روزگاری به دور ازغم
فرشته ی کوچکم
آمده ام تا بگویم نمیدانی که چه غوغایی به پا می کند در دل من خنده های کودکانه ات .....
آمده ام تا بگویم نمی دانی چه مستم می کند بوسه های عاشقانه ات ....
و آمده ام تا بگویم نمی دانی چه عاشق می کند مرا کلام صادقانه ات .........
آن وقت که می گویی دوستت دارم ......
باز آمدم تا بگویم از تو ، از تمام زیبایی های این روزهایت ، امروز دیگه نمی خوام از هیچ غمی حرفی به میان بیاد و می خواهم هر چه هست فقط به دل بشیند و خنده بر لب نشیند و از یاران صمیمی خودم معذرت می خوام که در پست قبل مسبب ناراحتیشان شدم و امیدوارم با دعای قشنگشان به استقبال روزهایی شاد بروم
و باز می خواهم طبق معمول از شیرین زبونیهای دخترک شیرین سخن خود بگویم که یه وقتایی تو اوج ناراحتی خنده بر لبام میشونه پس با ما همراه باشید....
یه روز که داشتم اتاق بچه ها رو مرتب می کردم یهویی نازنین خانوم بدون هیچ مقدمه ای اومده میگه مامان می خوای شوهر کنی گفتم اوا خاک عالم من که شوهر دارم مامان دیگه نباید شوهر کنم گفته برو بابا... اون علی آقاست شوهرت که نیست باهد (منظور بایده ) بهش بگی بابا پس برو برا خودت یه شوهر کن و ما همچنان طبق معمول هاج و واج و متفکر از حرفهای این دخمل بلا
یه روز دیگه اومدم جارو بکشم گفتم مامانی برو کنار میخوام اینجا رو جارو کنم اومده میگه نمی خوام برم اصلا خودت برو رو بخاری بشین گفتم مامانی برم رو بخاری بمرم (به زبان خودش منظور بمیرمه ) گفته نه بابا نمیمری فقط آتیش میگیری بعدشم میسوزی (دلم همچین برا خودم سوخته )
یه روز دیگه داشتم بهش میوه میدادم اومدم خیر سرم بهش ادب و تربیت یاد بدم گفتم از مامانی تشکر کن بگو دستت درد نکنه بگو ممنون برام میوه آوردی گفته مگه من مهمونم که ازت تشکر کنم مهمون فقط باید به آدم بگه دستت درد نکنه ( و ما تازه فهمیدیم تمام زحمات ما پشیزی هم برای این نوگلان باغ زندگی ارزش نداره والا)
دیگه اینکه یه شب موقع خواب داشتیم بازم به خانومی آموزش خورد و خوراک حیوانات رو میدادیم تا بلکه برای چندمین بار روزنه امیدی باز بشه و خانمی حداقل یاد بگیره چند تا حیوون بینوا چی میخورن گفتم مامانی آهو علف میخوره آقا شیره گوشت میخوره حالا مامانی می پرسه نازنین خانوم جواب بده خوب بگو ببینم آهو چی میخوره گفته : کدو گفتم نه مامان علف می خوره دیدیم نه حرف حرف خودشه بیخیالش شدیم گفتم خوب حالا بگو آقا شیره چی می خوره گفته نون می خوره نون بربری بعدشم هههههههههههههههه کرده و گفته خوب یاد گرفتم مامانی بس دیگه بخوابیم و ما خوشنود از اینکه کودک فردایمان توانست در تغذیه ی حیوانات تغییری چشمگیر بو جود آورد و آقا شیر هم خوشنود که دیگه طبق فرمایش نازنین خانومه ما می تونه نون بربری هم بخوره چه میدونی شاید فردا وفرداها گوشت گیرش نیاد حداقلش یه نون بربری میتونه بخوره
و از باقی احوالات این روزها اینکه عاشق شاله و هر کجا هم میره از صاحبخونه یه شال به عنوان هدیه دریافت میکنه و قابل توجه که کشو نازنین خانوم به جای لباساش پر شده از شال
و اینکه این روزها یاد گرفته هر چیو دوست داره میگه عشقمه مثلا میگه من عشششق دوغم یا من عشششق شال صورتیم آخه جوجو تو چه می دونی عشق چی چیه
من و باباش تو اتاق بچه ها بودیم در هم بسته بوده در زده مامانی اجازه میدی من بیام شلوار بردارم گفتم بفرما اومده شلوارشو بر داشته بعد میگه من رفتم دیگه مزاحمتون نمیشم می خوای درو ببندی ببند ( و بازهم امان از دست این وروجک )
یا اینکه دکتر که برده بودیم با یه دختر دوست شده اسمش آیدا بوده خونه که اومدیم گفتم آفرین دخترم امروز دوست پیدا کردیا گفته مامانی اسمش چی بود گفتم آیدا حالا میخواسته از آیدا تعریف کنه می گفته مامان هیلدا به من این و گفت و اونو گفت گفتم مامان جون آیدا گفته خوب ایلیدا گفت لباست چه خوشگله و باز هم برای بار سوم بعد از تلاش بی وقفه ی ما برای یادگیری کلمه ی آیدا گقته هلیا و ما باز دریافتیم که روح و روان خود را بیشتر از این در منگنه قرار ندهیم چرا که فایده ای ندارد ...(بذار خوش باشد به هیلیدا و ایلیدا )
برای جشن تولد نوه ی عموش حلما جون که دعوت شده بود عکس حلما رو که روی کارت دعوت دیده به من میگه مامانی پاشو بریم عکس حلما رو بهش بدیم فکر کنم الان داره دنبال عکسش می گردهها (انجمن کودکان غمخوار و دلسوز )
و در آخر اینکه شیرین زبون کلبه ی عشق ما خیلی از کارهاشو دیگه می تونه خودش انجام بده و از آنجایی که در کثیف کردن لباسهاش توانایی چندانی دارد در طرفه العینی به اتاقش می رود و شلوار و بلوزش را تعویض می کند و کوهی از لباسهای چرک برای مادرش به وجود میاورد و جالب اینکه وقتی با اعتراض من که بهش می گویم چرا لباستو کثیف کردی روبرو میشود سریع می گوید غصه نخور خودم دیگه خانوم شدم الان میروم شلوارمو عوض می کنم و نیم وجبی نمی داند دغدغه ی اصلی مادر لباسهای چرک است نه عوض کردن شلوار خانومی...
وقتی من پشت کامپیوتر نشستم میاد میگه پاشو تو برو شبکه ی پوریا رو ببین ( به شبکه ی پویا میگه پوریا ) من میام میشینم برات نظر میدم راستش اون موقع هم قیافه ی من دیدنیه
اتاقشو کن فیکون می کنه بعد میره توی هال و پذیرایی منو صدا میزنه میگه بیا باهام بازی کن میگم خوب بیا تو اتاقت بازی کن میگه نه خونه ی شما بهم ریختس خونه من تمیزه و ممیزه ،انقدر تمیزه حالا یادش رفت که موجب همه ی بهم ریختگیها خودشه
نازنینم :
مجنون نگاه زیبای تو ام پس هر دم و هر لحظه چشمان قشنگت را میزبان نگاهم کن