نازنین مننازنین من، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

نازنین زهرا زیباترین گل هستی

از سری خاطرات مامان ریحانه و موتورسواری

1394/7/14 9:30
نویسنده : مامان ریحانه
2,167 بازدید
اشتراک گذاری

 

نازنینم سلام 

یکبار دیگر آمده ام تا برایت بنگارم آنچه ازدل بر میاد  سعی می کنم هر آنچه در اینجا برایت به یادگار می گذارم  همه خوشی باشد و خنده دوست ندارم دنیای شیرینت به تلخی بگراید دوست دارم دنیا را با تمام حلاوتهایش برایت به تصویر بکشم هر چند که می دانم هیچ کس نیست که تازیانه ای از روزگار نخورده باشد ولی چه خوب که این تازیانه ها را به سخره بگیریم و فریاد بر آوریم که آهای دنیا درچه خیال خامی به سر می بری که ما قوی تر از آنیم که در زیر تازیانه های گه و بیگاهت کمر خم کنیم و به تو ببازیم نه ، ما می خندیم به تمام ناجوانمردانیهایت

پس دنیا  حالا که از اینهمه ناجوانمردی چیزی حاصلت نمیشود دل به دلم ده تا شادمان باشم وخندان ....

بیا با هم بخوانیم این ترانه را که

خوشحال و شاد و خندانم

قدر دنیا رو می‌دانم

خنده کنم من

دست بزنم من

پا بکوبم من

جوانم.

در دلم غمی ندارم

زیرا هست سلامت جانم

عمر ما کوتاست

چون گل صحراست

پس بیایید شادی کنیم.

بیایید باهم بخوانیم

ترانه‌ی جوانی را

عمر ما کوتاست

چون گل صحراست

پس بیایید شادی کنیم.

گل بریزم من

از روی دامن بر روی خرمن

شادابم

و اما باز می خواهم برایت بگویم از آن دوران باز برگی از کتاب خاطرات کودکیمم که امید دارم با خواندنش خنده بر روی لبانت نقش بندد و مرا نیز یاد کنی پس

و در ادامه :
 

از آنجایی که پدر جان بنده عمرا نتوانست گواهی نامه بگیرد  البته چندباری شرکت کرد ولی آیین نامه قبول میشد و تو شهری و رد میشد و همیشه کتاب آیین نامش با اون عکسای جذابش منو سرگرم میکرد و هر چند پدر ما را راننده نکرد ولی ما را سرگرم می کردخندونک

ما نیز عزممان را جزم کردیم که حالا که از  نعمت داشتن پدری راننده محروم هستیم به قابلیت دیگری که پدر جان دارند توجهی دو چندان کنیم و حداقل از داشتن این نعمت نهایت استفاده را بکنیم و بر خود ببالیم چرا که چه نعمتی از این بهتر که پدر جان موتور سوار ماهری بودن و از وقتی که من به یاد دارم بر روی موتور پدر جان می نشستم  و البته جایگاه من در هر دوران تفاوت می کرد وقتی که نوزاد قنداقه ای بیش نبودم در آغوش مادر پشت سر پدر جان  و وقتی که قنداقه از تن برون آوردم و دارای لنگ و پاچه ای کوچک شدم جایگاهم بر روی باک موتور پدر جان  و وقتی احساس کردم قدمان رو به رشد گذاشته و روی باک نشستنمان با توجه به اینکه جلو دید پدر را می گیرد به قیمت جانمان نمام میشود این شد که تغییر موضع دادم و جایگاهم شد پشت سر پدر جان  ولی با تمام این تغییرات باز مشعوف بودیم از این موتور سواری و چه عشقی می کردم و بادی به غبغب می انداختم و به گمان خود انگار که پاترول سوار بودم ( ماشینی که آن روزها در بین مردمان ارج و قربی زیاد داشت )راضی

و با تمام این اوصاف آنقدر به موتور سواری آقای پدر ایمان داشتم  که وقتی برادرانمان به ترتیب یک به یک خواستن بر جای پدر جلوس کنن و موتور را در تملک خود کنن اصلا رضایت نمی  دادمنه بر ترک موتورشان بنشینم و موتورسواری پدر را بر هر کسی ترجیح می دادم زیبا

همه ی اینها گذشت و گذشت تا رسیدبه تابستانی که کلاس دوم را تمام کرده بودم و قصد داشتم به کلاس سوم بروم از طرف محل کار پدر کارمندان را به مشهد مقدس می بردن و خانواده ی ما هم از این دسته بودندیادش به خیر  مشهد رفتنهای اون موقع چه حال و هوایی داشت  با اتوبوسهای تعاونی 17 که الان دیگه کسی بهشون نگاه هم نمیکنه و اینکه تمام فامیل میومدن و بدرقه ات می کردن و ما چه شاد بودیم که برای اولین بار می خواستیم بریم مشهد ...متنظر

