تمام بهونه های این روزهای من
یه وقتایی دلت میخواد تو یه عصر سرد زمستونی که خسته از یه روز پر کار و پرمشغله هستی یه فنجون چای یا نسکافه ی داغ برای خودت بریزی و بشینی پشت پنجره وزل بزنی به حیاط و گنجشک های کوچولو رو ببینی که دارن دنبال خرده نونهایی که تو براشون ریختی اینور و اونور میرن و تو چه ذوقی میکنی وقتی می بینی که تونستی شکم این پرنده های ناز و خوشگل و سیر کنی و اینطوریه که خستگیت در میره و اون چای و نسکافهه همه بهونست برای رفع خستگی .....
یه وقتایی هم که عزیز دلت اشتباهی کرده و میاد رو صورتت گل بوسه میکاره و با شیرین زبونی میگه مامانی دوست دارم و دیگه تکرار نمیشه و تو از الکی میگی نه هنوز ازت ناراحتم بازم خودت خوب میدونی این ناراحتی همش بهونست چرا که دلت بوسه های گرم عزیز دلتو میخواد !!!!!!
یه وقتایی وجودت پر میشه از استرس و اضطراب که باز هم با شنیدن صدای مادر دنبال بهونه ای میگردی که یه کم از اضطرابت کم کنی و چه بهونه ای بهتر از دعای مادر...
آره خوب میدونی که همه ی اینا بهونست ،بهونه یه بهونه ی زیبا
دخترم کاش همه ی بهونه ها مثل تاب خوردن تو زیبا بود
ادامه ی مطلب :
همه ی اینا رو گفتم تا برم سر اصل مطلب ، اصل زندگیم که وجودش ناز میده به تمام جونم بله می خوام از این روزهای نازنینم بگویم روزهایی که برای من پر بود از اضطراب و استرس ....
اولین دل مشغولیم آزمایش خونی بود که باید برای نازنین انجام میشدو من بودم و دنیایی از افکار پریشون که نتیجه آز دختر گلم چی میشه و تقریبا به خدا رسیدم تا نتیجه اومد و وقتی از پزشکش شنیدم که کمی کم خونی داره باز ناراحت شدم و اصرار پزشک برتغذیه مناسب بود که بتونه این کم خونی رو جبران کنه و دیگه دارویی هم تجویز نشد چرا که دندونهای جلو نازنین بر اثر برگردوندن قطره های آهن به جلو دهان تقریبا یه جورایی خورده شده و نظر دکتر این بود که دیگه دارویی تجویز نشه چون احتمالا اگه دندوناشو از دست بده دیگه کلا نمیتونه غذا بخوره پس بهترین راه تغذیه ی مناسب است که این خود برایمان آرزو است یک آرزوی بر دل مانده.....
دل مشغولی دوم ما این بود که قرار بود نازنین خانوم رو بعد از اظهارات جناب دکتر کجباف زاده که فرموده بودن باید برای رفلاکس ادراری که داره عمل بشه و همسر بنده زیر بار این گفته نرفتند پیش دکتر قبلی خانم دکتر حسینی ببریم کلینیک حضرت علی اصغر و باز من دچار افکار پریشون که نظر خانوم دکتر چی می تونه باشه که خانوم دکتر با دیدن مدارکی که دکتر کجباف درخواست کرده بودن ناراحت شدن و گفتن مگه من نگفته بودم تا 4 سالگی صبر کنید احتمالا طرف چپش هم مثل طرف راستش خوب میشه برای چی دوباره بچه رو به دست اشعه سپردید و بعد اون فشار روانی که به بچه وارد میشه به واسطه ی اون سوندی که بهش زده میشه ...
خیلی ناراحت شدم یادم اومد روزی که برای vcugنازنین رفتیم طفلی بچم تا شب می ترسید دستشویی کنه و هر موقع هم بالاجبار دستشویی می کرد کلی جیغ می کشید و گریه می کرد و باز من بودم که دلم خون بود از اینهمه زجری که ناز گلم می کشید ...
و وقتی گفت خوبه من هم بگم برو عملش کن باز رنگم پرید و گفتم که خانوم دکتر باید حتما عمل بشه ؟؟؟؟
و گفت نه تا 5 سالگی صبر می کنیم اون موقع دوباره یه vcugمیدیم اگه خوب نشده بود باید عمل بشه و حالا دستور همون هر شب درمان با آنتی بیوتیکه ( وای خدای من بازم آنتی بیوتیک ) از یه طرف خوشحال شدم که فعلا عمل نمیشه و از یه طرف وقتی نگاهم به صورت معصوم نازنینم افتاد که دست منو می کشید و می گفت مامان بیا بریم من دیگه خسته شدم چقدر منو می بری دکتر دلم پر شد از غصه و سرم طرف آسمون بلند کردم و گفتم خدایا بازم شکرت.........
و حالا که باز نازنینم تو تب داره میسوزه و جسم ضعیفش در برابر هر سرمایی واکنش نشون میده و انگار پذیرای هر گونه ویروسیه و سرفه هاش امونشو بریدن پزشکش میگه احتمالا یه تب ویروسیه اگه بعد از دو روز تبش کم نشد بهش آنتی بیوتیک بده نمی دونم با اینکه براش واکسن زدم چرا بازم سرما خورده پارسال که واکسن زدیم خیلی بهتر بود ولی چاره چیه باید زندگی کرد به قول همشهری شاعرم سهراب تا شقایق هست زندگی باید کرد... حالا می بینم یه وقتایی هم این بهونه ها خیلی زیبا نیست مثل وقتی که یه بغضی تو گلوت نشسته باشه و دنبال یه بهونه هستی تا بغضتو تبدیل به اشک کنی و چه بهونه ای بهتر از سخن از دل گفتن ........
کاش همیشه بهونه های دلمون زیبا بودن کاش ...