خاطره ای از مامان ریحانه
نازنین در یکسال و هشت ماهگی نوروز 92
تصمیم امروزم این است که برای دخترم از خودم بنویسم از آن روزهایی که من هم کودک بودم و پر از شوق کودکی امروز می خواهم برای دختری که روزی مادر فردا میشود بنویسم که من هم روزی مانند تو بودم و حالا شده ام مادری که دیروز نویدش را به من می دادن ...
می خواهم به دخترک کوچکم بگویم که من نیز دنیایی از خاطره ها دارم از گذشته ی سپری شده ام که شاید بازگو کردنش برایت لذت بخش باشد پس از این به بعد سعی می کنم چند وقت یکبار از خودم بگویم تا آشنا شوی با تصویری از کودکی مادرت پس برایت می نویسم از آنچه از دیگران شنیدم و بازگو می کنم این خاطره را از زبان پدر و مادرم چرا که در این زمان من طفلی خرد بیش نبوده ام و هر چه هست این خاطره ایست طنز گونه از طفولیتم پس می نویسم برایت ای آرام جانم .......
در یکی از روزهای زیبای بهاری چشمم را به روی این دنیا گشودم همیشه دوست داشتم و دارم ماه تولدم را چرا که زیباترین ماه بهاریست یعنی اردیبهشت ....
من آمده بودم بعد از یک دختر و سه پسر و حالا شده بودم عزیز دردانه ی بابا بابا را که نگو به گفته ی دیگران در پوست خود نمی گنجید و سر از پا نمی شناخت چرا که دوباره صاحب دختر شده بود و خوشحال بود که می تونه به آرزوی چندین ساله اش برسد و نام شهلا را بر من بگذارد ...
زمان نامگذاری فرا میرسد و پدر جانمان از مادرمان می پرسد که نام این دخمل را چی بگذاریم و مادرمان با اعتماد به نفسی بالا و تحکمی وصف ناشدنی می گوید خوب معلوم است نفیسه می گذاریم آن دخترمون نرگس است این یکی نفیسه که اول اسمهایشان بهم بیاید و پدر حرفی نمی زند و در دل به مادر می خندد که دیگه اسم این یکی را خودم انتخاب می کنم و به مادر چشمی می گوید و سوار برموتور دنده ایش می شود ( این پدرمان است در عنفوان جوانی چه خوشتیپ هم بوده )و رهسپار اداره ی ثبت و احوال و از آنجا که پدر به خاطر تولد من نیشش تا بناگوشش باز بوده مامور ثبت فکر می کند که پدرمان تازه صاحب فرزند شده و تبریکی می گویید و به پدرمان حق می دهد که آنقدر خوشحال باشد چون تازه پدر شده که پدرمان می گوید نه این بچه ی پنجممان است ولی چون دختر است من خیلی خوشحالم ( چه کنیم حمل برخودستایی نباشد پدرمان خیلی دختر دوست می باشد دیگر) آقاهه باز تبریک میگه و به بابایمان میگه حالا اسمشو چی میخوای بذاری و پدرمان به دور از عاقبت کارش سرش را با افتخار بالا می گیرد و می گوید بگذار شهلا مراحل اداری انجام میشود و بابایمان سرخوش از اسمی که برایمان انتخاب کرده به سوی منزل باز می گردد مادرمان که ما در آغوشش جای گرفته بودیم به محض آمدن پدر ما را زمین می گذارد و شناسنامه را درخواست می کند و پدر هم پیروزمندانه آن را به دستش می دهد و در خیال خوش خود بوده که یکدفعه فریادی خیال خوشش را پر پر می کند چشمان غضبناک مادر را می بیند که به چهره اش زل زده و می گویید مگه من نگفتم از اسم شهلا خوشم نمی آید پدر التماس می کند، خواهش می کند که بانو بگذار این اسم بماند ولی فایده ندارد که ندارد و مادر از پدر می خواهد که سریع برود و شناسنامه امان را با نام نفیسه بگیرد بابایمان دوباره هندلی به موتور میزند و رهسپار اداره ی ثبت میشود مامور ثبت به شوخی می گوید چیه رفیق باز اومدی برا قل دومت شناسنامه بگیری که پدر مایوسانه می گوید نه مادر بچه هایمان با این اسم مخالف است اومده ام اسمش را عوض کنم ماموره اول یه کم به پدرمان می خندد (فکر کنم در دلش به پدرمان میگفته ای زن ذلیل نمی دانم الله علم ) و بعد به پدرمان تاکید می کند که این دفعه ی آخرست و دیگر نمی توانی نامش را عوض کنی پس قشنگ فکرهایت را بکن حالا خانمت چی گفته بذاری و در آن لحظه پدر را آلزایمری حاد در بر می گیرد و هر چه به ذهنش فشار میاورد به خاطر نمی آورد نام دلخواه مادرمان را... گردنی کج می کند و می گوید یادم نمیاید و از آنجا که در آن