ساعت 4 و 5 بعد از ظهر باید در محل کار پدر حاضر می شدیم برای حرکت

 پدر جان رو به مادر  کرد و گفت چه خوبه من برم باغ و مقداری انگور بیارم برای خوردن توی راهمون و از آنجا که بنده نور چشمی پدر بودم اصرار در اصرار که تو هم با من بیا فاصله زیاد بود و حتما پدر باید با موتور میرفت از شانس موتورش خراب بود  سریع دست برد طرف موتور گازی داداش حمید که  دوستانی که خاطرشون باشه اون موقع ها جوونها بعد از موتور سی جی عشقی می کردن با موتور گازی خلاصه پدر موتور را برداشت و از من خواست بنشینم تا زودتر به باغ برویم من هم دو دستی کمر پدر را چسبیده بودم تا نیفتم  با خیر و خوشی به باغ رسیدیم پدر سطلی را از انگور پر کرد داخل باغ مرغ و جوجه هم نگهداری می کردیم پدر رفت تا آب و دون مرغها را بدهد که دیدم با مرغی رو به  موت آمد وبا تعجبی کودکانهتعجب گفتم بابا مرغه چی شده سوالگفت آب و دونش زیاد خورده داره می میره ببریم خونه تا آنجا بکشیمش دلم واسه مرغه خیلی سوخت که می خواد تا دقایقی دیگر قربانی شود ( و غافل از اینکه باید دلمان به حال خودمان می سوخت )در افکار و دلسوزیهای خود به سر می بردم که بابا گفت بشین بریم الان دیر میشه ها پدر ما را در زیر بغل زد و بر روی ترکبند موتور نشاند و اما اگر  دوست عزیزتا حالا اشک نریخته ای مصیبت از الان شروع میشود خودت را آماده کن  برای تر شدن گوشه ای از چشمت  از آنجا که من در کودکی قیافه ای مظلوم و خجالتی  و محجوب به حیا داشتم  با لبخندی بر لب روی ترکبند نشستم و پدر جان سطل پر  از انگور را در دست راست بنده  گذاشتن و با لبخندی گفت قربون دخترم برم که بزرگ شده میتونه سطل انگورو نگه داره  و منم لبخندی از سر ناچاری تحویل دادم و گفتم اوهم اوهم بزرگ شدم و با همان مظلومیت مثال زدنی و با لحنی کودکانه گفتم آره که میتونم نگه دارم ( و اگه مثل دخترکم  کمی رو داشتم حتما می گفتم حالا که بزرگ شدم عروسم می کنی ولی من که گفتم محجوب به حیا بودم و در عین علاقه ی زیادی که به عروس شدن داشتم اصلا این حرفها را به  خاطر شرمی که داشتم به زبان نمی آوردمخجالتخندونک) خلاصه هندوانه زیر بغل گذاشتن پدر جان هنوز ادامه داشت و هی از ما تعریف می کرد و نشون به اون نشون که با تعریف و تمجیدایی که از من کرد  مرغ بخت برگشته را هم به دست چپمان داد چند بار رفتم بگویم بابا انصاف داشته باش حالا من خوب ،من مظلوم تو چرا با من اینکارو میکنی بازم صحبت از حجب بود و حیا و............بلاهایی که از اینهمه خانومی سرم میامدترسو

موتور روشن شدو مسافتی را پیمودیم و من دستم به تنها جایی که نبود کمر بابا بود رفتیم و رفتیم تا به دست اندازی رسیدیم به ناگاه با پرش موتور از روی دست انداز بنده همچون پر کاهی بین زمین و آسمان معلق شدم  و بعد از طی کردن مسیری تالاپ  بر روی زمین افتادم و فقط یادمه که فریاد میزدم بابا بابا با با با.............

و اما پدر نه تنها که نشنید متوجه سبک شدن موتور هم نشده بود( خداییش این جور پدر نوبره ) یه کیلومتری از مسیر رو میره که نطقش باز میشه و میگه دختر بابا که خسته نشد یبار می پرسه دو بار می پرسه و بار سوم میبینه  که جوابی از سوی دختر بابا نمیاد تازه شک میکنه ( فدات بشم من نه بابا  شکم بلد بودی بکنی شک نمیکردی چییییییییییی میشد)که یعنی چی شدهسوال  که به ناگاه به پشت سر نگاه میکنه و میبینه بعلــــــــــــــــــــــه اصلا دختر بابایی وجود ندارد که جوابشو بده  یعنی یه جورایی جا خیسو بچه نیست بابای ماشالله هزار ماشالله حواس جمع ما سراسیمه بر می گردد و به  جست و جوی دخترک می گردد که میبیند بله در 1 کیلومتریش دختر دسته گلش بر روی زمین نشسته و اما بشنوید از وصف حال من در آن موقع با دیدن بابا زدم زیر گریه همانطور که که آرنج خراشیده ام را نشان می دادم گفتم بابا جون چرا منو انداختی حالا که انداختی  چرا زودتر متوجه نشدی که من افتادم که بیای بر داری منو  و همانطور گریه می کردمگریه

پدر بود و نوازشهای پدرانه اشمحبتبوس

و اینکه شیطون می خواست به من رشوه بده تا به مامانم نگم که مقصر بابا بوده منم پلید منم خبیث هم رشوه رو گرفتم هم همه چیو کف دست مامانم گذاشتم 

حالاجالب این بود با اینکه افتاده بودم و درد داشتم هنوز مرغ نگون بخت را ول نکرده بودم و با اشک به بابا می گفتم ببین نذاشتم مرغه فرار کنه و خداییش آنجوری که من افتادم و فقط آرنجم کمی خراش برداشت نمی  توانست غیر از یک معجزه چیز دیگری باشد که اگر غیر از این بود معلوم نبود من چه سرنوشتی داشتم خطا

خلاصه پدر خود را آماده کرد برای شماتتهای مادر و لی در عالم بچگی این دردها معنی نداشت خراش آرنجم با کمی دوا گلی معروف آن زمان شستشو داده  شد و بی خیال از هر دردی با شادمانی به طرف مشهد حرکت کردیم ولی زجر آورتر از افتادن از روی موتور این بود که دو سه هفته ای بود پولهایم را جمع می کردم تا تونسته بودم یک 20 تومنی و دو تا 10 تومنی جمع کنم و به تقلید از مادر بزرگ خدا بیامرزم زیر فرش قایمشون کنم  و متاسفانه من این پولها را جا گذاشتم و با خود نبردم مشهد  و وقتی بچه ها با پس اندازهاشون کلی حله و هوله و خوراکی خریدن فقطمی تونستم  افسوس بخوردم به خاطر این فراموشیغمناک واقعا با این مقدار پول آن زمان میشد یه عالمه چیزی بخری یادش به خیر آن ایام دوست داشتنیمتنظر

دوستان منتظر خاطرات دیگری از موتور سواریهایم در پستهای آینده باشید بای بای

 

 

 

وقتی نازنین عروس میشه و از من میخواد یه دسته گل بدم به عروس

و اینجا شاکی و میگه مامان فکر نمیکنی این برای دسته گل عروس زیادی بزرگه

بلال خوردن از نوع نازنینی

جمعه ی گذشته مصادف با روز عید غدیرتصمیم گرفتیم ناهار بریم به روستای زادگاه مادر شوهر خدا بیامرزم که از سادات بودن که علاوه بر فرستادن فاتحه یه تفریحی هم بشه برامون این روستای جهانگردی روستای خاوه از روستاهای شهر ورامینه که یه تونل درختی خیلی قشنگ داره که بعضی مواقع در جویهای کنارشم آب هست که از شانس اون روز هم همینطور بود و جاتون سبز خیلی خوش گذشت و اما عکسهایی از این روستا

تونل درختی - روستای خاوه

درختی واقع در امامزاده ی این روستا

امامزاده سلیم واقع در روستای خاوه

و اما نازنین ومعضل لاک خندونک

از هنرهای عکاسی نازنین

و اما وقتی محل کار همسر به نزدیکی خانه منتقل می شود چه خوش به حالش میشود از خوردن غذایی گرم و آماده خوشمزه

