نازنین و یه دنیا حرف
زندگی یعنی یک نگاه ساده
تنها چند خاطره…
و
تنها چند لحظه…
زندگی یعنی همین، نگاهی به یک عکس ساده
و در ادامه:
در راستای سوالات متعدد نازنین خانوم در مورد جایگاهش در دوران جنینی و چگونگی زندگی کردنش در فضای تنگ شکمی و ایرادهایی که ازبنده می گیرد در مورد خورد و خوراکش در آن برهه ی زمانی و کچل کردن بنده با این سوالات حالا دلواپسیهای خواهرانه باعث شده که از حال و روز پوریا هم در زمان جنینی سوالاتی بپرسد که که شرح حال این پرسش و پاسخ در ذیل برای شما ذکر می شود
مامان
جانم
مامان کوچولو بودی پوریا کجا بود
مامان قربونت بره من کوچولو بودم پوریا هنوز نبود به دنیا نیومده بود
نه باهد بگی کجا بود
عزیزم فدات شم آخه خودم کوچولو بودم نمی تونستم که پوریا تو شکمم باشه
باهد بگی کجا بوده
با حالت کلافگی نمیدونم پیش فرشته ها بود
نه نگو پیش فرشته ها بوده
پس تو خودت میگی کجا بوده
تو شکم بابا بوده
من : اِوااااااااااااااااااااااا این چه حرفیه می زنی
پس چی بگم لابد بگم تو شکم خودم بوده...............
و من بلاتکلیف تر از هر زمانی که چکار کنم عصبانی شوم خجالت بکشم یا بچلونمش لطفا راهنمایی بفرمایید
داشتیم با همدیگه ( حدس بزن ) رو بازی می کردیم
تو فکر نازنین بوده من باید حدس میزدم
نازنین تو اتاق من و باباست
بله
میزه نه مامان کتابه: نه کتابخونست : نه میز آرایشه : نه کمده :نه و با توجه به اینکه تو طبقه ای از کمد چینی های اضافه رو گذاشتم گفتم چینیه آره مامان چینیه
کاسه :نه بشقاب : نه دیس : نه و نام تمام چینیهای موجود در کمد را گفته ام
خوب مگه نگفتی چینیه پس چرا هیچی از اینا نبود
خوب یه راهنمایی کن بدونم چیه
نازنین :اونایی که پشت چشم می کشی
من : آها سایه چشم منظورته
نازنین : آفرین درست گفتی مامان خوبم
من : پس چرا گفتی چینیه
نازنین برای طفره رفتن از جواب اصلا بلش (ولش) کن از ابلی ( اولی )شروع کنیم
و باز نوبت بنده :
راهنمایی کن نازنین
نازنین تو خیابونه
من : مغازه ی عموه
نازنین : آفرین حالا اون چیزی که تو مغازست بگو
ماسته : نه پنیره : نه آبمیوه : نه و کلی چیز دیگه : نه خسته شدم خودت بگو چیه
نازنین با گفتن ای تنبل بلد نیستی بگی گفتم نه خودت بگو جواب داده لاکه
من آخه سوپر مارکت چکارش به لاک دوباره برای طفره رفتن از جواب بیا از ابلی شروع کنیم
مشغول نوشتن خاطرات وروجک هستم اومده بالا سرم با یه حالت طلبکارانه اینا چیه می نویسی داری از ریخت و پاشام مینویسی ننویسیا دوستات بگن نازنین چقدر شلختست
می خواستم ببرم حمام ( از آنجایی که از حمام کردن متنفره ) گفته نمی خواد ببری می خوای غذا درست کنی دیر میشه گفتم غصه نخور من غذا درست کردم میگه خوب یه وقت حمام طول میکشه غذات میسوزه بیا امشب و بیخیال شو و باز من اوااااااااااااااااا این وروجک چه حرفایی میزنه
پشت کامپیوترم باز مثل سریش اومده به من چسبیده گفتم خدایا... برو بازی کن یه کم منو راحت بذار میگه آخه گفتم نگرانم میشی بیام پیشت گفتم نه من به جد در جدم خندیدم که نگرانت بشم برو بذار راحت باشم گفته آخه نمیدونی برم بازی کنم من نگرانت میشم بیام پیشت خاطرم جمع تره ( درست عین مامانا)
خوشنود شدم از اینکه دخترکم چقدر نگران منه
دیشب اومده میگه مثلا من عروسم تو داماد مثلا فیلمبرداری می کنند عروس داره به داماد غذا میده دامادم به عروس
گفتم باشه پایه غذای خیالیمونم باقالی پلو با گوشت بوده و انواع و اقسام نوشیدنیها و غذاهای دیگه
با یه ناز عروس گونه دهنشو باز کرده من قاشق خیالی غذا رو دهنش گذاشتم و نوبت من که رسیده یه کم دهنمو بیشتر باز کردم البته نه با نازی که عروس خانوم داشته
رفتم نوشابه بدم گفته نوشابه با نی بده لوژ لبم پاک میشه
بعد به من نوشابه داده کمی مردونه تر نوشابه رو خوردم یعنی مثلا هورت کشیدم
یهو دیدم اخماشو تو هم کشیده و به فیلمبردار کات داده و گفته مثلا عروسی تموم شد بریم خونمون رفتیم تا شب اول عروسی پامون رسیده به درگاه خونه ی خیالیمون یهو دیدم صداشو رو سرم هوار کرده که ای دوماد شلخته آبرومو بردی پیش فامیلام این چه وضع غذا خوردنی بود این چه وضع نوشابه خوردنی بود و خلاصه کلی غر و پر دیگه
