نازنین مننازنین من، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

نازنین زهرا زیباترین گل هستی

پا درد نازنین

چند روزیه می خواستم بیام و برات مطلب بذارم ولی نمی شد آخه زنعمو رفته بود کربلا و منم چند وعده ای ناهار و شام به عمو اینا گفتم بیان خونمون به خاطر همین زیاد فرصت نداشتم امروز هم زنعمو داره بر می گرده خدا  زیارت امام حسین قسمت همه ی مسلمونا بکنه (الهی آمین) در این چند روز که زنعمو نبود دختر عمو حمیده میومد و به خاطر اینکه تنها بودنازنین و  می برد خونشون دو شب قبل وقتی نازنین و  آورد خونه گفت مامان پام درد می کنه و زانوی پای چپشو نشون میداد منو میگی رنگ از روم پرید و مثل این کاراگاها شروع کردم به بازجویی که پات به جایی خورده که حمیده گفت از پله زیاد پایین و بالا رفته گفتم فکر نکنم برای پله باشه سر سفره ب...
24 آذر 1393
2234 28 51 ادامه مطلب

به یاد بچگیهامون

امروز صبح که از خواب بیدار شدم احساس کردم که چقدر خسته ام باید بیدار میشدم و پسرم و راهی مدرسه می کردم  یهو دلم برای بچگیام تنگ شد .یهو دلم هوای اون روزا رو کرد به قول دوستان دلم هوای دهه ی 60 رو کرد اون روزا که سرشار از انرژی بودیم و خنده ،یادم اومد اون روزا می خواستند بعداز ظهرا ما رو با زور و التماس بخوابونند و یه موقع هایی وعده و وعیدهای شیرین بهمون می دادند و یه موقع هایی هم تهدید بود و دعوا اون وقتها نمی خواستیم بخوابیم آخه اگه می خوابیدیم پس کی مامان بازی می کردیم؟؟؟؟؟؟؟؟ کی به رویاهای بزرگسالیمون فکر می کردیم ..... ولی این روزا دیگه  خودمون مامان شدیم فهمیدیم که مامان بودن الانمون با مامان بازی بچگیهامون خیلی فرق د...
16 آذر 1393
2682 31 37 ادامه مطلب

از نازنین خانوم دیگه چه خبر؟

زیباترین گل هستی زیباترین روزهایم روزهای با تو بودنه آن روزهایی که آنچنان با صدا می خندیم که خودمان به خودمان می گوییم هیس!!!!!! آرزوهایم با تو شکل آرزو به خود می گیرند و من رویایی ترین آرزوهایم را در تو جستجو می کنم ای همدم روزهای پیش رو دوستت دارم به پهنای آسمان ماه و ستاره ها ،خورشید و فرشته ها ای نوگل شیرین سخن همه ی آنچه خوبیست در این دنیا برای تو می خواهم فقط برای تو..... گفتم امروز  از شیرین زبونیهایت بنویسم اما پیش خود گفتم نه از تمام حقایقت بنویسم تلخ و شیرینت را با هم بگویم چرا که بدانی وقتهایی بوده که ناراحتم کردی و عصبانیتم را به اوج رسوندی و وقتهایی هم بوده که با یک شیرین زبونی خستگی&nbs...
2 آذر 1393
2026 41 43 ادامه مطلب

یه سفره غیره منتظره به کاشان

سلام عزیز دلم  نگو که تنبلم  آخه این روزا عضلات گردنم بد جوری گرفته بود تا جایی که کارم به دکتر و اینجور چیزا کشید خوب وقتی عضلات گردنت می گیره و درد میاد  مسلما نمی تونی بیای و تایپ کنی و نتیجه اش این میشه که مطالبت دیر به دست ملت میرسه حالا  برای جبران این دیر اومدنم اینو داشته باش: روزنامه روزنامه خبرای داغ از نازنین خانوم و مامانش - نازنین خانوم به کاشان میرود - طی یک سفره غیره منتظره نازنین خانوم به دیدار اقوام میرود .... خوب حالا بریم سر اصل ماجرا سه شنبه بود که خاله جون زنگ زد و گفت داره میاد تهران خونه ی سلمی جون و از من اصرار که اومدی یه سر خونه ی ما هم بیا و از خاله انکار که نه نمی تونم باید زود ب...
25 آبان 1393
1150 37 38 ادامه مطلب

