دخترم بیا تا لبخند هایمان را پر رنگ و پر رنگ تر کنیم
سلام ی دوباره
دخترم امروز که دارم این متنو برات می نویسم جمعه دوم آبان 93 است و من بدجوری سرما خوردم ولی دکتر میگه آلرژیه حالا هر چی که هست سرفه داره ،عطسه داره بعدشم نازنین خانوم یه مامانه کلافه داره . بله چند روزیه که گرفتارم کرده هر چی هم به این بابایی و داداشی میگم بابا باید پرهیز کنم به گوششون نمیره که نمیره و از من غذاهای چرب و سرخ کردنی می خوان چهارشنبه شب( 30 مهر)داشتم آماده میشدم برم آمپول بزنم که یهویی عزیز جون زنگ زد که ما نزدیک خونتونیم با دایی جون وحید و خانومش می خواستن برن شمال عیادت یکی از دوستای آقا جون اومدن شب خونمون بخوابن صبح زود حرکت کنن بابایی شاکی شد که چرا زودتر نگفتند که ما شام آماده کنیم منم گفتم مامان می دونسته سرما خوردم می خواسته من اذیت نشم حالا گوشت گذاشته بودم برای کتلت و بچه ها رو سپردم که به عزیز جون نگید مامانم می خواسته کتلت درست کنه گفتند باشه اما چه باشه ای مامان که اومد خودشون جاتون خالی شام آورده بود مامی زنداداش کوچیکه هم برام سوپ فرستاده بود(خوب خواهر شوهر خوب که باشی همینه دیگه ) خلاصه ما هی تعارف که شام از بیرون می گرفتیم و شما چرا زحمت کشیدی که مامانم پرسید امشب چی می خواستید بخورید که گفتم هیچی حاضری یه دفعه ای نازنین خانم اومد و گفت عزیز جون شب ( منظورش دیشبه همه ی زمانها برای نازنین شبه )ماهی خوردیم (یعنی همچین چشماشو هم گرد می کنه )مامان با شنیدن اسم ماهی اینطوری شدبا این حالت ماهی سرخ کردی (یعنی هیچکی تو دنیا برات مثل مادر نمیشه حالا که خودم مادرم اینو درک میکنم )حالا همون روز چند نفر بهم سر زده بودند یکی دوتا همسایه ها که پرسیدند دیشب چی خوردی گفتم ماهی آخر مهربونیشون اینبود که میخوای سرخ کردنی درست کنی ماسک بزن .ظهر همان روز هم خواهر شوهر ه اومده بود می خواستم خودمو لوس کنم فکر کردم مامانمه جریان شام شب قبلو گفتم خواهر شوهر ه همچین خنثی بهم نگاه کرد و گفت ریحانه جون چاره ای نیست شوهر و بچه هات غذا میخوان دیگه (هر چی باشه خواهر شوهر دیگه ) مادری همه ی اینا رو گفتم که ببینی گرمترین آغوش برای انسان آغوش گرم مادرشه یه مادره که فقط درد بچشو حس میکنه یه مادر که با اشکهای بچش اشک میریزه و خلاصه یه مادره که درده بچشو به جون می خره تا همه ی آسایش دنیا برای او باشه پس مادری بگذار مادر باشم و تمام دردو غصه هایت برایم باشدتا تو شاد باشی و شادمانه زندگی کنی.