زمان وسایل ارتباط جمعی به این گستردگی نبوده و ما از نعمت تلفن محروم بوده ایم و همچنین مسافت هم تا خانه دور بوده پدر راضی نمیشود بار دیگر به خانه بر گردد و نام درخواستی را بپرسد به همین خاطر مامور ثبت لیست بلند بالایی از اسامی جلو چشمان پدرمان می گذارد و می گوید به اینها نگاه کن شاید یادت بیاید و من واقعا مانده ام که پدر بزرگوارم چگونه میون اینهمه اسم یکهو نام طیبه به چشمش می خورد و به مامور می گوید همین بود خانوم گفتند طیبه بگذار آقاهه میگه مطمئنی و باز تاکید که دیگه نمیشه عوض کردا و پدر بر روی حرف خودش می ماند که بله همین بود و شناسنامه و سند هویت ما از آن روز به نام طیبه میشود ( واما دوستان برایم خوشحال نشوید که از سر در گمی در آمدم چرا که داستان هنوز ادامه دارد)
و امابقیه ی ماجرا
بابا جان خوشحال از اینکه آخرش تکلیف نوگل تازه به دنیا آمده اش معلوم شد و این طفل معصوم از بلا تکلیفی در آمد و ناراحت از اینکه نتوانست اسم دلخواهش را بر روی ما بگذارد به سمت خانه میاید و شناسنامه را به دست مادرمان می دهد و خودش رهسپارمیشود تا آبی به سر و صورت بزند و خستگی از تن به در کند که ناگاه با صدای فریادی برجای خود میخکوب میشود و حدس میزند که باز دسته گلی به آب داده و خطایی مرتکب شده به طرف مادر بر می گردد و دلیل فریاد را می پرسد صورت مادرمان برافروخته که این چیه پدر با صدای مظلومانه ای می پرسد چی چیه مامان جانمان میگه آخه این چه اسمیه میگه خوب اسم دلخواه خانوم است دیگه مادر با عصبانیت میگه من گفته بودم نفیسه یا طیبه که خاله امان هم که در آنجا حضوری گرم داشته مانند اسفند روی آتش از جا میپره و میگه چی طیبببببببببببه ( البته به گفته ی شاهدان خیلی غلیظ تر از این حرفها می گوید) و ما هم غافل از همه جا در خوابی خوش به سر می بردیم و خواب فرشته ها را میدیدیم و لبخندی تحویل میداده ایم
غافل از هیاهویی که در خانه امان بر پا شده بود ( طفلی خودم) و عصبانیت خاله وعصبانیت مادر به توان 2 می رسد و خاله امان که بر خود واجب میبیند از حقوق من دفاع کند می گوید نه طیبه نه نفیسه همه باید ریحانه صدایش کنید و مادر هم که رو حرف خاله جان حرف نمی زند به پدر دستور می دهد که برو و اسمش و به ریحانه تغییر بده و ایندفعه برایت می نویسیم و در جیبت میگذاریم تا فراموشت نشود و پدرمان با شرمندگی می گوید که نه رحم کنید چون مامور ثبت گفته دیگه اسمشو عوض نمی کنه و اینگونه شد دوستان که ما در شناسنامه ی خودمان طیبه شدیم و خانواده و دوستان و آشنایان ما را ریحانه صدا می کنند و جالب این است در شناسنامه ی پدر و مادرمان هنوز که هنوزه شهلا هستیم( حالا ما مصداق این ضرب المثل معروفیم که خدا گر زحکمت ببندد دری ، زرحمت گشاید در دیگری ) و در اینجا ما به این نتیجه رسیدیم که اگه خاله جانمان آن روز در خانه امان تشریف نداشتند الان من چه وضعیتی داشتم و اسمم مامان ریحانه بود عاااااااااااااایا
و کاش عاقبت کار ما به اینجا ختم میشد ولی داستان هنوز هم ادامه داره چرا که پدر بزرگوار نام فامیل مارا هم که جد در جدمان با آن نام فامیل شناخته میشدند را عوض کرد و به نام فامیل دیگری تغییر داد ودر جواب اعتراض من که دیگر چرا نام فامیلمان را عوض کردی می گوید بیشتر پسر عموهایم که نزدیک ما زندگی می کردن هم اسم من بودن ( یعنی بابا جانم ) و پدر محترم میگفت که هر موقع فیشهای آب و برق و ...... میومده اشتباه میشده به خاطر همین پدر ما فداکاری میکند و میرود نام فامیل خود را عوض می کند (آخه یکی نیست به بابایمان بگوید خوب می گذاشتی آنها بروند و نام فامیلشان را عوض کنن فداکاری نمی کردی نمیشد) دوستان چرا هر چی سنگه واسه پای لنگه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
