نازنین و خباثتهایش
سلام مامانای عزیز نی نی وبلاگی امروز من اومدم تا از زبان خودم واستون بنویسم مثل دوستام علیرضا جون و مهراد جون ....
جونم براتون بگه من اینجورایی هم که مامان نینانه میگه نیستم ( من واقعا اسم مامانمو میگم نینانه هنوز بلد نشدم بگم ریحانه ) مامانمم بی جنبه آی ذوق میکنه هی میگه اسم مامان چیه منم واسه اینکه تو ذوق مادر جانمون نخوره هی میگم نینانه نینانه و تصویر مادرمون بعد از گفته های بنده اینجوریه
خلاصه از بحث خارج نشیم داشتم میگفتم من اینجوریام نیستم یعنی آنقدر گوگولی مگولی و آروم که شما فکر میکنید نیستم امروز فرصت و غنیمت شمردم تا بیام چند چشمه ای از کارام براتون بنویسم دیگه قضاوت با خودتونه و بعد از اون ازتون خواهش میکنم به کارام از 0 تا 20 نمره بدید حواستون باشه هر چی بیشتر تشویق بشم بیشتر سعی میکنم اعمال ناشایست خود را به نحو احسن تغییر بدم و به راه راست هدایت بشم
پس پیش به سوی این روزهای نازنین بلا
و در ادامه
وقتی متوجه شدیم که ما دیگه زیادی بد شدیم زمانی بود که کاشان رفته بودیم واسه عروسی دایی وحیدممان از آنجا که دو هفته ای آنجا بودیم آخرای اقامتمان من بسی بیشتر از بسی بد شده بودم چرا که وقتی تو باغ دایی حمید واسم تولد گرفته بودن آخرای شب بین من و فاطمه دختر داییم جدال لفظی پیش اومد و وقتی آتش این جدل بالا گرفت من برای خاموش کردن دختر داییمون حربه ای غیر از کف دستمان نیافتم و همین شد که شترق زدم پایین چشم دختر دایی بیچاره مان و آنگاه بود که صدای گوشخراش دختر دایی مان به هوا رفت و با چشمی قرمز راهی آغوش مادرشان گشت و منم که انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشد خبیثانه به همه نگاه می کردم و وقتی مادر جانمان دعوایم کرد که چرا زدی تو چش فاطمه طلبکارانه گفتم من نزدم تو چشش زدم پایین چشش یه چنگم انداختم و مادرمان غضبناک پرسید اگه نزدی تو چشش پس چرا چشش قرمزه و بنده باز هم با همان حالت گفتم من چه میدونم شاید چشش حساسیت گرفته الکی میگه من نزدم و اینگونه شد که با تمام شواهدی که بر علیه ما بود خود را تبرئه کردم و بی خیال از همه چیز چشمانمان را خوابی خوش در بر گرفت و راحت و آسوده در بسترمان آرمیدیم
و از آنجا که ما مهره ی مار داریم و بسی اقبال عوض آنکه فردایش که به خانه امان آمدیم من زنگ بزنم و از فاطمه جان معذرت خواهی کنم فاطمه جان زحمت کشیدن و با ما آشتی کردن و به ما این نوید و دادن که دارن میان خونمون تا با هم بریم شمال و اینجا بود که مادرمان گوش مفت ما را پیدا کرد و هی از این نصیحتهای مادرانه کرد که رفتیم شمال ال نمیکنی و بل نمیکنی و از آنجا که بنده سیاستمدار ماهری هستم چشمی گفتم و در دل به مادرمان خندیدم که آره خوابشو ببین که من خوب باشم چرا که در همان روزهای شمال بودنمان بر سر اینکه کی قندون رو ببره با فاطمه جان دعوایم شد کل قندون رو روی فرش خالی کردم و مادرمان مجبور شد تمام قندها رو بریزه توی سطل زباله و نشون به اون نشون که ما این کار را سه بار انجام دادیم و مادر جانمان شده بود انباری از باروت که فقط منتظر یک جرقه بود
خلاصه شمال رفتنمون بدون خون و خونریزی به اتمام رسید و ما آمدیم سر خونه زندگیمان خاله های عزیز فکر کردید من در طرفة العینی خوب شدم نه این فکرها را نکنید که غیر از خسته شدن اذهانتان چیز دیگه ای حاصلتون نمیشه