 

نظرات (47)

فروشگاه دایانا
14 مهر 94 13:35
قشنگه. به امید خدا ماشین هم بخری سوارش شی از سایت من دیدن کن ضرر نمی کنی.
مامان ریحانه
پاسخ
حتما
مامان فرخنده
14 مهر 94 14:23
ريحانه جون كلي با خاطره موتورت خنديدم بيچاره مرغه از دست تو چي كشيده قربون لاك زدن نازنين جون بشم مليسا هم همش درحال لاك زدنه هي لاك روي لاك ميزنه وكلي منو كلافه كرده چه روستاي قشنگ وباصفايي بوده مخصوصا اون تونل درختيش عالي بود هميشه به گردش وخوش گذروني ريحانه چوووووني بوس براي نازنين زهراي گل و مامان ريحانه دوست داشتني
مامان ریحانه
پاسخ
فدات بشم فرخنده جونم الهی که همیشه لبت خندون باشه هیچی نصف العمر که شده بود نصف العمر تر شده نازنینم یه وقتایی فیلش یاد هندستون میکنه میره لاکاشو میاره حالا خوبه از جلو چشش بر داشتم وگرنه همیشه بساط لاکش پهن بود واقعا قشنگه مرسی فرخنده جونم از حضور گرمت روی ماهتونو میبوسم
مامان ندا
14 مهر 94 15:11
سلام ریحانه جون... آخیییییی...عززززیزم خداییش چقد باحیا و خجالتی بودی...یادش بخیر موتورسواری...واسه خودش عالمی داشت خیلی کیف میداد... عزیزدل خاله هم که عشششششق عروس شدنه...یعنی اگه من پسر داشتم از الان عروس خودم بود( مثل این زنهای قدیمی که از کوچیکی دخترارو نشون میکنن) آخه عروس با چادر مشکی!!! چه دوچرخه خوجججججلی داره دخترمون... نوش جونت عشششق خاله چه بلالیییییییی... ایشاا.. همیشه شاد باشید ریحانه جونم....
مامان ریحانه
پاسخ
سلام ندا جون آره واقعا بچگیام خیلی خجالتی بودم و خودمم عذاب میکشیدم از این خصبلتم خدا رو شکر بزرگ شدم خیلی کمتر شد خجالتم یادش به خیر اون دوران این عشق منو هم درگیر کرده من همش باید ساقدوش باشم دنباله لباس جمع کنم لی لی لی لی کنم خلاصه خواهر یه وضعی نازنین مد کرده چادر مشکیو لطف داری ندا جووووووونم فدای همه ی محبتت صاینا خوشگلمو ببوس
مامان فاطمه
14 مهر 94 16:54
سلام ریحانه خانم عزیز...همیشه دنیات به شادی باشه عزیزم من هم در دوران کودکی تا دبیرستان عجیب موتور سوار میشدیم...از انواع موتورهایی که بود ولی خدا رو شکر اتفاقی برایمان نیفتاد.. خدا رو شکر که اتفاقی در اون دوران برایت نیفتاد....شانس اوردی که فقط آرنجش زخمی شد بابات اصلا حواسش بهت نبودا شانس آوردی به مقصد نرسید اون وقت متوجه میشد.... درسته که مظلوم بودی و خانم ولی در مورد شیطون گول زدن و زود همه چیزو لو دادن نازنین جون بهت رفتهها....آره قدیم کلی با یه پول کم کلی وسیله میخریدیم ...ولی الان تا پاتو بذاری تو فروشگاه کلی خرج کردی یعنی بازم خاطره داری از موتور سواری...امیدوارم که خاطره بعدی خوب و خوش باشه قربون نازنین جون با لبخندی که رو لبش داره ولی از چشاش شیطونی میریزه. فدات... بلال دوست داری خاله نوش جونت جای قشنگی رفتین ..جاده تونل درختی زیبایی داره همیشه به گردش خوش باشی دوست عزیزم
مامان راحله
14 مهر 94 17:24
هم خیلی خنده م گرفت هم خیلی برات غصه م شد .. خدایی ما آخرش نفهمیدیم تو مظلوم بودی یا خبیث که فورا به مامانت گزارش میدادی
عمه فروغ
14 مهر 94 22:56
سلام ریحانه جون خوب هستید؟نازنین جون خوبه؟ ای وااااای چه بد بودهباز هم خدا رو شکر که اتفاق بدتری براتون نیفتادهان شاا.. که همیشه بلا ازتون به دور باشه واقعا بچه های قدیم خیلی مظلوم و باحیا بودند برعکس الان که همه چیز عوض شده بچه هایی که حتی به پدر و مادرشون احترام هم نمیذارند.. ای جوووووووونم نازنین گلم رو ببین با این همه عکس های خوشگلش
هدیه
15 مهر 94 2:41
سلام عزیزم مرسی از اینکه بهمون سرمی زنید خاطراتتون رو بعدا سرفرصت می خونم فعلا خواستم عرض ادبی کرده باشم و یه تشکر ویژه بابت تبریک عید گفتن در وبم
مامان مهراد
15 مهر 94 11:01
سلام ریحانه جون. چقدر خوبه که اینقدر خاطرات شیرین از بچگی هات داری. دقیقا عین این اتفاق برای یکی از اقوام ما افتاده بود .البته اون ترک موتور شوهرش و حامله هم بود ولی خدا رو شکر هیچی اش نشد. انگاری اون موقع بدن ها خیلی محکم تر بود. خوشم میاد که همه دختر های اون موقع هم شبیه هم بودن. هم رشوه گرفتی و هم به مامانت گفتی.! الهی فدای نازنین بشم که هنوز تو فاز عروسیه ..... خوب خواهر خدایی این گل کجاش شبیه گل عروسه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ راست میگه دیگه بچه... با دیدن عکس بلال خوریش کلی خندیدم. چرا چشماش رو این شکلی کرده؟ وای چه جاده ای داره این روستا! من عاشق اینجور مسیر ها هستم. چه بکر و زیباست. هنر عکاسی نازنین هم خیلی خوبه. این پست هم مثل همیشه عالی بود.
الهام
15 مهر 94 11:43