از اینها که بگذریم بریم اندر احوالات این روزا ی نازنین خانوم
آقا یه تالار عروسی نزدیک خونمون که وقتی عروسی تموم میشه ما هم یه جورایی شریک میشیم تو اون عروسی یعنی ترقه و از این فشفشه ها و خیلی از این وسایل آتیش بازی به راه میندازن نازنین با پوریا (داداشش)میره تو حیاط تماشا بعد میاد با یه ذوقی میگه مامانی ترقه زدند رفت تو آصابونا (منظور آسمونه) خدایا بزرگیتو شکر که آسمونتم شد آصابون با این بنده های کوچولوت
اون شب که مامانم اینا خونمون بودن تا ساعت 2 بیدار بوده و از من چیزهای جوروا جور می خواسته آخرش که هر چی بوده بهش دادم دیدم همچین خبیثانه تو فکره پیش خودم گفتم خدا یا کمکم کن دوباره میخواد یه چیزی بگه حالا منم خواب آلود دیدم پا شده حالا خانم شده بوده یواش حرف میزده گفته مامان دیدی عزیز جون اومدن حواسمو پرت کردن من شب تا حالا چایی نخوردم پاشو پاشو یه چایی بیارمن بخورم و حالت من (الکی)گفته چیه چی شدی چلا نالاحتی گفتم از دست تو گفته چی کارت کردم گفتم نمی ذاری من بخوابم گفته ببخشید دیگه تکلال نمیشه حالا پاشو یه چایی بده دهنم خشک شده .... یعنی آخر پررویی........
دیشب هم داشتند با داداشش میرفتند بیرون لباسای نازنینو تنش کردم پوریا هم گفته لباسای منو بیار منم گفتم تو دیگه بزرگ شدی باید کارای خودتو خودت انجام بدی نازنین کوچیکه من لباس تنش میکنم نازنین هم بزرگ بشه کاراشو خودش انجام میده یه دفعه دخملی برگشته گفته مثلاتو کوچولو بودی من گنده بودم برات ژرفارو میشستم آپپزی می کردم ( حالا ببینید پس کی من گنده بودم )
یعنی آخرششششششششششششششه
و جدیدا یاد گرفته یه چیزی رو که زیاد بخواد میگه دو تا می خوام یعنی اگه لیوان نصفه آب باشه میگه دوتا می خواستم این کمه .........
خونمون چون حیاط داره گاه گداری سر و کله ی یه گربه ی ملوس پیدا میشه که میومیو میکن و غذا می خواد من برای اینکه از حیوونا زیاد خوشم نمیاد و بچه ها هم اینو خوب می دونن اجازه نمی دم غذا رو نزدیک بریزن و به بابایی میگم تو یه ظرف بالا پشت بوم بریز به خاطر کثیف کاریش امروز که گربه میو میو می کرده نازنین میگه مامانی اجازه میدی به معو بلاه غذا بدم گفتم نه کثیف کاری میشه دوباره با یه حالتی که دلم بسوزه گفته ببین معو بلاه مامانش براش غذا درست نکرده گناه داره بهش غذا بدم با یه گردن کج باشه مامان باشه.... یعنی آخر حس ترحم به حیوانات و محیط زیست.......
جوجو کوچولو خیلی دلبری ها میکنی هر چند تایی که یادم بیاد تو پستهای مختلف برات میذارم تا همیشه به یادمان بماند ......
تربچه نقلی مامان اومدیم سر اصل ماجرا نازنین خانم، از دو ماهگی دیگه داشتی بزرگ و بزرگتر میشدی باهات حرف میزدم ذوق می کردی و منم ذوق زده میشدم ، دست و پاهاتو تکون می دادی صداهای ققو ققو از خودت در می آوردی و به پهلو می چرخیدی ،می خندیدی و تو 5 ماهگیت با با با با می کردی و .... یعنی آی مامان و بابا من دارم بزرگ میشم عزیزم تنها دلواپسی ما در اون زمان کم وزن گرفتنت بود همیشه برای چکاپ پیش متخصص میبردمت دکی میگفت خوبه ولی همه می گفتند دخملت چقدر ریزه بیشتر از همه این عمه فاطمه منو کلافه کرده بود یه دختر همسایه داشتن 15 روز از شما بزرگتر بود و 3 برابر وزن شما رو داشت همیشه عمه تو