بله داشتم می گفتم اومدیم خونه ، خونه اومدن همانا و دل پر خون مادر همان از زمانی که چشم باز می کردم عینهو یه سریش می چسبیدم به مادر جانمان رحم و مروت و که حرفشو نزن انگار تو ذاتم نبود یکسره به مادر جان میگفتم بیا با من بازی کن مثلا من عروس میشم تو بیا بگو چقدر لباسش خوشگله عروس چه گوشیه موبایل خوشگلی داره تمام کفش پاشنه دارا و بی پاشنه های مادرمو ردیف می کردم و میگفتم بیا بگو عروس چه کفشای خوشگلی داره چادر مشکی مادر را روی سر مینداختم و می گفتم مثلا من عروسم و بیا شنلمو کنار بزن و خلاصه سرتونو درد نیارم یه وضعی و هر بازی دیگه ای که مادر پیشنهاد میداد با قاطعیت میگفتم نه و فقط دلم عروس بازی می خواست بیچاره مادرمان برای نماز خوندن باید به لطایف الحیلی دست میزد تا این فریضه ی الهی را به جا بیاورد نمیدونم چی شده بودم که با خدا هم سر ناسازگاری گذاشته بودم کارهایی که تو دو سالگی انجام نمی دادم الان انجام میدادم مهر نماز مادر بدبختمان را بر می داشتم و میذاشتم میون دو تا پاش تا میرفت برداره قل می خورد و میرفت عقب و من خبیثانه می خندیدم و تازه پوریا را هم در جریان خباثتهایم قرار میدادم یا اینکه مادر وقتی به سجده میرفت بر پشتش سوار میشدم و این مادر بود که بال بال میزد تا از پشتش بیام پایین و دعای آخر نمازمادرمان این بود که خدایا این بنده ی شرور از آفریده های خودت است پس خودت نمازمان را قبول کن ( امان از دست این بنده های خدا )
فقط تنها موقعی که مادر می توانست از دست من یک نفس راحت بکشد موقعی بود که ماجراهای خانه ی ما از شبکه پویا پخش میشد انگار همه ی دنیا را به مادر میدادن قند تو دلش آب میشد و تا زمانی که تنهایی لیلا را هم نشان میدادن کم وبیش میدیدم ولی وقتی تمام شد زیاد علاقه ای به سریال آقا و خانم سنگی نشان ندادم ولی مادر که می خواست بیشتر از دست ما در آسایش باشد سعی می کرد ما را علاقمند به این سریال کند و به خاطر همین در قسمت اول این سریال هی الکی می خندید منم که گهگاهی زیر چشمی سریال رو دنبال می کردم به نظرم چیز خنده داری نمیومد فکر کردم خدایی نکرده مادر دچار زوال عقل شدن که هی الکی می خندن ولی کمی که آی کی یو را به کار انداختم دیدم بله همه ی این خنده های الکی برای این است که ما به این سریال علاقمند شویم که عزیز دل مادر متبحرانه باعث اشتیاق ما به این سریال شدن و ما علاوه بر تماشای اصلش تکرارش را هم میبینیم و این یعنی اینکه مادرمان خیلی خیلی خوش به حالش می شود ( آخر یکی نیست به من بگه بچه مجبوری آنقدر شیطنت کنی که مادرت برای اینکه از شرت راحت بشه به انواع حیله ها متوسل میشه )