اول بگم که دهنم آب افتاد با اون غذای خوشمزه، خوش به حال همسرتون شده حســـــابی این تونل درختی هم خیلی زیباست، این طور که نوشتید باید تا تهران فاصله ای نداشته باشه؟! لاک زدنِ این دختر و باش ماجرای موتور و موتور سواری خیلی جالب بود، مخصوصا که اینقدر جذاب هم روایت می کنی کلی خندیدم میگم حالا خوبه میگی خیلی محجوب و آروم بودی و بابای بینوا رو پیش مامانت لو دادی و سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کردی بازم منتظر خاطرات کودکی ت هستم نازنین جون و میبوسم
مامان علی
15 مهر 94 16:45
سلام عزیزم.خوبین خوشین؟میبینم از روزگار مینالی کم کمکی!باز به مرامت که از خدا نمینالی.من پاچه ور میمالم جنگ جهانی را با خدا میکنم!خیلی خوشحالم که یک پست جدید وپرخاطره گذاشتی عزیزدلم وووای موتور عشق من!الان با همسرم ق رآر گذاشتیم بعد خانه سازی اول یک موتوربخریم بزنیم به کوه و.....علی هم باید مهمون مادرجونش بشه! راستم میگی قدیم ترها خیلی موتور سواری ترک نشینی روبورس بود ریحانه جونم زیارت چند دهه قبلت قبول خواهر!خخخخخا لبته برات خاطره تلخ بی پولی فراموش کردنم یاداورمیشه!چقدرما بچه های خوبی بودیم فکر کن پس انداز میکردیم!تازه من نوسفر همیشه باپول توجیبی خودم تابلو و گل وسایل سنتی و...برای خونمون میخریدم!چقدر ما ماه بودیم!خخخخ چه صحنه دردناکی بوده زمین خوردنت.خداییش اینجا دیگه خودت مقصریا.چطور میتونی جای داداشی رو خیس کنی و......اما از حقت دفاع نکردی!بیشتر خواستی خودی نشون بدی وازخودت افتخاردرکنی که ذوقت کورشده ها!!!خخخخخ ببخشید اینقدر من وسطش.خخخخ میام،خداییم پست هات وخیلی میدوستم ودلنشینه سفربخیر،ایشالله همیشه به شادی وسفر بگذرونین میبینم بلال کباب میکنین چشای بچم وچپول میکنین!ریحانه اگه دوست داشتی اینجوریم تست کن.من اول بیست دقیقه ای تواب میپزم.بعد کبابیش میکنم.البته خودم همون آب پزش ترجیح میدم خیلی خوشمزه میشه وحسابی نرم میشه.دیگه دل درد هم نمیاره.عکسهای سفره خیلی قشنگ بود.نازنین هم که مثل همیشه خوشمل وناناز فکرکنم دوچرخه سواری ش توروبرده به خاطرات کودکی نه؟ نازنین جیگر رو میبوسمش.
مامان زهرا
15 مهر 94 19:12
سلام ب مامان مهربون . خدا بهت رحم کرد خواهر . ولی باریک الله ب تو ک مرغ و رها نکردی بازم پشت ترک موتور بابا میشینی ؟؟؟ خدا حفظ کنه بابات و سایه اش روی سرتون مستدام عسل بانو و ببوس منتظر خاطرات دیگه هستم
مرضیه(مامان 3جوجه طلایی)
17 مهر 94 5:16
ای جانم. من فقط ترک موتور شوهر خالم می شستم و همین سیکل جایگاه را داشتم . ولی باباهای اون زمان و البته مامانها حسابی از بچه ها کار می کشیدن مثل ما بچه هاشون را سوسول بار نمیاوردن. ای جانم که افتادی چی بهت گذشت تا بابا برگشت اگه ما یه لحظه بچمون جلوی چشممون نباشه دیگه چشما سیاه تاریکی میره ولی اون زمان خانواده ها جنگ دیده بودن و دلها بزرگتر و صبور تر بود. پس خباثتای نازنین جون هم به مامانش رفته. همیشه به شادی و گردش . چه جای باصفایی . ما که توی اینجور وقتها با اخم و تخم بزرگترها خونه نشینیم و نمی گذارن از خونه بیرون بیایم که آی بچه هاتون را چشم می زنن . الهی فدای این عروس و گل بزرگش. عکسای نازنین جون مثل همیشه قشنگه . شاد باشین.
مونا
17 مهر 94 23:29
سلام ریحانه جون . وای که تعریف مسافرت رفتن های اون موقع کردی دلم گرفت . راستش رفتم تو اون فازهای کودکیمون . تموم مدت خوندن خاطره ات یه دل تنگی تو وجودم بود . و همش هم نگران بودم که نکنه به مشهدتون نرسیده باشین . موتور سواری ات بامزه بود و من مثل همیشه عاشق پدرت شدم . خدا کنه سایه شون بر سرتون مستدام باشه . راستش این پستت برام نوستالژی عجیب و غریبی داشت . قلمت مستدام ....
مامان کیانا و صدرا
18 مهر 94 16:07
سلام مامان ریحانه جونمخوبید؟من امروز دارم با شرمندگی به دوست جونیام سر میزنم و میدونم که بی وفا شدم ولی عمدی نبوده عزیزم میبینم که رفتین مسافرت و بلال خوری نازنین منو کشتهعجب گازی زده هاریحانه جونم حتما مفصل میام پیشت فعلا واسه عرض ارادت و ادب خدمت رسیدمبازم میبینم که آهنگتم زمستونی نمودیفدات مهربونم به یادتم مثل شر شر بارون تو خیابون
مامان کیانا و صدرا
19 مهر 94 4:47
خصوصی عزیزم
مامان یسنا
19 مهر 94 10:34
سلام ریحانه مهربونم .... خوبین دوست خوبم؟ عاشق خاطرات بامزتم بخدا ... وقتی دیدم پست گذاشتی خاطرات مامان ریحانه ، کلی ذوق کردم که زودتر بیام بخونم خیلی دوست دارم موتور سواری رو تجربه کنم و از بچگی از رویاهام بوده که یه موتور داشته باشم ازون باحالاش خدا پدر گرامی رو حفظ کنه و سایه اش سالیان سال بالای سر باشه. ایشالا همیشه خوشی باشه و خاطرات خوش خیلی خندیدم دوستم .. ممنون که با خاطرات بامزه موجبات خنده و شادی مارو فراهم میکنی
مامان یسنا
19 مهر 94 11:37
بلالارو ببین نوش جونتون چه تونل درختی قشنگی .. خیلی رویاییه وااااااااااااااااای این چیه آخر پست؟ یعنی نمیگی ما اینجا هوس میکنیم؟ شوخی کردم ... نوش جونتون الهی که دلتون خوش باشه همیشه ... ببوس نازنین شیرینمو بجام
