از سری خاطرات مامان ریحانه و موتورسواری
نازنینم سلام
یکبار دیگر آمده ام تا برایت بنگارم آنچه ازدل بر میاد سعی می کنم هر آنچه در اینجا برایت به یادگار می گذارم همه خوشی باشد و خنده دوست ندارم دنیای شیرینت به تلخی بگراید دوست دارم دنیا را با تمام حلاوتهایش برایت به تصویر بکشم هر چند که می دانم هیچ کس نیست که تازیانه ای از روزگار نخورده باشد ولی چه خوب که این تازیانه ها را به سخره بگیریم و فریاد بر آوریم که آهای دنیا درچه خیال خامی به سر می بری که ما قوی تر از آنیم که در زیر تازیانه های گه و بیگاهت کمر خم کنیم و به تو ببازیم نه ، ما می خندیم به تمام ناجوانمردانیهایت
پس دنیا حالا که از اینهمه ناجوانمردی چیزی حاصلت نمیشود دل به دلم ده تا شادمان باشم وخندان ....
بیا با هم بخوانیم این ترانه را که
خوشحال و شاد و خندانم
قدر دنیا رو میدانم
خنده کنم من
دست بزنم من
پا بکوبم من
جوانم.
در دلم غمی ندارم
زیرا هست سلامت جانم
عمر ما کوتاست
چون گل صحراست
پس بیایید شادی کنیم.
بیایید باهم بخوانیم
ترانهی جوانی را
عمر ما کوتاست
چون گل صحراست
پس بیایید شادی کنیم.
گل بریزم من
از روی دامن بر روی خرمن
شادابم
و اما باز می خواهم برایت بگویم از آن دوران باز برگی از کتاب خاطرات کودکیمم که امید دارم با خواندنش خنده بر روی لبانت نقش بندد و مرا نیز یاد کنی پس
و در ادامه :
از آنجایی که پدر جان بنده عمرا نتوانست گواهی نامه بگیرد البته چندباری شرکت کرد ولی آیین نامه قبول میشد و تو شهری و رد میشد و همیشه کتاب آیین نامش با اون عکسای جذابش منو سرگرم میکرد و هر چند پدر ما را راننده نکرد ولی ما را سرگرم می کرد
ما نیز عزممان را جزم کردیم که حالا که از نعمت داشتن پدری راننده محروم هستیم به قابلیت دیگری که پدر جان دارند توجهی دو چندان کنیم و حداقل از داشتن این نعمت نهایت استفاده را بکنیم و بر خود ببالیم چرا که چه نعمتی از این بهتر که پدر جان موتور سوار ماهری بودن و از وقتی که من به یاد دارم بر روی موتور پدر جان می نشستم و البته جایگاه من در هر دوران تفاوت می کرد وقتی که نوزاد قنداقه ای بیش نبودم در آغوش مادر پشت سر پدر جان و وقتی که قنداقه از تن برون آوردم و دارای لنگ و پاچه ای کوچک شدم جایگاهم بر روی باک موتور پدر جان و وقتی احساس کردم قدمان رو به رشد گذاشته و روی باک نشستنمان با توجه به اینکه جلو دید پدر را می گیرد به قیمت جانمان نمام میشود این شد که تغییر موضع دادم و جایگاهم شد پشت سر پدر جان ولی با تمام این تغییرات باز مشعوف بودیم از این موتور سواری و چه عشقی می کردم و بادی به غبغب می انداختم و به گمان خود انگار که پاترول سوار بودم ( ماشینی که آن روزها در بین مردمان ارج و قربی زیاد داشت )
و با تمام این اوصاف آنقدر به موتور سواری آقای پدر ایمان داشتم که وقتی برادرانمان به ترتیب یک به یک خواستن بر جای پدر جلوس کنن و موتور را در تملک خود کنن اصلا رضایت نمی دادم بر ترک موتورشان بنشینم و موتورسواری پدر را بر هر کسی ترجیح می دادم
همه ی اینها گذشت و گذشت تا رسیدبه تابستانی که کلاس دوم را تمام کرده بودم و قصد داشتم به کلاس سوم بروم از طرف محل کار پدر کارمندان را به مشهد مقدس می بردن و خانواده ی ما هم از این دسته بودندیادش به خیر مشهد رفتنهای اون موقع چه حال و هوایی داشت با اتوبوسهای تعاونی 17 که الان دیگه کسی بهشون نگاه هم نمیکنه و اینکه تمام فامیل میومدن و بدرقه ات می کردن و ما چه شاد بودیم که برای اولین بار می خواستیم بریم مشهد ...
