و باز هم نازنین و شیرین زبونیهایش
برای من سردی روزها معنا ندارد وقتی گرمی دستهایت را روی گونه هایم احساس می کنم و برای من غم واژه ای بی معناست وقتی چشمهایت هم به من می خندند
روزهایم همه بهاریست در کنار تو و زندگیم در جریان است در پناه تو
در پس این روزهای تکراری فقط تویی که تکرار نمیشوی دخترک کوچک رویاهایم
باز هم شیرین زبونیهایت مرا وادار به نوشتن می کند خواستم ننویسم نمی دونم چرا حوصله ی نوشتن نداشتم ولی از آن ترسیدم که نکند فراموشم شود و در آینده نیز ذهنم یارای یاد آوری نداشته باشد پس برایت می نویسم تا از ماجراهای تلخ و شیرین زندگیت با خبر شوی پرنسس کوچک من پس طبق عادت خودت با نام خدا شروع می کنیم
از آنجا که ما همیشه با خواب نازنین خانوم ماجرا داریم و به هر طریق هم که برنامه ریزی کردیم بازهم هیچ تغییری در خواب جوجویمان ایجاد نشده دو شب قبل وقتی عقربه های ساعت 2 بامداد رو نشون میدادندبعد از کش و قوسهای فراوان بهش تذکر دادم که دیگه نمی تونم بیدار بمونم و هر چه سریعتر باید بخوابی چشمی به ما تحویل داد و ما هم بسی بسیار بیشتر از بسی خشنود که همچین تحکم تو کلاممون هست و چشمانمان را آرام بستیم ولی به ثانیه نکشیده دیدم نازنین خانوم شروع کرده به آواز خونی که ( اگه یادش بره که وهده (منظور همان وعده است )
با من داره وای وای وای ، دل بیچاره رو............ ای خدا بهار اومد یار من نیومد وای وای وای
وقت کشت و کار اومد یار من نیومد وای وای وای ما رو میگی چشمها خوابالود دهن اینجوری جالب اینه که به من می گفته من می خونم تو هم پشتک بزن (منظور همان بشکنه ) آخه یکی نیست به این بچه بگه پدرت خوب مادرت خوب این موقع شب حالا باید یاد یارت بکنی (البته این از آهنگها مورد علاقه ی بابایی است که دخملی با اهتمام زیاد از حفظ کرده )
و همچنین در همان شب قبل از اجرای ترانه ی شادش چپ میرفته راست میرفته و میگفته یه چیزی میخوام بدتر از همه که نمیگه چی می خواد گفتم میوه می خوای گفته آره گفتم حالا چی بیارم گفته همه میوه ای سیب ، پرتقال ، کیوی ، خیار همه میوه ها بیار ما هم عصبانی گفتم بچه بگیر بخواب دیگه انقدر اذیتم می کنی دیگه میوه نمی خرم گفته خوب نخر آبرو خودت میره گفتم برا چی گفته مهمون بیاد بگه مامان بابای نازنین اینا پول ندارن میوه بخرن فقیرن هیچی ندارن حالا می خوای نخر ما همچین متفکر از جوابی که فی البداهه داده شد
مدرسه ی پوریا قرار بوده کارنامه بدن و جلسه ای هم بوده از آنجایی که می دونستم این جلسات خارج از حوصله خانومی است نخواستم با خودم ببرم به خاطر همین به عمه فاطمه گفتم بیاد بمونه پیش نازنین نازنین گفته مامانی کجا میری گفتم میرم دکتر البته دروغ هم نگفتم نوبت دکتر هم داشتم خلاصه به خاطر اینکه طفلی بچم از دکتر و اینجور چیزا دیگه بیزار شده قبول کرده پیش عمه بمونه بعد از برگشتنم به خونه اول اومده یه عالمه بوسم کرده که قربون مامانم برم من ، خانوم طلا ، عسلمی ،جیگرمی ،خانوممی و تمام چیزهایی که من بهش میگم به خودم تحویل داده بعد گفته حالا جای آمپولتو ببینم گفتم مامانی آمپول نزدم خلاصه مگه قبول کرده آخرش یه خال قرمز رنگ کوچولو رو دستمون بوده بهش نشون دادم یه خورده ناز کرده یه دفعه نگاش افتاده به چشمام گفته چی به چشت زدی گفتم ریمل گفته ای مامان کلک فکر کردی من نفهمیدم رفتی کارمانه (کارنامه ) پوریا رو بگیری بذار این کارا رو بابا بکنه تو باید می موندی خونه پیش من تا من تهنا نباشم بعدشم مامان ریمل و این چیزا رو باهد عروسی میری بزنی نباهد جای دیگه بزنی ما رو میگی شرمنده از روی دخملی (ستاد امر به معروف و نهی از منکر مامانها توسط بچه های زیر 6 سال )
حالا خانومی بلد شده هر موقع که یه شیطنتی ، چیزی میکنه بعد از قهر مصلحتی باهاش ازش قول می گیرم که دیگه کار بد نکنه میگه باشه مامان جون قول میدم میگم چه قولی میگه قول حق میگم چی میگه قول زنونه منم
پشت کامپیوتر که هستم میاد میگه پاشو برو به کار و زندگیت برس ( آقا بالا سر که میگن یعنی این )
امروز دستشویی بوده میگه زود باش بریم بیرون الان پوریا میاد میگه دستشویی دارم، فلان دارم (من موندم این فلان و از کجا آورده)
