یه سفره غیره منتظره به کاشان
سلام عزیز دلم نگو که تنبلم آخه این روزا عضلات گردنم بد جوری گرفته بود تا جایی که کارم به دکتر و اینجور چیزا کشید خوب وقتی عضلات گردنت می گیره و درد میاد مسلما نمی تونی بیای و تایپ کنی و نتیجه اش این میشه که مطالبت دیر به دست ملت میرسه حالا برای جبران این دیر اومدنم اینو داشته باش:
روزنامه روزنامه خبرای داغ از نازنین خانوم و مامانش - نازنین خانوم به کاشان میرود - طی یک سفره غیره منتظره نازنین خانوم به دیدار اقوام میرود ....
خوب حالا بریم سر اصل ماجرا سه شنبه بود که خاله جون زنگ زد و گفت داره میاد تهران خونه ی سلمی جون و از من اصرار که اومدی یه سر خونه ی ما هم بیا و از خاله انکار که نه نمی تونم باید زود برم کار دارم خلاصه این گذشت تا 5 شنبه لباسا رو از تو ماشین در آورده بودم که برم پهن کنم دیدم خاله خانومی زنگ زد میای بریم کاشون گفتم چی گفت کاشون دیگه، بچه ها حال و هواشون عوض بشه گفتم آخه آمادگیشو ندارم گفت آمادگی نمی خواد ما تو اتوبانیم الان برمی گردیم میایم خلاصه ما هول هولکی لباسامونو ریختیم تو ساک، نازنین خانوم و داداشی هم آماده شدند خاله اینا اومدن ناهارم نخوردن رفتیم تو ماشین نشستیم به مامان بابامم خبر ندادیم محض سورپرایز و از این چیزا ( فامیل ما همیشه دقیقه نودین )
خلاصه رفتیم و عزیز جون و آقا جونو که نگو همچین خوشحال ، ذوق کرده بودن (تازه یادم رفت بگم بابایی هم نیومده بود رفته بود بیرون کار اداری داشت ) ما هم تلفنی از آقامون کسب اجازه کرده بودیم و ایشون مجوز صادر کرده بودن که بریم حالا نکته ی جالبش اینجاست که ظرفیت ماشین تکمیل من هی الکی تعارف تیکه پاره میکردم که عزیزم تو هم بیا بریم می گفت نه کار دارم دوباره گوشیو می دادم به خواهرم اونم تعارف میکرد و همچنین ادامه داشت دختر خواهرم ،شوهرش به ترتیب گوشیو گرفتند و تعارف که بیا شما هم بریم بعدا همسری میگه الکی تعارف می کردید آخه شما که جا نداشتید لابد می خواستید من رو سقف ماشین بشینم خخخخخخخخخخخخخ (اخه گناه داشت)
خلاصه اقوام یکی یکی از دیدنمون کلی ذوق کردن حالا خوبه ماهی یبار یا کمتر همدیگه رو میبینیم شب اول خونه ی عزیز جون بودیم همه دور نازنین خانوم جمع شده بودن و از شیرین زبونیهاش خوششون اومده بودخصوصا شوهر خواهرم که هی نازنینو بوس می کرد و بغلش می کرد منم از فرصت استفاده کردم و گفتم نازنین اون شعری که یادت دادم و بیا با کمک هم بخونیم نازنین خانومم افتاد رو دنده ی لج که نمی خوام ما هم ول کن نبودیم گفتم نازنین
من:دویدمو نازنین :ندویدم من: سر کوهی نازنین :نرسیدم
من: دوتا خاتونو نازنین: ندیدم من:یکیش به من نازنین : نون نداد
من: یکیش به من نازنین : آب نداد من :نونوخودم نازنین : نخوردم
من : آبو دادم نازنین: به زمین (از اینجا نازنین خانومو داشته باشید)
من:زمین به من نازنین : علس داد (منظور علفه) من :علفو دادم به نازنین :بزغال
من : نازنین بزغال نه (منظوره من این بود که بگه بزی) یه دفعه ای نازنین خانوم که نمی دونه علف چیه( هر چند که خیلی براش توضیح دادم و حیونایی هم که علف می خورن و براش نام بردم اما از بس بازیگوشه اصلا گوش نمی کنه ) به آقاجون اشاره کرد و گفت خوب دادم به آقاجون منو میگی عصبانی گفتم نازنینننننننننننننننننن خاله بهش گفت خاله جون نباید بگی به آقا جون دادم حرف بدیه در اومده میگه خوب خاله به خودت دادم خاله رو میگیبعدشم همه حتی خود من بعدشم نازنینو و بعدشم شروع کلاس آبجی که خاله جون نمی خواد بگی بزغال یا بزی بگو علفو دادم به بع بعی و اینگونه شد که نازنین خانوم فهمید علف برای بع بعیه
فرداشم که خونه ی عزیز جون بودیم تصمیم گرفتیم بریم باغ هوا خیلی سرد بود جاتون خالی اونجا انار خوردیم و از بس هوا سرد بود سریع رفتیم خونه قرار بود بعد از نماز مغرب و عشا حرکت کنیم به سمت تهران دایی حمید و خانوادش که نزدیکه خونه ی عزیز جون میشینند اون دو روز رفته بودن قم خونه ی خالشون نازنینم که همچین با پسرای دایی حمید و دخترش یکیه که نگو یعنی از اولش بغل هر کی نمی رفت بغل این دو تا پسر داداشام ساکت بودو گریه نمی کرد خلاصه نزدیکای رفتنمون دایی حمید اینا اومدن نازنین خانم همچین خوشحال و از بغل پسر داییاش پایین نمی اومد هی براشون حرف می زد و می خندوندشون به پسر داداشم که 13 سالشه میگم صابر میای خونه ی ما پیش نازنین بمونی نازنین خیلی دختر خوبیه بعد نازنین خانوم شروع کرده از خودش تعریف کردن که (نازنین خانومه نازنین عسله) بیا پیشم دیگه خلاصه موقع رفتن فرا رسید و این نازنین خانوم بود که بهونه می گرفت و نمی خواست که بیاد ولی چاره ای نبود..................
اینم چند تا عکس از نازنین خانوم تو باغ آقا جون البته باز با لجبازی خانومی مواجه شدیم که اصلا نمی خواست عکس بگیره