ساعت 4 و 5 بعد از ظهر باید در محل کار پدر حاضر می شدیم برای حرکت
پدر جان رو به مادر کرد و گفت چه خوبه من برم باغ و مقداری انگور بیارم برای خوردن توی راهمون و از آنجا که بنده نور چشمی پدر بودم اصرار در اصرار که تو هم با من بیا فاصله زیاد بود و حتما پدر باید با موتور میرفت از شانس موتورش خراب بود سریع دست برد طرف موتور گازی داداش حمید که دوستانی که خاطرشون باشه اون موقع ها جوونها بعد از موتور سی جی عشقی می کردن با موتور گازی خلاصه پدر موتور را برداشت و از من خواست بنشینم تا زودتر به باغ برویم من هم دو دستی کمر پدر را چسبیده بودم تا نیفتم با خیر و خوشی به باغ رسیدیم پدر سطلی را از انگور پر کرد داخل باغ مرغ و جوجه هم نگهداری می کردیم پدر رفت تا آب و دون مرغها را بدهد که دیدم با مرغی رو به موت آمد وبا تعجبی کودکانه گفتم بابا مرغه چی شده گفت آب و دونش زیاد خورده داره می میره ببریم خونه تا آنجا بکشیمش دلم واسه مرغه خیلی سوخت که می خواد تا دقایقی دیگر قربانی شود ( و غافل از اینکه باید دلمان به حال خودمان می سوخت )در افکار و دلسوزیهای خود به سر می بردم که بابا گفت بشین بریم الان دیر میشه ها پدر ما را در زیر بغل زد و بر روی ترکبند موتور نشاند و اما اگر دوست عزیزتا حالا اشک نریخته ای مصیبت از الان شروع میشود خودت را آماده کن برای تر شدن گوشه ای از چشمت از آنجا که من در کودکی قیافه ای مظلوم و خجالتی و محجوب به حیا داشتم با لبخندی بر لب روی ترکبند نشستم و پدر جان سطل پر از انگور را در دست راست بنده گذاشتن و با لبخندی گفت قربون دخترم برم که بزرگ شده میتونه سطل انگورو نگه داره و منم لبخندی از سر ناچاری تحویل دادم و گفتم اوهم اوهم بزرگ شدم و با همان مظلومیت مثال زدنی و با لحنی کودکانه گفتم آره که میتونم نگه دارم ( و اگه مثل دخترکم کمی رو داشتم حتما می گفتم حالا که بزرگ شدم عروسم می کنی ولی من که گفتم محجوب به حیا بودم و در عین علاقه ی زیادی که به عروس شدن داشتم اصلا این حرفها را به خاطر شرمی که داشتم به زبان نمی آوردم) خلاصه هندوانه زیر بغل گذاشتن پدر جان هنوز ادامه داشت و هی از ما تعریف می کرد و نشون به اون نشون که با تعریف و تمجیدایی که از من کرد مرغ بخت برگشته را هم به دست چپمان داد چند بار رفتم بگویم بابا انصاف داشته باش حالا من خوب ،من مظلوم تو چرا با من اینکارو میکنی بازم صحبت از حجب بود و حیا و............بلاهایی که از اینهمه خانومی سرم میامد
موتور روشن شدو مسافتی را پیمودیم و من دستم به تنها جایی که نبود کمر بابا بود رفتیم و رفتیم تا به دست اندازی رسیدیم به ناگاه با پرش موتور از روی دست انداز بنده همچون پر کاهی بین زمین و آسمان معلق شدم و بعد از طی کردن مسیری تالاپ بر روی زمین افتادم و فقط یادمه که فریاد میزدم بابا بابا با با با.............