پوریا داره درس می خونه رفته با زبون بازی تمام جا مدادیشو صاحب شده و بعد به اصطلاح داره مشق می نویسه و هی آروم آروم عرصه رو به پوریا تنگ تر میکنه وقتی با مخالفت پوریا روبرو میشه داد میزنه میگه ماماااااااان بیا داداشو ببر تو اتاق پیش خودت نمیذاره مقشامو بنویسم این دیگه واقعا اینطوری داره
دیروز می خواستم برم بیرون برا ظهر دمی گوجه گذاشته بودم برا نازنین سوپ هم گذاشته بودم به علی گفتم نازنین بیدار شد غذاشو بهش بده بعدا که اومدم دیدم علی میگه غذاشو نخورد گفتم چرا میگه نازنین گفته تو این غذا گوشت نیست اینطوری من وزن نمی گیرم، رشد نمی کنم بعدشم بزرگ نمیشم (حالا خوبه هر روز یه وعده غذامون گوشتیه )
کار هر روزش این شده که چپ و راست میاد منو بوسم میکنه و میگه مامانی جون دوست دارم و هی از خودش محبت در میکنه
یا اینکه یه کاری که می کنیم به مذاقش خوش میاد میگه آفرین دختر خوب ما هم همچین مسرور از این حرف
طفلی بچم چند روزی که مشکل یبوست داشت آخرش مجبور میشدیم از شیاف براش استفاده کنیم و خیلی درد داشت حالا که مشکلش تقریبا حل شده با افتخار عروسکشو میاره و میگه مامان سارینا چند روز دستشویی نکرده برو یه شیاف بیار براش بزنیم منم همچین مغموم
همسایمون زایمان کرده بوده منم که عشق این چیزا گفتم نازنین بیا بریم آبجی معین اینا رو ببینیم پیش خودم گفتم الان کلی می ذوقه و بچه رو می چلونه رفتیم اونجا دیدم نازنین همچین خنثی تنها کاری که کرده یه دست کوچولو به دستش کشیده همین
این روزا کارمون شده کوهی از کتابهایی که از داداشی مونده رو بیاوریم و تمام مهارتهای زندگی رو که داخل این کتابهاست به نازنین خانوم یاد بدیم نتیجش این شده که هنوز چشممون و باز نکرده کتابها همه وسطه و ما هم حکم معلم خصوصی البته بدون جیره و مواجب هی یه کتاب و می خونیم و نازنین هی میگه دوباره دوباره یبار فایده نداره و باز میگه سه باره سه باره دو بار فایده نداره و این ماجرا ادامه دارد باور کنید افسردگی حاد گرفتم
و همچنین این روزها دارم شمارش اعداد و با شکل تو جدول بهش آموزش میدم که به صورت تصویری به دوستان ارائه خواهد شد
اومده میگه مامان می خوای یه آهنگ برات بذارم با هم برقصیم میگم چی بذاری میگه مصطفی محمدی و می خوای یا امید جهان ( تو رو خدا زمانه رو ببین ما دبستان هم که بودیم فکر می کردیم خارج اسم یه کشوره حالا این وروجکا نصف بیشتر دایره المعارف و بلدن )
اومده میگه مامان عروس (منظور خودش بوده ) برات نی نی آورده عروسکش رو دستش بوده میگم نی نی از کجا اومده میگه از تو شکمم (بابا بچه های حالا هیچ حیا نمی دونند چیه)
یا اینکه میگه مامان امشب به دوماد گفتم شب بیاد خونمون شام بیا زنگش بزن دعوتش کن برا شام و بعد گوشیو میده دستم و ما هم باید از دوماد خیالیمون دعوت به عمل بیاریم و بهترین غذاها رو براش درست کنم آخه می دونید مادر زنم مجبورم مجبور
خونه ی خاله نرگس بودیم از آنجا که محبت خاله جون نسبت به بچه های من در حد فوران است شب اول خاله کاسه ی کوچکی و پر از انواع مغزها کرده و بالا سر نازنین گذاشته و گفته خاله جون اینا رو بخور و زود بخواب باشه و بعد قربون صدقه و بوس ومحبت از خودشون در کردن
شب دوم که خونه ی خاله جون خوابیده و گفته خاله جون نمی خوای یه چیزی پشت سرم بذاری گفته خوب خاله جون پشتی پشت سرته گفته آخه خاله جون من پشتی و می تونم بخورم و بعد هر هر خندیده و گفته خاله منظورم پسته و این چیزاست و باز از این چیزا بینشون رد و بدل شده
به خاله جون گفته بیام پیشتون بخوابم خاله گفته نه اگه تو بیای پیشم مامانت تا صبح غصه می خوره خوابش نمیبره و منتظر بوده تا من حرفشو تایید کنم منم گفتم نه اگه نازنین بیاد من تا صبح راحت می خوابم یه نفس راحتم میکشم از بس شبا منو اذیت میکنه
و اینکه از نکات اخلاقی مثبت ناز گل خانوم اینکه موقع غذا خوردن بسم الله میگه و وقتی غذاش تموم شد میگه الهی شکرت و به بقیه هم یاد آوری میکنه
بچم یه خال کوچولو اندازه سر مورچه رو شکمش دیده میگه آخ جون مامان من بزرگ شدم دارم خال در میارم (یعنی آخر برداشت از خال همینه که نازنین گفت )
و پایان ماجرا اینکه در حال نگاشتن بودم که یهو یکی از بادکنکای نازنین ترکید و بنده وحشت زده و نگران از آنچه اتفاق افتاد (امان از دست این بادکنکا که منو تا مرز سکته پیش می برند )
و در ادامه :
آخر هنر و خلاقیت
تمرین های ریاضی دخملم
مراحل نماز خوندن نازنین خانوم