و باز هم نازنین و شیرین زبونیهایش
برای من سردی روزها معنا ندارد وقتی گرمی دستهایت را روی گونه هایم احساس می کنم و برای من غم واژه ای بی معناست وقتی چشمهایت هم به من می خندند روزهایم همه بهاریست در کنار تو و زندگیم در جریان است در پناه تو در پس این روزهای تکراری فقط تویی که تکرار نمیشوی دخترک کوچک رویاهایم باز هم شیرین زبونیهایت مرا وادار به نوشتن می کند خواستم ننویسم نمی دونم چرا حوصله ی نوشتن نداشتم ولی از آن ترسیدم که نکند فراموشم شود و در آینده نیز ذهنم یارای یاد آوری نداشته باشد پس برایت می نویسم تا از ماجراهای تلخ و شیرین زندگیت با خبر شوی پرنسس کوچک من پس طبق عادت خودت با نام خدا شروع می کنیم از آنجا ...
نویسنده :
مامان ریحانه
14:31