یه مدت دو دقیقه ای همه سر جاشون بود واقعا لذت می بردم حالا یه روز برای نازنین خانوم یه پازل خریدم همچین با ذوق نشستم و نگاه کردم ببینم چه چوری مرتب میکنه با کمال تعجب دیدم تمام قطعات پازل رو کوبید به زمین و همچین قالبی در آورد بعد یه خودکار دم دستش بود تمام صفحه رو خودکاری کرد بعد تمام قطعات پازل رو ریز ریز کرد بعدشم برد ریخت تو سطل زباله اومد گفت مامان اینا چیه برام خریدی من از اون لبازم آرایشی اسباب بازیا می خواستم منو میگی متفکر از خیال خام خودم بعدشم گفتن زهی خیال باطل و پشت دستمو داغ می کنم که دیگه اینکارا رو نکنم و از این دست موارد و بعدشم حالا بخند و کی نخند از دست این وروجک
کلا تمام افکار شما دو تا با هم فرق می کنه سه ساله بودی که چند تایی سوره ی کوچک قرآن رو بلد بودی ولی به آبجی خانم که میگم بیا برات قرآن بخونم یادبگیری از سر بازیگوشی اصلا گوش نمی کنه مثلا یه روز اومد و به من گفت مامان فرخ (اسم کاسکو پسر عمو حمید) بلد نیست قرآن بخونه گفتم مگه چه جوری می خونه سوره ی توحید رو دست و پا شکسته خوند و گفت دیدی فرخ بلد نیست گفتم وای قربون تو برم خوب خودت بخون ببینم( و باز رگ سادگی ما زد بالا و فکر کردیم دخملی از قاریان برتر جهانه ) و شروع به خوندن کرد که بسالله رحمن رحیم قل هبالله احد انااعطیناک الکوثر شانئک هبالابتر لم یلد بلم یول کفوون احد و بعدم برای خودش دست زده و میگه دیدی مامان من بلدم فرخ بلد نیست منم که هنوز هاج و واج نبوغ دختر گلی بودم گفتم هااااااااااااااااا آره مامان بر منکرش لعنت .............
پوریا جان مامان می بینی چه آبجی باحالی داری درست عین خودت و فکر می کنم در کنار هم با بزرگ شدن جوجو کوچولو بتونید روزهای خوشی رو داشته باشید پر از درد و دل های خواهر و برادری....
از نقاشیهایت بگم که حرف نداشت یعنی تمامشو نگه داشته ام عشق مرد عنکبوتی بودی لباسشو ، دستکششو ،وسی دی 1 تا 4 و تمام آنچه یه جورایی به مرد عنکبوتی ربط داشت رو برای شما خریده بودم نقاشی مرد عنکبوتی رو با تبحر خاصی می کشیدی
عاشق سی دی خریدن و لپ لپ بودی و سی دی گارفیلد و دیو دلبر رو دهها بار دیدی مرد عنکبوتی که از دهها بار هم گذشته بود و من هم مثل یک مادر فداکار تحمل می کردم
فوتبال رو که دیگه نگو 24 ساعته فوتبال بازی کنی خسته نمیشی و همیشه آرزو داری فوتبالیست بشی
زمانی که کلمات را جفت و جور می کردی و با زیبایی خاصی ادا می کردی چه ذوقی می کردم فیلم بود که فراوان ازت می گرفتم و هنوز هم یه وقتهایی به سراغشون میرم و یادی از گذشته می کنم گذشته ای که زود پسر کوچکم را بزرگ کرد
عزیزم در میان واژه های زیبایت آنچه بیشتر از همه به دل میشست اینها هستند
آب :با چهارپایه :پارچایه مجسمه : ناجسمه مغازه :امامه آدامس شیک :ناناس ایک
آشپزخونه :آشزخونه رختخوابا: رختبابا آبگوشت :آشگوشت آقاجون: آاو
و خیلی واژه های زیبای دیگر....
از میان غذاها جوجه کباب ، کباب تابه ای ،کتلت و فست فود هم که بی اندازه عاشقشی ولی با مخالفت من کم می خوری
گل زیبای زندگی شاید نتوانم تمام و کمال از همه ی زندگیت بنویسم و لی اینو بدون که از وقتی که شدی همدم روزهای تنهاییم با خودم عهد بستم که بتوانم به خوبی از عهده ی تربیتت برآیم و وقتی از کسی میشنوم که پوریا پسر مودبی است واقعا احساس غرور می کنم دوست داشتم پسری مودب و درسخوان داشته باشم به خاطر همین از پیش دبستان تا امروز همیشه حواسم به درسهایت بود در دوران دبستان همیشه تعریف از تو بود از اینکه نمراتش عالی عالیه و آموزگار کلاس ششم وقتی که از علاقه مندی من برای شرکت کردن شما در آزمون تیزهوشان با خبر شد واقعا تلاششو کرد و همیشه تاکید بر قبولی شما داشت ...
و بالاخره آن روز آمد روزی که تمام هوش تو نتیجه داد روزی که نامت رو سرچ کردم و با واژه ی زیبای قبولی در استعدادهای درخشان رو برو شدم آن موقع فقط اشک ریختم و اشک ریختم انگار زبانم یارای سخن گفتن نداشت به همه ی سالهایی فکر می کردم که در غربت و تنهایی و دست تنها توانستم تو را بزرگ کنم و حالا ثمره ی تلاشم را می دیدم یعنی مادر بودن را به معنای واقعی حس کردم
شادی می کردم و شادیم رو به همه منتقل می کردم و وقتی پیام های تبریک دیگران رو می شنیدم در پوست خودم نمی گنجیدم و قدردان زحمات تو جشنی بود که اینبار همه ی فامیل برایت گرفتند به پاس سرافرازیی که برایشان به ارمغان آورده بودی...
حرفهایم به درازا کشید در آخر می خواهم همانند بچگیهایت تو را در آغوش بگیرم و پیشانیت را ببوسم و آهسته در گوشت زمزمه کنم که:
آرام جانم زندگیم با وجود تو ونازنین است که زیباست شما که گلهای بوستان زندگیم هستید از عطر وجودتان سرمست و از شوق بودنتان شادمان هستم دوستت دارم عاشقانه با یه عشق مادرااااااااااااااااااااانه......
و در ادامه عکسهای پسر عزیزم که شاید چون بعضی ها از روی عکس گرفته شده زیاد با کیفیت نباشن ولی باز بهتر از هیچیه
تولد یکسالگی پوریا در بغل مادربزرگ مهربانم که الان پیش خداست
روز پدر و تبریک پوریا به بابایی
پوریا در یازده ماهگی
نازنین در یازده ماهگی
خاله جون اصرار داشت که پوریا یه عکس تو یازده ماهگی (عکس بالا) روی این تشک داشته از نازنین هم یه عکس تو این سن بگیریم که نتیجه شد این
پوریا
پوریا بغل پسر عموش(آقا رضا) که حالا خودش یه دختر به اسم حلما داره
پوریا و یک روز برفی (سال 84)
پوریا و شکوفه های بهاری باغ آقاجون
پوریا و بابایی تو شهر بازی قمصر کاشان
پوریا
نازنین
پوریا اسلحه به دست جاده ی شمال
پسر قایق سوار من
پوریا در گذر زمان
روزهایی بدون غم و سرشار از شادی از خدای مهربان برایت خواستارم
مهربانی را به همه بیاموز عزیز دل مادر