همانجا خدا رو شکر کردم که چه خوب که این عروسی خیالی بوده و گرنه من همین امشب طلاق میدادم این عروس غر غرو رو
دلبندمان هفته هایی که پدر بزرگوار بعد از ظهری هستند از آنجا که مدرسه نزدیک خانه است شال و کلاه می کند و رهسپار مدرسه ی پدر می گردد و چند تایی هم میوه از یخچال بر می دارد و در کوله اش می اندازد و ذکر می کند که میوه ببرم و با بابا بخورم و کوله اش را بر پشت می اندازد و با پوریا به سوی مدرسه روان می شود و وقتی باز می گردد آقای همسر متذکر می شود که لام تا کام با هیچکس حرف نزد همه نازش می کنند و این بی تفاوت به همه است تا آخرین باری که به مدرسه پدر می رود یکی از دبیران دست در جیب مبارک می کند و شکلاتی را بیرون می آورد و به دخترکمان تعارف می کند در عین ناباوری نازنینی که هیچ کدام از کادر مدرسه سخنی از او نشنیده بودند رو به سوی آقای دبیر می کند و می گوید پس داداشم چی و لب به سخن می گشاید که( هکی هم بده برای داداشنم ببرم ) و دبیر نگون بخت در جیبهایش دنبال شکلات دومی می گردد ولی نمی یابد و به دخترکمان می گوید شرمنده عزیزم دیگه ندارم ( هر چند من به نازنین گفتم که این کارش اشتباه بود و باید بعد از گرفتن شکلات تشکر می کرد و شکلات دیگری طلب نمی کرد ) ولی سخاوت دخترک کوچکم را ستودم وقتی دیدم همان یک شکلات را به خانه آورده و با پوریا نصف کرد
اومده میگه کیف لوازم آرایشتو بر دارم فقط می خوام دستم باشه نگاش کنم گفتم به وسایلش دست نزنیا گفته نه من لوازم آرایش دوست ندارم کاریش ندارم
30 ثانیه بعد
اجازه میدی لوژ لباتو بزنم - خوب سرشو خراب نکنیا - باشه حواسم باشه
30 ثانیه ی بعد دیگه
اجازه میدی خط لبتو بردارم قول میدم خرابش نکنم
و من هاج و واج از اینکه حالا خوبه لوازم آرایش دوست نداشت اگه دوست داشت چکار می کرد
یک شب بعد از سریال کیمیا قسمتی که آزاده از روی اسب به پایین پرت شد و ما در شوک بودیم که حال و روز آزاده چه میشود نازنین خیلی زود با اعلام مرگ آزاده ما رو از این بلاتکلیفی در آورد چرا که وقتی بهش گفتم مامان بیا غذاتو بخور ببین آزاده چه قشنگ غذاشو می خورد چاق تپلی شده بود و باز این دخترکمان بود که نه گذاشت و نه برداشت گفت
حالا که افتاد و مرد دیگه اون غذاها چه فایده ای داره براش اون دیگه مرده
خداییش که چقدر قانع شدم من
موقع بازی کردن با تلفن با فردی خیالی اونطرف خط صحبت میکنه به اون فرد میگه خداحافظ من دارم میرم
مواظب خودتو داشته باش مواظب پسراتو داشته باش ( پسررررررررررررات ) یعنی این کی بوده که نازنین نگران پسراشه ( الهی فدات شم که هنوزم شیرین حرف میزنی )
از تمام شیرین زبونیها که بگذریم ناز دخترم دو هفته ای گرفتار گلو درد و تب و سرفه های شدید بود و که واقعا به خاطر بد دارو خوردنش خیلی اذیت شدم و خدا خدا کردم تا هر چه زودتر خوب بشه که خدا رو شکر الان بهتره
ممنون از همه ی مهربانیهایتان
و اما عکسهایی که دو سه ماهی در آرشیو مانده اند تا نوبت به نمایش گذاشتنشان شود و چقدر بد که ما این روزها خاطرات کودکانمان را زیاد معطل می ذاریم
پارک ژوراسیک 29 آبان 94
ط
اطراف سعادت آباد( برگ ریزان پاییزی)
نازنین در حال آماده کردن فیله سوخاری
خرد کردن به برای تهیه ی مربا توسط نازنین با اعمال شاقه
نازنین و نوه ی عموش حلما در حال درست کردن چایی و نوش جان کردن
نازنین در حرم مطهر هلال بن علی فرزند امام علی (ع) واقع در شهرستان آران و بیدگل
پارکی نزدیکیهای حرم
این همان دری است که کوزه بالای آن قرار داره نازنین می ترسید و می گفت الان کوزه میفته روم
اینجا داشت به پوریا میگفت الان حالت خاصو نشون میدها ( خیلی از حالت چشماش خوشم اومد)
میکی موسی که دایی امیر از کربلا براش آورده
خواستم حمامو بشورم بهش اجازه دادم بره با رنگ انگشتیاش بازی کنه پوریا هم از فرصت استفاده کرده و تبلیغ تیم محبوبش کرده اون وسط
و اما ..........
مامان ریحانه وقتی کوچک بود ( یه شب نازنین اومده میگه این دختره کیه که شکل منه) وقتی گفتم مامانه وقتی کوچولو بوده کلی ذوق کرده حالا نمیدونم واقعا نازنین به من شباهت داره یا نه
و این عکس چون دست یکی از اقوام بوده خوب نگهداری نشده و یه روتوش درست درمون نیاز داره
(به خاطر کیفیت بد عکس ببخشید این لکه ی زرد هم روی عکس بوده )