و از خباثتهای دیگرمان اینکه چند وقت پیش زنبوری گردن پدر جانمان را نشانه گرفته بودن و پدر آخ و اوخ کنان به خانه آمدن وقتی مادر ازش سوال کرد که زنبور کجا بود این میون که تو را زد گفت رفته بودم پمپ گاز گاز بزنم متصدیش گفت بیا این طرف گاز بزن گفتم این پمپتون که همیشه خاموشه گفت نه الان روشنش کردیم و ما هم خوشحال از اینکه سریع گاز میزنیم رفتیم گاز بزنیم که زنبور گردنم رو نشونه گرفت و منو زد جالبه اینه که مسئولشون اومد گفت برا چی این پمپو روشن کردید این باید خاموش باشه و پدرمان به این نتیجه رسیدن که این زنبور مامور عذاب ایشان بوده که باید این پمپ گاز خاموش روشن بشه و بعد از نیش زدن این زنبور باید دوباره خاموش می شد و اما مادرجان به پدر جان پیشنهاد دادن که بیا برویم دکتر چرا که بدجور گردن پدرمان متورم و قرمز شده بود و مادر مان گفت احتمالا به نیش زنبور حساسیت داری و پدرمان با ایراد اینکه زمان بچگی خوراکم نیش زنبور بود به حرف مادر گوش نکرده و از دکتر رفتن سر باز زدن و خواب را بر دکتر رفتن ترجیح دادن و اما وقتی از خواب برخاستن مادر مشاهده کرد که قرمزی تا قفسه ی سینه ی پدر را گرفته پس تاخیر را جایز ندانسته و بالفور پدر را به درمانگاه شبانه روزی رساندن و آنجا بود که پدرجان متوجه شدن باید چند تایی آمپول نوش جان کنن و از آنجایی که مادر جان دستی در تزریقات دارد پدر پیشنهاد داد که چرا این پول در جیب دیگری ریخته شود برویم خانه و خودت آمپول را تزریق کن و اما ما وقتی فهمیدیم پدر جان آمپول دارد انگار دنیا را به من داده باشند همچنان خوشحال بودم و مسرور چرا که وقتی مادر به من گفت برو برام یه پد الکی بیاور بی هیچ بهونه ای رفتم و آوردم و شادمان در کنار مادر نشستم و با ذوقی فراوان به مادر میگفتم بیا اینجا بزن محکم هم بزن و بعد ریز ریز می خندیدم بسیار دیده بودم یا شنیده بودم بچه هایی که به خاطر آمپول زدن پدر و مادرشون گریه می کنن ولی من نمیدونم چرا اینطوری شدم اصلا شاید ژن من با دیگران فرق میکنه که از زجر کشیدن والدینم خشنودمم خدایا مرا به راه راست هدایت فرما آمین
و از دست موارد دیگر اینکه هفته ی گذشته مادر مهربانمان در حال پختن برنج بودن که همزمان مرا صدا زدن و گفتن نازنین جان کاهو می خوری مامان، ما با مهربانی گفتم بله که میخورم عزیزم بعد که اومدم تو آشپزخونه گفتم نه من اینجوری نمی خوام من اونجوری میخوام مادرمان پرسید چه جوری منظورته و من گفتم اونا که سس میزنی مامان گفت آها سالاد می خوای گفتم آره سالاد میخوام و مادر هول هولکی چند برگ کاهو را خرد کرد و کمی سس ریخت و گذاشت تا من بخورم و مادر رفت تا به داد برنج برسد که یکهو صدام رو بردم بر بالای سر و گفتم این کمه من انقدر نمی خوام من از ابّلش ( منظور همان اول ) زیاد می خواستم مادر جان قربون صدقه کنان گفت حالا همین قدر رو بخور برنج و که آبکش کردم برات بازم درست میکنم مگه من حرف حالیم میشد گفت نمیخوام بااَس (باید) به من زیاد بدی و تقریبا مرغ من یک پا داشت وقتی دیدم مادرمان به ما اعتنایی نمیکند برای انتقام از مادر دست به کار شدم و دستم را تا ساعد در ظرف سالاد فرو بردم و تا میتونستم کاهو ها رو درون دستهایم له کردم مادر بینوایمان فکر می کرد سکوت من نشانه ی سر عقل اومدن من است و با لبخندی ملیحی وارد هال شد و وقتی با صحنه ی فجیع سر رو روی سسی من رو برو شد جیغ بنفشی کشیدو گفت واسه چی کاهو ها رو حیف کردی و بنده نیز پر رو تر از این حرفها گفتم می خوام حِرف (حیف ) کنم و مادر که دید حریف زبان مان نمیشود از راه مسالمت آمیز وارد شد و وگفت اصلا مامان سالاد درست میکنه تو سالاد و تزیین کن و ما خوشنود از این حرف که سالاد را تزیین کردیم و به موقع سرو سالاد گفتیم من سالاد رو تضمین کردم قشنگ شده اما نمیدونم چرا همه خندیدن نمیدونم به تضمین سالاد خندیدن یا ... نمیدونم والا به قول عزیز جون هر کی به من میخنده انگار به گل می خنده