مامان هستیا
20 مهر 94 10:46
سلام ریحانه جون عزیزم چه کردی با این موتور سواری من همین الانشم از اینکه ترک موتور سوار شم خیلی خیلی می ترسم عجب دل و جراتی داشتی شما عزیزم باز خدا رو شکر اتفاق خاصی نیفتاده و دوست عزیزمون صحیح و سالم خونه برگشته و مهمتر از همه رفتید زیارت . عکس های نازنین جون هم خیلی قشنگ شده ببوسش عزیزم
بانو
21 مهر 94 0:38
وای ریحانه جان ببخش کلی خندیدم هر چند دلم برات کباب شد ولی تقصیر خودته اینقدر شیرین مینویسی که نخندیدن محاله این بلا یه بار سر مامان من اومده هر موقع تعریف میکنی ما ریسه میریم از دست پدر جانمان
مامان ریحانه
پاسخ
عزیزم این چه حرفیه انشالله همیشه لبت خندون باشه لطف داری عزیزم واقعا پس مامانتونم تجربه کرده این روزا رو خدا رو شکر که اتفاق بدی براش نیفتاده ممنون از حضور گرمت عزیزم
بانو
21 مهر 94 0:39
اون عکس ریحانه با چادر خیلییی باحال افتاده بچلونش همیشه به سفر و گردش عزیزم چه جای باحالیه خیلی دوره چقدر راهه
مامان ریحانه
پاسخ
مرسی بانو جون لطف داری عروس با چادر مشکی و دسته گل به اون بزرگی نوبره والا قربون محبتت دوست گلم نه یکی از روستاهای ورامینه البته من ندیدم ولی پوریا میگفت تابلو زده بودن روستای جهانگردی یه وقتایی هم فیلم و سریال اونجا بازی می کنن این روستایی که مادر شوهرم خدا بیامرز اونجا به دنیا اومده و بیشتر اقوام شوهرم امامزاده اون روستا دفن شدن و از سادات هم هستن به هوای عید غدیر رفته بودیم اونجا تقریبا نزدیکه پیشواست
مامان مهری
21 مهر 94 11:41
ریحانه جون یعنی من برای این پست هم نظر نذاشتم یا تائید نکردی هنوز؟؟؟؟؟؟ آلزایمر گرفتم رفت... به خدا یادمه تایپ کردم.... کلی خندیدم از خاطره موتور سواریت و تازه نوشتم که این اتفاق برای یکی از اقوام دور ما هم افتاده. تازه اون بی نوا زنش رو سوار کرده بود و خانومه هم باردار بود. اما خدا رو شکر هیچی نشده بود. انگاری قدیم ها بدن ها قوی تر بود. مثلا همین خود شما از موتور افتادی و مسئله ای نشده ولی الان طرف تا تکون میخوره یه چیزی اش میشه. چه جالبه که مرغه رو هم ول نکردی. عاشق خاطرا ت کودکیت هم ریحانه جون. منتظر بقیه خاطراتت هستیم.
مامان ریحانه
پاسخ
مهری جون شما زحمت کشیدی و پیام پر مهرت و گذاشتی من تنبل شدم و تایید نکردم البته تنبل که نه این ویروس لعنتی پاشو گذاشته تو خونمونو بیرونم نمیره الانم که نازنینو گرفتار کرده با سرفه های آنچنانی به خاطر همین فرصت نکردم بیام خدا نکنه آلزایمر بگیری دوست مهربونم واقعا هم همینطوره کجا ااینهمه بیماری جورو واجور بود که الان هست یعنی واقعا اونجوری که من افتادم اگه یه بچه ی دیگه الان تو همون سن من میفتاد سریع میگفتن مرگ مغزی شده و از این حرفها شاید منم همینطور شدم و خودم خبر ندارم برا مرغه که قرار بود تا دقایق دیگری بمیرد بیشتر دلم سوخته بود تا خودم لطف داری مهری جونم چشم حتما قسمت 2 این خاطره رو هم مینگارم البته بعد از ایام عزادری محرم روی ماه مهراد جونو خیلی ببوس
مامانی بهار
21 مهر 94 11:42
مامان ریحانه
پاسخ
مررررررررررررررسی دوست عزیزم
مامان مهراد
21 مهر 94 11:42
چه روستای قشنگی. چه طبیعت بکری. وای مردم از خنده با دیدن عکس بلال خوری نازنین
مامان ریحانه
پاسخ
واقعا روستای آروم و قشنگی خدا نکنه مهری جون جدیدا یاد گرفته چشماشو چپول میکنه خواهرم نگاش می کرد روده بر شده بود از خنده
کیان
22 مهر 94 9:16
آقا این چه وضع بلال خوردنه یکی اینو بگیره خاله چه روستای قشنگیه این روستای خاوه خوشمان آمد ولی از اون بیشتر از خاطرات موتور سواری بیشتر خوشمان آمد خیلی خوب بودباید برای موتور کمر بند ایمنی اختراع کنند کسی اینطوری پائین نیوفته[پاسخ بلال خوردن با اعمال شاقه و چپول کردن چشمها شما لطف دارید خاله جان میگم شما که حالا کنجکاو شدی و همه جا سرک می کشی بیا از اوقات فراغتت استفاده ی بهینه کن و همچین اختراعی بکن کمربند ایمنی واسه موتور تا مادرمان انقدر از موتور نیفتد
مامان فاطمه
23 مهر 94 11:51
سلام ریحانه جون خوبی عزیزم
مامان ریحانه
پاسخ
مرسی فاطمه جون خوبم ولی نازنین خوب نیست چند روز پیش پشت سر هم عطسه می کرد چند شب پیشم رفته بودیم عروسی لباسش کم بود هر چی سویشرتشو تنش می کردم از تنش بیرون میاورد فردای اونشبم سرفه هاش شروع شده بدجور انقدر که شبا نمیذاره بخوابیم دکترم بردم هر چی هم داروی گیاهی و آبجوش عسل میدم هنوز افاقه نکرده دلم براش می سوزه خیلی بد جور سرفه میکنه قبلشم پوریا مریض بود و قبلشم همسرم باور کن این چند وقته دارم مریضداری میکنم فرصت نت اومدن نداشتم باران جون خوبه ببوس روی ماهشو
مریم مامان آیدین
23 مهر 94 20:19
