نازنین مننازنین من، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

نازنین زهرا زیباترین گل هستی

یامَن اِسمُهُ دَوا وَ ذِکرُهُ شَفاء.

  خبر تلخ تر از آن بود که در باورم بگنجد  گاهی فکر می کردم عمر شادمانی کوتاه نیست فکر می کردم وقتی پدری داشته باشی که همصدا با تو از ته دل بخندد حتی به اندازه ی سر سوزنی فکر نمی کنی که روزی خبر از بیماری پدر  به تو دهند  منی که وقتی می فهمیدم پدر بهتر از جانم حتی  به یه سرما خوردگی جزئی دچار شده مدتها به فکر فرو میرفتم چگونه توان تحمل شنیدن  بیماری سخت پدر را داشتم خدایا مگه می شود مگه میشود بابای مهربونم بابای عزیزم  بابای همیشه شادم دچار سکته ی مغزی شود  خدایا چه حکمتیست در این بیماری  خبر ویران کرد تمام وجودم را نمی خواستم باور کنم دلم می خواست کابوسی بیش نباشد تا ب...
5 بهمن 1394

نازنین و یه دنیا حرف

  زندگی یعنی یک نگاه ساده تنها چند خاطره… و تنها چند لحظه… زندگی یعنی همین، نگاهی به یک عکس ساده و در ادامه: در راستای سوالات متعدد نازنین خانوم در مورد جایگاهش  در دوران جنینی و چگونگی زندگی کردنش در فضای تنگ شکمی و ایرادهایی که  ازبنده می گیرد در مورد خورد و خوراکش در آن برهه ی زمانی و کچل کردن بنده با این سوالات حالا دلواپسیهای خواهرانه باعث شده که از حال و روز پوریا هم در زمان جنینی سوالاتی بپرسد که  که شرح حال این پرسش و پاسخ در ذیل برای شما ذکر می شود  مامان  جانم  مامان کوچولو بودی پوریا کجا بود  مامان قربونت بره من کوچولو بودم پوریا ه...
28 دی 1394
1375 17 22 ادامه مطلب

نازنین 4 سال و 4 ماه و 4 روزه ی من

سلام دخترم امروز قشنگی اعداد در تقویم عمرت به شکل زیبایی خودنمایی می کند تقارن زیبای 4 ها بله امروز تو 4 سال و 4 ماه و 4 روزه شدی این روز بر تو مبارک باد نفس مادر امروز آمده ام تا باز از تو بگویم از روزهای شادی که برایمان رقم میزنی از تمام با تو بودنها از عمق نگاهت از گرمی بیانت که خوب می شود دلسوزی یک دختر را در آن دید دلم گرفته از بزرگ شدنهایی که اختیاری نیست نمیدانم شاید اگر می توانستم زمان را متوقف کنم حتما اینکار را می کردم چرا که دنیای کودکیت خیلی زیباست دلم برای از دست دادنش می سوزد ولی حالا که  اختیار زمان در کف ما نیست کودکی کن و از کودکیهایت لذت ببر چرا که ناگهان خیلی زود دیر میشود  در پی تمام شدن رو...
1 دی 1394
1270 22 35 ادامه مطلب

از سری خاطرات مامان ریحانه و موتورسواری 2

دخترم   گهگاهی سفری کن به حوالی دلم شاید از جانب من خاطره ای منتظر لمس نگاهت باشد ... و اما داشتم می گفتم که خاطرات زیادی از موتور سواری در ذهن من نقش بسته که شما عزیزان را به ادامه ی این خاطرات دعوت می کنم  تنها حادثه ای که در دوران کودکیمان از موتورسواری برایمان اتفاق افتاد همان افتادن از ترک موتور بابایمان بود و آنهم زود فراموشمان شد و چرا که اصلا ترسی در کار نبود که بگم دیگه عمرا سوار موتور نمیشم و  بدین سان با موتور و موتور سواری بزرگ  شدم حتی در خیابانهای شلوغ ولی الان اگر کسی را در خیابان شلوغ بر ترک موتوری ببینم مو بر تنم راست میشود از ترس و اینکه الان دل و جرات ...
14 آذر 1394
2527 27 24 ادامه مطلب

روزهای پاییزی ما

  سلام گل دختر نازم به تاریخ پست قبل که نگاه میکنم آه از نهادم بر میاد به این فکر میکنم که چقدر ما در روزمرگیها غرق شده ایم که حتی دیگر مجالی برای نوشتن خاطرات جگر گوشه هایمان نداریم مگر نه این است که ثبت یادگاری های دلبندانمان تنها پل ارتباطی آنها به گذشته اشان خواهد بود پس اینهمه اغفال در نوشتن را از جانب خودم مذمت می کنم و شرمسارم از اینهمه تاخیر دخترم دوستت دارم و بدان فراموشت نکرده ام چرا که فراموش شدنی نیستی و بدان گاه گاهی در زندگی ما آدم بزرگها اتفاقات ریز و درشتی می افتد که زمان را از ما می گیرد و ما را محدود می کند بدان که دوستت دارم و به یادت هستم و خواهم بود برای همیشه   و در ادامه : و ا...
18 آبان 1394
2957 37 38 ادامه مطلب

از سری خاطرات مامان ریحانه و موتورسواری

  نازنینم سلام  یکبار دیگر آمده ام تا برایت بنگارم آنچه ازدل بر میاد  سعی می کنم هر آنچه در اینجا برایت به یادگار می گذارم  همه خوشی باشد و خنده دوست ندارم دنیای شیرینت به تلخی بگراید دوست دارم دنیا را با تمام حلاوتهایش برایت به تصویر بکشم هر چند که می دانم هیچ کس نیست که تازیانه ای از روزگار نخورده باشد ولی چه خوب که این تازیانه ها را به سخره بگیریم و فریاد بر آوریم که آهای دنیا درچه خیال خامی به سر می بری که ما قوی تر از آنیم که در زیر تازیانه های گه و بیگاهت کمر خم کنیم و به تو ببازیم نه ، ما می خندیم به تمام ناجوانمردانیهایت پس دنیا  حالا که از اینهمه ناجوانمردی چیزی حاصلت نمیشود دل به دلم ده تا ...
14 مهر 1394
2171 36 47 ادامه مطلب