به یاد بچگیهامون
امروز صبح که از خواب بیدار شدم احساس کردم که چقدر خسته ام باید بیدار میشدم و پسرم و راهی مدرسه می کردم یهو دلم برای بچگیام تنگ شد .یهو دلم هوای اون روزا رو کرد به قول دوستان دلم هوای دهه ی 60 رو کرد اون روزا که سرشار از انرژی بودیم و خنده ،یادم اومد اون روزا می خواستند بعداز ظهرا ما رو با زور و التماس بخوابونند و یه موقع هایی وعده و وعیدهای شیرین بهمون می دادند و یه موقع هایی هم تهدید بود و دعوا اون وقتها نمی خواستیم بخوابیم آخه اگه می خوابیدیم پس کی مامان بازی می کردیم؟؟؟؟؟؟؟؟ کی به رویاهای بزرگسالیمون فکر می کردیم .....
ولی این روزا دیگه خودمون مامان شدیم فهمیدیم که مامان بودن الانمون با مامان بازی بچگیهامون خیلی فرق داره ،خیلی مسولیت داره اون موقع ها مهمونای تو بازی مامان بازیمونو با یکی دو تا فنجون پلاستیکی که از آب پر شده بود و مثلا حکم چاییو داشت پذیرایی می کردیم و به هیچکس هم بر نمی خورد ولی حالا .......
الان که بزرگ شدیم و خودمون مامان و دیگه به آرزوی دوران بچگیمون رسیدیم دلمون برای کودکیمون تنگ میشه می خوایم بچگی کنیم ولی از این می ترسیم که یکی بهمون بگه آدم به این گنده گی بچه شده اما من دلم می خواد دیگه بخوابم نه با زور و التماس حالا من به کودکم التماس میکنم که بگذار بخوابم آخه خیلی خوابم میاد خیلی خسته ام شاید یکبار دیگه کودکیم را تو رویاهایم ببینم شاید سایه بانی که با برادرانم توی باغ کوچک خونمون میساختیم و بازم تو رویاهایم ببینم و شاید صدای خنده های کودکیم را در آرامش شب یکبار دیگر بشنوم شاید...........
همه ی اینها در حد دلتنگیه می دونم که اون روزها دیگه بر نمی گرده پس باید این روزهامونو شیرین کنیم در کنار کوچولوهای دوست داشتنیمون من یکیشو دارم که اسمش نازنین خانومه سعی می کنم در کنارش لحظات خوشی داشته باشم هر چند یه وقتایی منو تا مرز انفجار پیش می بره از بس عصبانیم میکنه ولی بازم عاشقشم ،دیونشم با یه سلام بیچارشم
بله همه ی اینا رو که گفتم خواستم توضیح بدم که نازنین خانومی ما خیلی زود شبها بخوابه ساعت 1 یا 2 و من بیچاره اون موقع می خوابم و دوباره صبح باید ساعت 6 بیدار شم تا آقا داداشو راهی مدرسه کنم بعد از اونم هر چی بخوابم دست و پا شکستس یعنی که یا تلفن زنگ میزنه یا زنگ خونه رو میزنند و یا موارد دیگر خلاصه چشم امید من بنده ی خدا به تعطیلی پنجشنبه جمعه هاست که اونم اگه مهمونی کسی نخواد بیاد درست مثل پنج شنبه جمعه ای که گذشت که خواهرم اینا و داداشم به همراه خونواده خواستن بیان خونمون نازنین خانم که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و مدام سوال می کرد پس خاله جون کی میان خلاصه پنج شنبه از راه رسید و منم که از همون اوایل ازدواج هر موقع می خواست مهمون بیاد استرس داشتم و صبح زود بیدار میشدم و به کارا میرسیدم خلاصه عزیزان ساعت 3 بعداز ظهر مهمونای ما اومدن و بعد از نشستن وپذیرایی و رفع خستگی من و آبجی تو آشپزخونه مشغول آماده سازی شام بودیم که با یک صدای بلند از آشپزخونه زدیم بیرون و دیدیم بله پای پسر کوچولوی داداشم که نازنین بهش میگه علی کوچولو به ویترین خورده و پایه ویترین که چند وقتی بود تقریبا شکسته بود شکستگیش بیشتر شده بود و یه دفعه یک طرفش به زمین خورده بود وااااااای خدای من ، من که با دیدن این صحنه سر درد گرفتم و تصور می کردم اگه ویترین رو بچه ها میفتاد چی میشد و تا آخر شب فکرم مشغول بود و همش خدا رو شکر می کنم که به خیر گذشت بعد از عاقبت به خیری این ماجرا تازه ماجراها داشتیم با نازنین خانوم از اینکه با علی کوچولوی قصمون سر ناسازگاری داشت طفلی هر چی می رفت بخوره میومد و نمی ذاشت.