سلام ریحانه عزیزم اولا خیلی عذر میخوام برای این تاخیرم....میدونی که درگیر بودم دوستم و بعد هم قربون دخترک دوچرخه سوارت...چه خوشحال هم هست یعنی من عاشق این عشق مشترک مادر و دخترم تو عروس شدن ایشالا عروس بشه عروسکت وای ریحانه جونم تصور افتادنت و نفهمیدن بابا خیییلی خنده دار بود...باز دمت گرم که نترسیدی تا بابا بهت برسه راستش بابای من هم یه خاطره این شکلی البته تو روستای پدریش داره...عموی من رو پشت خوردش سوار کرده بوده برای رفتن به باغ و وقتی به باغ میرسه میبینه عمو پشتش نیست...همون جلوی در افتاده بوده و بابا نفهیمده بود و بابای من هم با وجود داشتن گواهینامه رانندگی و تمدید هر 10 سال یکبارش علاقه ای به ماشین و رانندگی نداره و با موتور خیلی راحتتره و من هم همه بچگیم پز میدادم چون بابا تا میرسید خونه اول همه ما و بچه های کوچه رو سوار میکرد و نوبتی باهامون دور میزد بعد میرفت خونه الان هم نوبت آیدینه سفر کوتاهتون به کام عزیزم...چه جاده قشنگیه اون تونل درختی و غذای گرم همسر هم نوش جونشون قربون دخترک بلال خورمون...خیلی ببوسش دوستم
مامان ریحانه
پاسخ
سلام مریم جون خواهش دوست گلم این چه حرفیه الهی که همیشه درگیر شادیها باشی خدا نکنه اون خوشحال و من ناراحت خیلی میترسم آخه تند میره میترسم به ددر و دیوار بخوره خواهر منم مجبورم تو این عشقش شریک بشم فدای دعای خیرت میگم که بالاخره جاده جاده ی اصلی نبود و مسیر باغ بود که اون موقع ها تردد وسایل نقلیه خیلی کمتر بود بر خلاف الان شاید اگه الان بود یه ماشین از پشت بهم میزد و دیگه چیزی ازم نمیموند که بخوام بترسم حالا خوبه کیلومتری دور نبوده همون جلو چشش افتاده بوده چه جالب حالا مریم جون اون موقع ها بنزین ارزون بود حالا با این وضعیت بنزین عمرا باباهای موتورسوار اینکارو بکنن اما خداییش خیلی کیف میداد اون موقع ها مرسی از حضور گرمت مریم عزیز آیدین نازمو ببوس
مامان فاطمه
24 مهر 94 1:27
سلام عزیزم خوبی ...امیدوارم که نازنین جون عزیزم خیلی زود خوب بشه خیلی سخته نمیتونی بری وبم منم نوشتم که هممون مریض شدیم ولی خدا رو شکر باران زود خوب شد چون تا دیدم علایمشو بردمش ...ولی خودم این سرفهها سر شب بیشتر خودشونو نشون میدم منم چند دقبقه پیش خوابیدم ولی با سرفههای طولانی بلند شدم...اومدم بیرون از اتاق چون باران داشت بیدار میشد میفهمم نازنین جون چی میکشه از همه بدتر برای مادر سخته...دعا میکنم که نازنین جونم زود خوب بشه خاله خودم فداش بشم...بوسش کن
مامان ریحانه
پاسخ
سلام فاطمه جون مرسی عزیزم فاطمه گلم شرح حالمو تو جوابیه ی کامنت بالا بخون بالاخره این ویروس خیر ندیده دامن منم گرفت و از دیشب تا حالا بد جوری چپ و راست شدم الته نمیدونم خیر و خوشی ندیده از چه نوعی هست چون اصلا عطسه و آبریزش بینی نداشت ولی تا دلت بخواد دل درد و سردرد و عواقب بعدش انگاری صد تا چوب خورده باشه به تنم تمام تنم درد می کرد خدا رو شکر سرم رو زدم بهتر شدم ولی هنوزم غذا می خورم دلم درد میاد خلاصه اینکه خواهر حسابی سیستم میستممون ریخته بهم الهی که این ویروسا هیچ مسلمونیو گرفتار نکنه اگرم میکنه بچه کوچیک نداشته باشه یا اینکه تو غربت نباشه خیلی سخته به خدا
مامان علی
24 مهر 94 8:55
عزیزدلم،سلام تووبم نوشته بودی کسلی وبیماری مریض داری،اومدم حال واحوال کنم دیدم تو این کامنت نوشتی همه نوبتی سرما خوردین و... الهی بگردم،امیدوارم دیگه تاالان خوب شده باشین واقعا که هوای سردم مکافاتی داره هرچند دوسش دارم یا بگم داشتم! پاییز هم یهو آدم غافلگیر میکنه.یک روز صبحش سرده عصرش گرم شبش طوفان!خخخخ به هرحال امیدوارم مریضی سراغتان نیاد. خیلی عزیزی.فدای همه محبت هایی که داری بشم نازنین عزیزم یک ماچ کن بجای من
مامان ریحانه
پاسخ
سلام زهرا گلم بله خواهر دو سه هفتس این ویروس بدجنسه پاتوقش شده خونه ی ما و من شدم پرستار بی جیره و مواجب خلاصه خواهر دیشب به خاطر به سر بردن در دوران مرخصی از آنجایی که نمی تونستم مسجد برم نازنین و با پوریا فرستادم مسجد و خودمم نشستم و شروع کردم به کامنت گذاشتن و کامنت خوندن و خوشحال و شاد و خندان بودم و همچنان به خود غره که گوش شیطون کر انگاری سیستم میستم ایمنیمون رفته بالا چرا که با وجود اینکه سه هفته در برابر انواع و اقسام ویروس قرار گرفته ام ولی ویروسی نشدمو همچنان شفاف هستم و خواهر از آنجایی که گفته اند در هیچ موردی نمیشه حتی فکرشم بکنی و احتمال اینکه خودت خودتو چشم بزنی 100 درصده این اتفاق برای ما هم افتاد و به قول نازنین آخر شب بی هیچ مقدمه ای ابل ابلش دیدم گلوم بدجور درد میکنه و بعد از اونم که انگار یه سنگ یه تنی گذاشتن سر دلمون که حتی یه قاشق غذا هم نتونسم بخورم بعد از اونم که تو شب حسابی از خجالتمون در اومد با وضعی ناخوشایند و بعد هم که امروز انگاری به زمین دوخته شده باشم نمی تونستم ازجام حرکت کنم که انگاری یه 50 تومنی تو گلوش گیر کرده بود چرا وقتی رفتم با سرم و پنی سیلین و کلی آمپول دیگه دوباره شاد و قبراق شدم البته اگه باز خودمو چشم نزنم خدا رو شکر آخرین نفر از خاندان سلطنتی هم روی زشت و کریه این ویروس بد جنسو دید و خدا میدونه چقدر از بودجه امان این چند وقته صرف ویزیت و دارو و تزریقات شده امروز تنفرم و از پاییز با جیغی که از سر بی حالی کشیدم اعلام کردم به امید آنکه بهش بر بخوره و دیگه مریضمون نکنه فدات بشم زهرا جونم به خاطر احوالپرسیت همیشه سلامت باشی خواهر عزیزم