باز هم خشنود نشوید صبور باشید دوستان و پر طاقت برای ادامه زندگینامه ی رنگین من بیچاره فکر کنید در 14 اردیبهشت 59 به دنیا اومده باشی یعنی قشنگ نیمه اولی نیمه اولی باشی ولی من نمی دونم به کدامین گناه زاده شدم که تاریخ تولد مرا هم تحریف کردن و شناسنامه ی ما را شهریور 58 گرفتند و وقتی با اعتراض و مخالفت بنده رو برو میشن خیلی ریلکس میگن می خواستیم زود بری مدرسه به خدا آی آسیب دیدم از این زود مدرسه رفتنم همش سر کلاس خواب بودم آخه یکی نیست به این دو بزرگوار بگه چرا با من اینکارا را کردید
و جالب تر اینکه ما تا دوران دبستان هویت خودمان را نمی دانستیم و وقتی معاونمون اسم مرا پرسید من خودم را ریحانه معرفی کردم با نام فامیل قبلی و معاونمون مرا طیبه می نامید با نام فامیل جدید و ما پامون و کرده بودیم تو یه کفش که من ریحانه ی فلان هستم بیچاره معاونه فکر می کرد من مخولیات دارم و وقتی اومدم خونه و ماجرا را برای والدینم تعریف کردم زدن زیر خنده که معاونتون درست می گفته اسم و فامیل تو همینه که معاونتون گفته ( خووووو آخه والدین گرامی مبتکر و خلاق یه کلمه ما را هم در جریان قرار می دادید که همچین ضایع نمیشدیم)
سرنوشت خنده داری بود دوستان نه!!! ولی برای من نه فکر می کنم سر سفره ی عقد اون عاقد هم به من می خندید وقتی توضیحات آخر شناسنامه ام را می خوندکه نام صاحب سند از شهلا به طیبه از فلان نام خانوادگی به فلان نام خانوادگی تغییر کرده است و جالب اینه که وقتی فامیل می خواستن بگن من بله بگم هی می گفتند ریحانه بله بگو ریحانه بله بگو بابا فکر کنم عاقده هنگ کرده بود که این دوشیزه ی محترمه چند تا اسم داره و جالب اینه که تو دورهمیامون فامیل میگن ریحانه خاطره اسم و فامیلیت و سال تولدتو تعریف کن و وقتی من تعریف می کنم از شدت خنده اشک از چشماشون سرازیر میشه و ما اینچنین مات و مبهوت که خدا ما را آفرید تا اسباب خنده ی دیگران باشیم اگه دلی اینجوری خوش میشه راضی هستیم به رضای خدا
و اینکه بعد از مناظره های طولانی با پدر و مادرمان پدرمان اجازه فرمودن که بابا جان اگه می خوای برو اسمت عوض کن ( فکر کنم با این اجازه خودش می خواست به آرزوی دیرینه اش برسد و مرا شهلای بابا صدا کند )و نام فامیلتم اگه دوست داشتی عوض کن و ما خشنود از اجازه پدریمان یک روز که به شهرمان سفر کرده بودیم شناسنامه ی بابایمان را برداشتیم و به خونه ی خواهرمان رفتیم و ماجرا را گفتیم خواهرمان گفت که من هم از نام فامیل جدیدم خوشم نمیاد اگه بابا اجازه داده منم بیام و نام فامیلمو عوض کنم اما اسممو دوست دارم و ما سر خوش از اینکه خواهرمان هم همراهیمان میکند و ما ساده تر از این حرفها فکر می کردیم الان که برویم جلو پایمان با احترام بلند میشوند و می گویند هر چی شما امر بفرمایید و سریع شناسنامه با نام و فامیل قبلی تحویلمون میدهند و اما وقتی رفتیم داخل با خیالات خام و خوش خود با یک خانوم عصبانی روبرو شدیم که خواهر جان با دیدن این خانوم سریع رفت و یک گوشه ای مظلومانه ایستاد و مرا جلو انداخت اون خانوم عصبانی پرسید برای چی اومدی و من کل ماجرا را گفتم گفت برای اسمت که باید مراحل قانونی زیادی طی کنی دادگاه و اینجور حرفها چون دوبار نامم عوض شده بود و برای نام فامیلمان هم رفت پیش رییس و وقتی برگشت با عصبانیت گفت ریئسمان میگه نام فامیلشان خوبه برا چی می خوان عوض کنن در همان حال خواهرمان از ترس اون خانومه لبش رو خشک انداخت و گفت نه خواهرم می خواد فامیلیشو عوض کنه من فامیلیمو دوست دارم ( یعنی آخر نامردی یه خواهر که میگن اینه ) خلاصه دوستان دست از پا درازتر به خانه برگشتیم و تصمیم گرفتیم دیگر فکر عوض کردن نام و فامیلمونو از سرمون دور کنیم و همینطور با همین نام و فامیل بسازیم و گاهی وقتها هم اسباب خنده ی دیگران شویم شما هم اگه خواستید بخندید و شاد باشید هیچ غمی نیست
و اما دخترم نام تو را من انتخاب کردم و بابایی هم موافق بود و خوشحالم که به سرنوشت من دچار نشدی که اگه میشد چی میشد
و نتیجه ی اخلاقی این ماجرا اینکه پدر آنقدر زن ذلیل عااااااااااااااااااااااااایا