سر سفره بودیم زنداداشم گفته یه دستمال بدید می خوام دست علی و تمیز کنم که یه دفعه نازنین از اون ور سفره داد زده نه هر کی می خواد دستمال برداره فقط علی کوچولو دستمال بر نداره دستمالامون حیف میشه دستمالامون تموم میشه دیگه دستمال نداریم
و همچنین طفلی می خواسته بره دستشویی جلوتر از اون رفته تو دستشویی یا اینکه داد و هوار و بزن بزن که علی کوچولو دمپاییای منو می پوشه و بماند که با این کاراش چگونه اسباب خنده و قربون صدقه ی بقیه رو فراهم کرده بوده ...
و یا اینکه سر اسباب بازی با همدیگه دعواشون میشد
پنجشنبه شب موقع خواب چه بر سر ما آورد افتاده بود رو دنده ی لج و نمی خوابید صدای صحبت از خونه ی همسایه ها می اومد و نازنین خانوم پرسید که صدای چیه باور کنید هر چی صدا از پیدایش ابوالبشر تا الان رو میدونستیم و براش گفتیم ولی خانوم طلا قانع نشد تا آخر آبجی یه جوری حواسشو پرت کرد تا یادش بره ولی مگه ول کن بود دوباره یه سوال دیگه رو مطرح می کرد و ما بیچاره ها باید جوابی که تو ذهن خانوم بودو بهش می دادیم یعنی یه جورایی باید فکرشو می خوندیم خلاصه اون شب دمار از روزگارمون در آورد و آخرش با جیغ و گریه خوابید
حالا دیگه بعد از رفتن مهمونا و علی کوچولو دیگه روزگار خوش نازنین خانوم شروع شده چون هر چی خرابکاری می کنه میندازه گردن علی کوچولوی بیچاره، دیشب تازه برده بودم دستشویی 5 دقیقه ای نشده دیدم داره به باباش میگه بابایی نمی دونم چرا انقدر دستشوییم می گیره گفتم مامان دستشویی داری گفته آره بغل بابایی هم خوابیده بوده بعد همسرم گفته چرا ملحفه ی من خیسه نکنه نازنین خیس کرده گفتیم نازنین کار توه گفته نه فکر کنم علی کوچولو خیس کرده و دیدیم بععععععععله جلو شلوارش یه کم خیسه بیچاره این علی کوچولو اگه می دونست اینهمه اتهام بش وارد میشه عمرا نمی اومد خونمون
یا اینکه جدیدا یاد گرفته مثلا یه چیزی که دستشه یکی دو بار هی بهش میگیم بده میگه بگیر عصابمو خورد کردی هی میگی بده بده!!!!
یه هفته پیش خسته بودم رفتم تو اتاق بخوابم من باید تو سکوت کامل بخوابم به همه گفتم سر و صدا نکنند تا من بخوابم پوریا و بابایی فوتبال تماشا می کردند و هر وقت گلی زده میشده خوشحالی می کردند نازنین خانوم بی سر و صدا وارد اتاق شده و بالای سر من بوده حالا من پتو رو سرم بوده و هنوز بیدار بودم و متوجه اومدنش شدم مثل موش بالای سر من بادوم زمینی می خورده و سر و صدا داشته وقتی بابایی و پوریا از زدن گل خوشحالی می کردن میرفته سرشون داد می زده بچه ها ساکت مامانی خوابه آخه یکی نبوده بهش بگه تو خودت با اون سر و صدا بالای سر من بادوم می خوری حالا به طرفداری من بلند شدی (قربون دوستی خاله خرسه ات بره مادر)
و چند روز پیش گل سرش دستش بوده باباش بهش گفته نازنین بیا بزن به موهای من گفته آخه تو که مو نداری کچلی گل سر به کجای سرت بزنم بابایش
نازنین خانوم ما غذا رو فقط برنج میدونه چند شب پیش کتلت داشتیم گفته غذا می خوام گفتم خوب این غذا یعنی گیس و گیس کشیه به راه انداخته که بیا و ببین که این غذا نیست غذا فقط برنجه ولی من محل ندادم و گفتم این غذاست اگه خواستی بخور که خانوم کوتاه اومده و تا آخرشو خورده
امروز خوراک سیب زمینی قارچ داشتیم میگم بیابخور میگه من دوست ندارم فلفل دمبه توشه من نمی خوام
یا برای هر چی یه "ب" اولش اضافه می کنه مثلا میگه بخوام برم ،داداشی بگه
به پالتو میگه مالتو
و حالا با وجود وروجکی مثل نازنین هر روز بچگیهامو به یاد میاورم ولی انصافا ما بچه بودیم و بچه های حالا هم بچه بگذریم..........
ببینیم عکسهایی متفاوت از نازنین خانوم
نازنین خانوم و بابایی در جشن تولد سه سالگی نازنین
نازنین بع بعی میشود
وقتی نازنین خودش عینک میزنه
نازنین تو شهر بازی