مامان زهرا
30 مهر 94 16:41
سلام ریحانه جونم خوبی عزیزم . خانمی من هفته پیش برگشتم .جاتون سبز بود .خیلی صدات کردم اونجا .ایشالله خیلی خیلی زود دعوت بشی بری . مثل من که خیلی دوس داشتم برم وفک میکردم هیچ وقت جور نمیشه ولی کاملا ناگهانی خود صاحب خونه دعوتت کنه .مطمئن باش میری . سعی میکنم خیلی زود بیام .فعلا که همه مریض شدیم وبیحالیم . ریحانه جونم پستتو نخوندم .فقط اومدم جواب محبتتو بدم .پیامای قشنگتو دیدم . عزاداریت قبول .خییییلی التماس دعا .
مامان ریحانه
پاسخ
سلام زهرا جونم زیارتت قبول دوست خوبم الهی که زیارت آقا قسمت همه ی آرزومنداش بشه زهرا جون منم همین فکرو میکنم مگه به قول شما یهویی و ناگهانی بشه یعنی میشه انشالله که الان حال همتون خوب باشه فدات بشم زهرا جوونم خیلی التماس دعا دارم
آلیز
30 مهر 94 21:42
انواع لباس شال و کلاه دخترانه و پسرانه و..... مادران خوش سليقه از فروشگاه آلیز ديدن نماييد : http://alizeshop.mihanblog.com خواهشمندیم ما را لینک نمایید . با تشکر
مامان آنیسا
3 آبان 94 9:07
ایول به جناب پدر واقعا چطوری متوجه نشد که نیستی و افتادی ؟؟ امان از دل عظیم مردا با خوندن این پستت کلی از خاطرات دوران مدرسه رفتنم برام یادآوری شد یادش بخیر 4 بچه به اضافه یه راننده سوار یه موتور گازی واقعا چه جوری سواز میشیدم که جامون میشد ؟؟ چه مادرای فرخنده دلی داشتیم ایول به نازنین بلا با این ذرت بزرگش
مامان ریحانه
پاسخ
والا منم توش موندم یعنی شما هم خداییش چه کیفی داشت اون موقع ها واقعا الان اگه دداداشم بخواد نازنینو سوار موتور کنه جیغ و دادی راه میندازم تماشایی یعنی الان عجیب از موتور میترسم و چشمانی که حین ذرت خوردن لوچ کرده
مامان کیانا و صدرا
4 آبان 94 17:23
سلام ریحانه جونمامیدوارم ویروست از بین رفته باشهخب میبینم که بابا جان دخمل نور چشمیشو با یه سطل انگور و یه مرغ بیمار ول کرده کنار جادهالهی!!!فک کن بنده خدا وقتی فهمیده عجیب شوکه شده ولی خب بخیر گذشته و باز هم باید گفت خدا خودش نگه دار بچه هاستراستی من وقتی بچه بودم پیشی بغل میکردم ولی از مرغ و اینا از همون زمون میترسیدم و نمیدونم چطوری بغلش کردیفدات و امید که همیشه شاد باشی و پر از خاطرات خوب
مامان ریحانه
پاسخ
سلام مرضیه جون چی بگم از دست این ویروس که دیوونه کرده منو من خوب میشم پوریا دوباره ویروسی میشه پوریا رو درمان میکنم دوباره نازنین ویروسی میشه تلاش بی وقفه میکنم هممون خوب میشیم دوباره فک و فامیل ویروسین و ویروسشون و منتقل میکنن به ما خلاصه خواهر ویروس در ویروسی شدیم ما تماشایی انگاری که کورس گذاشتیم کلافه شدم به شدت آره فکرشو بکن کلی راه رفته متوجه نبود من نشده مرضیه جون حالا میگه من الانم میترسم یه جوجه ماشینیو بگیرم تو دستم خودمم موندم چه جوری اون موقع نترسیدمو مرغه رو گرفتم تو دستم شاید فکر کردم چون مریضه کارم نداره قربون تو دوست خوبم الهی که شما هم همیشه شاد باشید میبوسم روی ماهتو
مامان کیانا و صدرا
4 آبان 94 17:24
نمیدونم خواهر نظرم رسید یا نه!!!ولی بگم سلام و عرض ادب و ارادت نت قطع شد و ایشا....که نظر قبلیم بهت رسیده باشه
مامان ریحانه
پاسخ
بله مرضیه گلم پیام پر مهرت رسیده خدا کنه که خواهر هیچ وقت دچار قطعی نت نشی که عجیب کلافه میکنه آدمو
مامان دوقلوها
4 آبان 94 23:03
سلام مامان ریحانه عزیزم .نازنین زهرای گلم چطوره ؟ البته که خوبه تصاویر گویای حال و احوالاتتون هست .خوشحالم و امیدوارم همیشه شاد و خندون باشید .دوستتون داریم خیلی زیاد
مامان ریحانه
پاسخ
سلام دوست خوبم مرسی از احوالپرسی گرمتون خدا رو شکر الهی که همه ی دوستان و فرزندان عزیزشون همیشه سالم و تندرست باشن
مامان مبینا
4 آبان 94 23:36
ریحانه جونم سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام شرمنده بابت این همه تاخیرم چند دفعه اومدم وب نازنین جون دیدم اپ خیلی دلم میخواست بخونم اما متاسفانه مبینا جون مریض بود و همه فکرم پیش اون بود و میدونستم حتما پستات مثل همیشه با مزه خنده داره گذاشتم مشغله هام کمتر بشه اون وقت بیام عزیزم
مامان ریحانه
پاسخ
سلام عزیزم دشمنت شرمنده دوست گلم انشالله که بلا دوره امان از این مریضی بچه ها به خدا ما هم چند وقته گرفتاریم فدای محبتت دوست خوبم عزیزم من توقعی ندارم سلامتی خودت و مبینا گلی رو می خوام عزیزی برام خانومی مبینا جونمو خیلی ببوس
