نازنین مننازنین من، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

نازنین زهرا زیباترین گل هستی

بدون عنوان

1393/7/19 14:35
نویسنده : مامان ریحانه
611 بازدید
اشتراک گذاری

 

If the picture does not load, press F5!

تو که باشی بس است.

مگر من جز نَفَس چه می خواهم ...؟!!

 

بازم سلام   امان از دست این مامان تنبل که انقدر دیر به دیر خاطراتتو می نویسه  فرشته کوچولو منو ببخش به قول خودت دیده تکلال نمیشه  خوب بله داشتم می گفتم اونجای داستان بودیم که نازنین خانم خواستنی شد برای مامانی  اما مامان دیگه اون مامان سابق نبود شده بود یه مامان افسرده که فقط دلش می خواست بشینه و گریه کنه  از بیمارستان که به خونه اومدم خونه سوت و کور بود خاله اینا روز قبلش به اصرار من رفته بودند داداشی رو هم با خودشون  برده بودند  حوصله ی شرط و شروطای بیمارستان رو هم نداشتم اما خوب برای سلامتی دخترم حاضر بودم تا قله ی کوه قاف هم بروم اول تست پاشنه ی پا و چون تو nicu بودی واکسن بدو تولدت هنوز نزده بودی به قول اون موقع های که داداش پوریا  زیادبلد نبود بخونه می گفت (بدو تولد - منظور از بدو دویدن بود) و همچنین تست زردیت مونده بود خلاصه همه ی اینکارها رو به نحو احسن  انجام دادم خیلی خسته بودم عزیز جون راه به راه زنگ می زد که زودتر بروم کاشون من دیگه طاقت موندن نداشتم  قرار بود که اونجا جشن زایمان بگیریم (ما کاشونی ها رسم داریم 10 روز بعد از زایمان یا بیشتر جشن زایمان بگیریم که جشن مفصلیه که از دوستان و آشناهامون دعوت میشه و با شربت و شیرینی و میوه و بستنی پذیرایی می شوند ما یه شیرینی خاص مخصوص زایمان داریم که به اون قاهوت می گویند که با قاهوت کرمان فرق داره قاهوت ما تشکیل شده از پودر پسته وپودر بادام و پودر نارگییل و پودر تخم گشنیز و پودر تخم خرفه که جاتون خالی خیلی خوشمزه است و در عین حال گرونه )  خلاصه بار سفر بستیم و عازم کاشون شدیم  صبح زود حرکت کردیم که نازگل خانومم گرما زده نشه از شب قبلش خاله سفارش کرده بود که اول به خونه ی اونها برویم و داداشی هم گفته بود که می خواد او اولین نفری باشه که آجی نازنینو میبینه خلاصه ما تقریبا صبح زود رسیدیم وقتی زنگ خونه رو زدیم بچه ها برای دیدن شما هجوم آوردن بیچاره صابر پسر دایت دو قدم زودتر از داداشی رسید دو قدم همانا و گلاویز شدن داداشی با صابر به خاطر اینکه تو چرا زودتر ابجیمو دیدی همان بعد از اون هم داداشی شما را بغل کرد و تا میتونست بوسیدبوسبوسبوس و هر موقع هم بهش می گفتیم آبجی رو بده می خواد شیر بخوره (راستش می ترسیدیم شما از دستش بیفتی ) سریع شروع به دویدن می کرد وترس و وحشت ما رو بیشتر .خوب دیگه اینم از ماجرای شما و دادشی

 

نازنین در بغل داداشی در سیزده روزگی

پسندها (2)

نظرات (2)

مامانِ بهار
20 مهر 93 19:19
عید شما مبارکککککککککککککک
مامان ریحانه
پاسخ
خانمی عید بر شما هم مبارک زندگیتان همیشه شاد و با طراوت ، بهار سبز زندگیت را از طرف من ببوس
مامان اعظم
28 مهر 93 11:21
ای جااااانم. برادر و خواهر ..هر دو تو لباس قرمز که رنگ شور و عشقه. همیشه زنده باشید
مامان ریحانه
پاسخ
خانمی نمی دونی قبل از اینکه جوجوم به دنیا بیاید دختر خواهرم چقدر اصرار کرد که این لباس رو بخریم و وقتی رفتم خونه ی مامانم بازم مصر شد که تنش کنیم خاله ای که برای دیدن من و نی نیم اومده بود تا این لباسو دید گفت خاله کسی که لباس قرمز تن نوزاد نمی کنه گفتم خاله جون برا دلخوشی دل دختر خالشه ما همیشه تو صف اول دل به دست اوردنیم