رو با اون مقایسه میکرد یبارم دیدمش دیدم از بس چاقه طراوته یه بچه رو نداره این کم وزنی شما از اون موقع تا الان شده یکی از دغدغه های من و بابایی به صورتی که هر روز روی ترازوی مغازه ی عمو محمد هستی خداوندا به ما یه جو..... دیگه بقیشو خدایا خودت می دونی نمیگم آبروریزی شه خوب مامانی تا 5 ماهگی یه بار رفتیم تالار برای ولیمه ی شوهر عمه ی خدا بیامرزت که از مکه اومده بود یه بارم رفتیم برای ولیمه ی دختر دایی بابایی که اونم حاجیه خانوم شده بود راستی شنبه شب هم برای پسر دایی بابایی که حاج آقا شده تالار دعوتیم یعنی به تناسب جوجوی مامان از زمانی که به دنیا اومده سالی یکی دو تا حاجی رو زیارت کرده راستی عزیز دل مامان می دونستی اگه قسمت بشه شما هم به حج میری البته حج عمره سال اول تولدت برای شما و داداشی ثبت نام کردیم بابایی میگه کی بریم میگم تو رو خدا بذار این جوجو طلا یه کم بزرگتر بشه بعد، آخه خانمی یواشکی به خودت میگم هنوز یه موقعهایی البته خیلی کم هوای شلوارتون بارونی میشه و من یه کم از این نگرانم پس منتظرم شما بزرگتر بشی تا به این سفر معنوی برویم عزیزم دیگه خبر خاصی از اون دوران ندارم اگر خبری هم بوده از حافظه ی مامانت پاک شده مامانیو می بخشی (البته عزیزم اینو بگم که فیلم زیاد داری یعنی لحظه به لحظه ی کاراتو فیلم گرفتم تمام حرفهای اشتباهی تمام اولین کلماتی که به زبون آوردی خدا کنه وقت کنم فیلماتو ببینم دونه دونه کاراتو برات تعریف میکنم خیلی پر حرفی کردم حالا برای رفع خستگی یه خاطره از زمان بارداری میذارم و عکسهایی از نازنین طلا
جونم براتون بگه که ماه هفتم بارداری بودم که یه روز احساس کردم فینگیل مامان اصلا تکون نمیخوره خیلی وحشت کردم آب قند خوردم شیرینی خوردم خلاصه هیچ رقمه تکون نخورد که نخورد 5 شنبه بود و دکتر خودم هم نبود بابایی اومد و گفت بیا بریم پیش یه ماما بارونم سیل آسا می اومد رفتیم تو مطب نشستیم یه 1 ساعتی طول کشید تا ماما اومد حالا جالب اینه که تا وارد مطب شدم حرکات ریتمیک جوجو شروع شد به بابایی گفتم میخوای بریم داره تکون میخوره بابا گفت نه بذار تا اینجا که اومدیم صدای قلبشو گوش کنیم خاطر جمع بشیم بعد بریم خانم که تشریف آوردن گوشیو گذاشتن رو شکمم صدای قلب نازنین خانوم بود که همه جا رو پر کرده بود خانوم دکتره گفت من اگه جای شما بودم صداشو ضبط می کردم و ما دیدیم که ای دل غافل از هولمون گوشیهامون تو خونه جا مونده پیش خودم گفتم عیب نداره برا ویزیت که پیش دکتر خودم رفتم ازش می خوام که اجازه بده صدا رو ضبط کنم خلاصه روز ویزیته ما رسید و ما هم گوشی رو با خوشحال روز ضبط صدا گذاشته بودیم اگه خاطرتون باشه گفتم اون خانم دکتر همچین یکم که نه خیلی بداخلاق بود با ترس و لرز به خانم دکتر گفتم اجازه میدی من صدای قلب بچمو ضبط کنم خانوم دکتره یه نگاهی کرد و گفت به حق چیزای نشنیده باشه زود باش خانوم زود باش کار دارم و ما هم دلمونو خوش کردیم که صدای قلب نازنین، نازنین خانومو ضبط کردیم اما اگه بگم باور نمی کنید که وقتی اومدیم بیرون بابایی صداشو بشنوه صدای صحبت خانومای توی سالن انتظار می اومد اما صدای فلب جوجوی ما نمی اومد باباییو میگی منو میگی
و حالا عکسهای هلو مامانی
نازنین طلا سه ماهه
میشود