و اما پدر نه تنها که نشنید متوجه سبک شدن موتور هم نشده بود( خداییش این جور پدر نوبره ) یه کیلومتری از مسیر رو میره که نطقش باز میشه و میگه دختر بابا که خسته نشد یبار می پرسه دو بار می پرسه و بار سوم میبینه که جوابی از سوی دختر بابا نمیاد تازه شک میکنه ( فدات بشم من نه بابا شکم بلد بودی بکنی شک نمیکردی چییییییییییی میشد)که یعنی چی شده که به ناگاه به پشت سر نگاه میکنه و میبینه بعلــــــــــــــــــــــه اصلا دختر بابایی وجود ندارد که جوابشو بده یعنی یه جورایی جا خیسو بچه نیست بابای ماشالله هزار ماشالله حواس جمع ما سراسیمه بر می گردد و به جست و جوی دخترک می گردد که میبیند بله در 1 کیلومتریش دختر دسته گلش بر روی زمین نشسته و اما بشنوید از وصف حال من در آن موقع با دیدن بابا زدم زیر گریه همانطور که که آرنج خراشیده ام را نشان می دادم گفتم بابا جون چرا منو انداختی حالا که انداختی چرا زودتر متوجه نشدی که من افتادم که بیای بر داری منو و همانطور گریه می کردم
پدر بود و نوازشهای پدرانه اش
و اینکه شیطون می خواست به من رشوه بده تا به مامانم نگم که مقصر بابا بوده منم پلید منم خبیث هم رشوه رو گرفتم هم همه چیو کف دست مامانم گذاشتم
حالاجالب این بود با اینکه افتاده بودم و درد داشتم هنوز مرغ نگون بخت را ول نکرده بودم و با اشک به بابا می گفتم ببین نذاشتم مرغه فرار کنه و خداییش آنجوری که من افتادم و فقط آرنجم کمی خراش برداشت نمی توانست غیر از یک معجزه چیز دیگری باشد که اگر غیر از این بود معلوم نبود من چه سرنوشتی داشتم
خلاصه پدر خود را آماده کرد برای شماتتهای مادر و لی در عالم بچگی این دردها معنی نداشت خراش آرنجم با کمی دوا گلی معروف آن زمان شستشو داده شد و بی خیال از هر دردی با شادمانی به طرف مشهد حرکت کردیم ولی زجر آورتر از افتادن از روی موتور این بود که دو سه هفته ای بود پولهایم را جمع می کردم تا تونسته بودم یک 20 تومنی و دو تا 10 تومنی جمع کنم و به تقلید از مادر بزرگ خدا بیامرزم زیر فرش قایمشون کنم و متاسفانه من این پولها را جا گذاشتم و با خود نبردم مشهد و وقتی بچه ها با پس اندازهاشون کلی حله و هوله و خوراکی خریدن فقطمی تونستم افسوس بخوردم به خاطر این فراموشی واقعا با این مقدار پول آن زمان میشد یه عالمه چیزی بخری یادش به خیر آن ایام دوست داشتنی
دوستان منتظر خاطرات دیگری از موتور سواریهایم در پستهای آینده باشید
وقتی نازنین عروس میشه و از من میخواد یه دسته گل بدم به عروس
و اینجا شاکی و میگه مامان فکر نمیکنی این برای دسته گل عروس زیادی بزرگه
بلال خوردن از نوع نازنینی
جمعه ی گذشته مصادف با روز عید غدیرتصمیم گرفتیم ناهار بریم به روستای زادگاه مادر شوهر خدا بیامرزم که از سادات بودن که علاوه بر فرستادن فاتحه یه تفریحی هم بشه برامون این روستای جهانگردی روستای خاوه از روستاهای شهر ورامینه که یه تونل درختی خیلی قشنگ داره که بعضی مواقع در جویهای کنارشم آب هست که از شانس اون روز هم همینطور بود و جاتون سبز خیلی خوش گذشت و اما عکسهایی از این روستا
تونل درختی - روستای خاوه
درختی واقع در امامزاده ی این روستا
امامزاده سلیم واقع در روستای خاوه
و اما نازنین ومعضل لاک
از هنرهای عکاسی نازنین
و اما وقتی محل کار همسر به نزدیکی خانه منتقل می شود چه خوش به حالش میشود از خوردن غذایی گرم و آماده