مامان مبینا
4 آبان 94 23:40
ریحانه جون بگم خدا چیکارت کنه مردم از خنده خیلی با حال بود باحال تر از اون نحوه نگارشته خیلی خیلی دوستش دارم اون مرغه بیچاره من قربون این عروس خانوم بشم با اون چادر مشکی اون گلش عااااااااااااااااااشقتم نازنین جون
مامان ریحانه
پاسخ
خدا نکنه لطف داری گلم اوا بیچاره من یا مرغه خدا نکنه خاله جون خاله جون من عاشق شما و تمام خاله های مهربون هستم
مامان مبینا
4 آبان 94 23:41
به به چ عکسای قشنگی ایشالله همیشه ب تفریح ریحانه جون بلالا نوش جونتون خودمونیما منم این موقع شب هوس کردم
مامان ریحانه
پاسخ
چشمات قشنگ میبینه عزیزم ای جاااااااااااااانم ای کاش میتونستم واست بلال تازه بفرستم ببخش که باعث شدم به هوس بیفتی
هدیه
5 آبان 94 0:53
سلام عزاداریتون قبول باشه خاطراتتون خیلی جالب بود و کلی خندیدم انشالله همیشه زندگی بر وفق مرادتون باشه خدا نازنین خانم هم براتون حفظ کنه تازه یه چیزی بگم بابای منم اصلا نتونست گواهی نامه ماشین یا موتور رو بگیره وقتی خاطرتون رو خوندم یاد گواهی گرفتن بابام افتادم یادش بخیر اون روزا ایامم به کامتون
مامان ریحانه
پاسخ
سلام هدیه جون ممنون عزیزم از شما هم قبول باشه لطف داری گلم انشالله همیشه لبت خندون باشه مرسی از دعای خیرت چه جالب پس بابای من و شما از کسانی بودن که نتونستن گواهی نامه بگیرن هر چند بچه که بودم خیلی ناراحت بودم چون میدیدم عمو و شوهر خالم که گواهینامه دارن با ماشین خودشون خیلی جاها میرفتن ولی الان فقط سلامتیش واسه مهم و دیگه افسوس گذشته ها رو نمی خورم ممنون عزیزم شما هم همینطور
مامان فاطمه
5 آبان 94 1:02
سلام ریحانه جونم فدای دوست عزیزم نازنین جونمو ببوس
مامان ریحانه
پاسخ
سلام فاطمه جون خدا نکنه گلم شما هم باران جونو خیلی ببوس
رویــــا
7 آبان 94 1:33
ریحانه عجب بلایی بودی خداییششششششبیچاره مرغه رو نصف عمر کردی خواهرررررکلی خندیدم و کیف کردم😆 خدا مادر شوهر نازنینت رو بیامرزه ...خوشحالم که بهتون خوش گذشته مخصوصا که وقتی تونل درختی رو دیدم دلم لک زد برا گردش های تابستون و ایام تعطیل😢 ریحانه جونم ببخش عزیزم دیر اومدم والا شوهر جان یک ماهی بود که پای مبارکشون رو گرفته بودن بغلشون و نشسته بودن خونه...رفته بود باغ که از درخت گردو افتاده بود و مچ پاش شکسته بود...الان دوروزه گچ رو باز کرده و وضعیتش خوبه...برا همین نتونسته بودم بیام وبلاگ😊مرسی خواهر گلم که پیشم اومده بودی😍
مامان ریحانه
پاسخ
آره واقعا رویا جون مرغه که خودش نصف عمر شده بود انشالله همیشه لبت خندون باشه خواهر ممنون رویا جون خدا گذشتگان شما رو هم رحمت کنه واقعا تابستون خیلی بیشتر خوش می گذره این چه حرفیه رویا جون انشالله که الان بهتره وای درخت گردو خیلی چوبای ترد و شکننده ای داره دو سال پیش هم این اتفاق برا داماد خالم افتاد و کمر و پاش شکست خدا رو شکر که گچ پاهاشو باز کردید و حالش مساعده خواهش میکنم عزیزم در عالم دوستی این کمتر کاری که میتونم انجام بدم خوش باشی دوست گلم
مامانی و بابایی دخمل طلا
8 آبان 94 16:05
ُسلام ریحانه جون مثل همیشه عالی و شاد بود ممنونم اززززززززززززززززت
مامان ریحانه
پاسخ
مررررررررررررررسی عزیزم نظر لطفته
مامان مبینا
11 آبان 94 0:41
بوووووووووووووووووس واسه نازنین جون و مامان ریحانه گلش
مامان منصوره
11 آبان 94 21:35
ریحانه جون کجایی ؟؟؟دلمون برا خاطراتت تنگ شده عزیزم.ببوس گل دختری رو. ان شاللله هر جا هستید سلامت باشید
مامان ریحانه
پاسخ
سلام منصوره جون مرسی عزیزم از لطفت چشم حتما میام آوا جونمو ببوس سپاس از دعای خیرت
مامان زهره
17 آبان 94 9:24
سلام ریحانه جونم چی شد خانمی خبری از عکس های جدید ونوشته های زیبات نیست کجایی گلم خبر بده خانمی دوستتون دارم[قلب[
مامان راحله
18 آبان 94 12:09
سلام عزیزم . حالتون خوبه ؟ نازنینم خوبه ؟ ممنون که به یادمون هستی عزیزم .. راستش یه کمی کم حوصله شدم واسه نوشتن ... شایدم تلگرام باعثش شده نازنینمو ببوسسسسس عزیزم
مامان هانیه
4 آذر 94 11:13
بازم سلام دوست عزیزم چه پست قشنگی پر از خاطرات شیرین و دوست داشتنی،با خوندنشون منم رفتم تو خاطرات بچگیم یادش بخیر بابای منم موتور داشت چه موتور سواری هایی که نمی کردیم عکس هاتون مثل همیشه عالی بود ایشالا که همیشه به شادی و گردش باشین
مامان ریحانه
پاسخ
سلام هانیه جونم نظر لطفته عزیزم واقعا یاد اون موقعها به خیر چه دوران شیرینی بود مرسی عزیزم و ممنون از دعای خیرت
פֿـاطرہ ماماטּ امیر مهـבے
5 آذر 94 22:46
سلام خوشحال میشم به وبلاگ پسرم سر بزنید . اگر مایل بودید لینک کنیم .
مامان ریحانه
پاسخ
سلام دوست عزیز چشم حتما عزیزم حتما باعث افتخاره