یا علی اصغر مددی

                                کربلا آتش به جان آسمان ها می زند      کودک بی شیر را بر دست بابا می زند                    شیرخواره آمده میدان تیر حرمله                      طعنه بر حرف حسین و مشک سقا می زند          التماس دعا ...
10 آبان 1393
1141 14 12 ادامه مطلب

نازنینم را دعا کنید

                                                                 یار شیرین زبونم امروز نمی خواهم از شیرین زبونیهایت بگم آره یادمه بهت قول داده بودم که در هر پستی چند چشمه از کارات بذارم تا خاطره ای باشد برای آینده اما امروز از من نخواه که شاد باشم  عزیزم بغض گلویم را گرفته نمی تونم باور کنم که مهربانی چون تو آنقدر اسیر درد ...
5 آبان 1393
1136 14 31 ادامه مطلب

دخترم بیا تا لبخند هایمان را پر رنگ و پر رنگ تر کنیم

سلام ی دوباره دخترم امروز که دارم این متنو برات می نویسم جمعه دوم آبان 93 است و من بدجوری سرما خوردم ولی دکتر میگه آلرژیه حالا هر چی که هست سرفه داره ،عطسه داره بعدشم نازنین خانوم  یه مامانه کلافه داره . بله چند روزیه که گرفتارم کرده هر چی هم به این بابایی و داداشی میگم بابا باید پرهیز کنم به گوششون نمیره که نمیره و از من غذاهای چرب و سرخ کردنی می خوان چهارشنبه شب( 30 مهر)داشتم آماده میشدم برم آمپول بزنم که یهویی عزیز جون زنگ زد که ما نزدیک خونتونیم  با دایی جون وحید و خانومش  می خواستن برن شمال عیادت یکی از دوستای آقا جون اومدن شب خونمون بخوابن صبح زود حرکت کنن بابایی شاکی شد که چرا زودتر نگفتند که ما شام آم...
1 آبان 1393

خبر خبر خبر دار پستم اومد به بازار ( مامانی یه بار دیگه شاد میشه)

سلام عقشم وای خدای من بازم گفتم عقشم یادمه چند روز پیش به دخملم گفتم تو عقشمی گفت مامانی جون عقشم نه عشقم درسته، بگو عش + قم معلمم  داشت برام قشنگ بخش میکرد یعنی من بعدش  اونو  کردم و بعدم  ش کردم طفلی میگفت مامان بسه دیگه منو مرده کردی می خواستم بخورمش اما جلو خودمو گرفتم یعنی مامان فدات بشه الهییییییییییییییییییییییییییییییی تو عزیززززززززززززززززززززززززز دل مامانییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی یا اینکه کافیه بفهمه من از دست داداشی ناراحتم میگه مامان داداشو دوست نداری میگم نه میگه بابارو هم دوست نداری میگم نه میگه منو فقط دوست داری میگم بله بعد خودشو میند...
28 مهر 1393

بازم یه ماجرای دیگه...

سلام عزیزم دیشب عروسی بودیم و شما حسابی ذوق کرده بودی عاشق عروسی و عروسی رفتنی وقتی میای خونه با چنان آب و تابی از عروس و داماد حرف میزنی که نگو ونپرس تمام رفتار و حرکاتشون رو زیر نظر می گیری چند وقت پیش کیفت دستت بود و به طرف در ورودی می رفتی گفتم نازنین خانم کجا ؟ گفتی دارم میرم خونه مادر شوهرم منو میگی برای خاله جون که تعریف کردم خاله یعنی واقعا مونده بودیم از کی یاد گرفتی یه روز هم عروسکت سارینا رو آوردی پیش من و میگی مامان جون میشه بچمو نگهداری آخه دومادم داره اتاقو رنگ میکنه و بوی رنگ برای بچه خوب نیست یا اینکه گوشی اسباب بازی موبایلتو دست می گیری و میگی دوماد سلام حالت چطوره و آخریش اینکه یه آهنگ از تبلته داداشی میذاری خودت سریع ...
25 مهر 1393