نازنین مننازنین من، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

نازنین زهرا زیباترین گل هستی

یا علی اصغر مددی

                                کربلا آتش به جان آسمان ها می زند      کودک بی شیر را بر دست بابا می زند                    شیرخواره آمده میدان تیر حرمله                      طعنه بر حرف حسین و مشک سقا می زند          التماس دعا ...
10 آبان 1393
1141 14 12 ادامه مطلب

نازنینم را دعا کنید

                                                                 یار شیرین زبونم امروز نمی خواهم از شیرین زبونیهایت بگم آره یادمه بهت قول داده بودم که در هر پستی چند چشمه از کارات بذارم تا خاطره ای باشد برای آینده اما امروز از من نخواه که شاد باشم  عزیزم بغض گلویم را گرفته نمی تونم باور کنم که مهربانی چون تو آنقدر اسیر درد ...
5 آبان 1393
1136 14 31 ادامه مطلب

دخترم بیا تا لبخند هایمان را پر رنگ و پر رنگ تر کنیم

سلام ی دوباره دخترم امروز که دارم این متنو برات می نویسم جمعه دوم آبان 93 است و من بدجوری سرما خوردم ولی دکتر میگه آلرژیه حالا هر چی که هست سرفه داره ،عطسه داره بعدشم نازنین خانوم  یه مامانه کلافه داره . بله چند روزیه که گرفتارم کرده هر چی هم به این بابایی و داداشی میگم بابا باید پرهیز کنم به گوششون نمیره که نمیره و از من غذاهای چرب و سرخ کردنی می خوان چهارشنبه شب( 30 مهر)داشتم آماده میشدم برم آمپول بزنم که یهویی عزیز جون زنگ زد که ما نزدیک خونتونیم  با دایی جون وحید و خانومش  می خواستن برن شمال عیادت یکی از دوستای آقا جون اومدن شب خونمون بخوابن صبح زود حرکت کنن بابایی شاکی شد که چرا زودتر نگفتند که ما شام آم...
1 آبان 1393

خبر خبر خبر دار پستم اومد به بازار ( مامانی یه بار دیگه شاد میشه)

سلام عقشم وای خدای من بازم گفتم عقشم یادمه چند روز پیش به دخملم گفتم تو عقشمی گفت مامانی جون عقشم نه عشقم درسته، بگو عش + قم معلمم  داشت برام قشنگ بخش میکرد یعنی من بعدش  اونو  کردم و بعدم  ش کردم طفلی میگفت مامان بسه دیگه منو مرده کردی می خواستم بخورمش اما جلو خودمو گرفتم یعنی مامان فدات بشه الهییییییییییییییییییییییییییییییی تو عزیززززززززززززززززززززززززز دل مامانییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی یا اینکه کافیه بفهمه من از دست داداشی ناراحتم میگه مامان داداشو دوست نداری میگم نه میگه بابارو هم دوست نداری میگم نه میگه منو فقط دوست داری میگم بله بعد خودشو میند...
28 مهر 1393

بازم یه ماجرای دیگه...

سلام عزیزم دیشب عروسی بودیم و شما حسابی ذوق کرده بودی عاشق عروسی و عروسی رفتنی وقتی میای خونه با چنان آب و تابی از عروس و داماد حرف میزنی که نگو ونپرس تمام رفتار و حرکاتشون رو زیر نظر می گیری چند وقت پیش کیفت دستت بود و به طرف در ورودی می رفتی گفتم نازنین خانم کجا ؟ گفتی دارم میرم خونه مادر شوهرم منو میگی برای خاله جون که تعریف کردم خاله یعنی واقعا مونده بودیم از کی یاد گرفتی یه روز هم عروسکت سارینا رو آوردی پیش من و میگی مامان جون میشه بچمو نگهداری آخه دومادم داره اتاقو رنگ میکنه و بوی رنگ برای بچه خوب نیست یا اینکه گوشی اسباب بازی موبایلتو دست می گیری و میگی دوماد سلام حالت چطوره و آخریش اینکه یه آهنگ از تبلته داداشی میذاری خودت سریع ...
25 مهر 1393

روزهایی که بر ما گذشت

سلام خرگوشک مامان ببخشید که اینقدر دیر اومدم راستشو  بخوای یه شب کلی مطلب نوشتم و متاسفانه saveنکرده بودم و به اندازه ی یک برنج آبکشی کردن رفتم آشپزخونه  داداشی همه رو حذف کردو من هم از حرصم چند شبی از خاطرات دخمل گلی ننوشتم اما امشب دوباره اومدم تا برات بنویسم از آن روزها روزهایی که عروسکم اولین بار به عروسی دعوت شد اونم عروسی پسر خاله مامی که سید هم بود و شما 1 ماهه بودی بعد از برگشتن از عروسی افسردگی مامان شدیدتر شده بود حال و حوصله ی هیچ چیز نداشتم هر کجا که شما را می بردم وقتی متوجه می شدند که تو nicu  بودی میکفتند همه تستها باید تکرار شود مثل تست پاشنه ی پا ،  تست شنوایی سنجی و..... من مدام گریه می کردم که چرا باید...
24 مهر 1393

دلنوشته های مادرانه

دخترم  تمام زیباییهای دنیا را دوست دارم چرا که تو گنجینه ای از  زیباییهایی تمام  آسمانها را دوست دارم چرا که تو تحفه ای از آسمانی تمام گلها را دوست دارم چرا که تو معطرترین وزیباترین گل جهانی  و تورا دوست دارم چرا که هدیه ای از جانب خدایی پس زیباترین فرشته بالهای کوچک کبریایت را باز کن و اینبار تو مرا در آغوش بگیر شاید که بوی خدا را از تو استشمام کنم تویی که نفسم به نفست بسته است .                          عاشقانه می پرستمت.   ...
19 مهر 1393

بدون عنوان

  تو که باشی بس است. مگر من جز نَفَس چه می خواهم ...؟!!   بازم سلام   امان از دست این مامان تنبل که انقدر دیر به دیر خاطراتتو می نویسه  فرشته کوچولو منو ببخش به قول خودت دیده تکلال نمیشه  خوب بله داشتم می گفتم اونجای داستان بودیم که نازنین خانم خواستنی شد برای مامانی  اما مامان دیگه اون مامان سابق نبود شده بود یه مامان افسرده که فقط دلش می خواست بشینه و گریه کنه  از بیمارستان که به خونه اومدم خونه سوت و کور بود خاله اینا روز قبلش به اصرار من رفته بودند داداشی رو هم با خودشون  برده بودند  حوصله ی شرط و شروطای بیمارستان رو هم نداشتم اما خوب برای سل...
19 مهر 1393