و و باز اینکه سه شنبه عروسی نوه دایی های بابایمان دعوت بودیم اشتباه نکنید دو قلو نبودن دختر عمه و پسر دایی بودن که میشدن نوه دایی های بابایمان عصر آن روز من خانه ی عمویمان بودم که وقتی اومدم خونه بلا فاصله سطل شن بازیمو بر داشتم و رو به مادرمان که من میخوام برم خاک بازی مادرمان متعجب از این حرف گفت الان میخوایم بریم عروسی اگه بری خاک بازی کثیف میشی نه اینکه مادرمان فکر میکرد من بچه ی حرف گوش کنیم حرف مادر را که گوش نکردم هیچ بر توقعاتمون افزوده شد که تو هم بیا تو حیاط وایسا من از گربه می ترسم مادرمان که دوباره تا مرز انفجار پیش رفته بود هیچ رقمه حریف ما نمیشد که از رفتن ما به حیاط ممانعت کنه در نتیجه به حرف ما گوش نکرد و نه گذاشت من برم و نه خودش اومد و ما نیز که اوضاع را از این قرار دیدیم تا یک ربع به رفتن دهانمون و باز کردیمو چشممونو بستیم و زدیم زیر گریه و تا خودمان خسته شدیم و ساکت شدیم و در راه عروسی وقتی مادر از من پرسید چرا امروز انقدر منو اذیت کردی لب خشک انداختمو گفتم شیطون بلا گولم زد و گفت مامانتو اذیت کن و گرنه من که دختر خوبیم و مامانم با نیشخندی گفت بر منکرش لعنت
و اینکه دیشب هی نق میزدم و میگفتم از اون قهبه ایا سپیدا میخوام ( قهوه ای و سفیدا ) پدر و مادر بدبختمون هر چی به مخشون فشار آوردن نتونستن متوجه بشن که من چی میگم آخرش خودم گفتم من نسخابه می خوام ( نسکافه ) نمیسمید البته ( نسکافه به همراه کافی میت ) و بعد از کلی خندیدن پدر و مادر به ما و ده بار پرسیدن که نازنین چی میخوای و اعصاب خردی بنده مادر فهمید که الان باید عصبانی باشد نه اینکه بخندد به ناگاه نگاه به ساعت کرد و گفت نازنین میدونی الان ساعت چنده ساعت 2 تو تازه نسکافه میخوای ( مادر خوش خیالمون که فکر میکنه من زمان حالیمه داشت به من امر و نهی میکرد ) و بعد چون بی رمق افتاده بود رو کرد به پوریا( که داداشی هم در دیر خوابیدن عین بنده است ) و گفت برای نازنین نسکافه درست کن داداشی هم که حاضر بود یه میلیون بده همچین کاری نکنه با اکراه پذیرفت و با غضب به من گفت آخه این موقع شب موقع نسکافه خوردن است خوابت نمیبره و من نیز که در حاضر جوابی کم نمیاورم اشاره ای به استکان چایی درون دستش کردم و گفتم هه هه الان وقت چایی خوردنه خوابت نمیبره خیلی از خودم خوشم اومد به خاطر جوابی که بهش دادم و بعد از این مکالمات داداش پوریا غر غرکنان رفت نسکافه را از کابینت بالا بردارد که دستش خورد به شیشه ی زردچوبه و تمام زردچوبه ها ریخت روی فرش آشپزخانه مادرمان بر سر زنان بلند شد و غرولندی به پوریا کرد و سریعا فرش و انداخت توی حیاط و با فریادی بلند از من خواست که سریعا بخوابم تا دوباره دسته گلی به آب نداده ام و باز من بودم که خنده ای تحویل مادر دادم و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده
و از دیگر خباثتهای من اینکه هم اکنون که مادر دارد این پست را می نگارد انواع حقه ها را به کار می برم تا مادر مان را ازادامه ی کار باز دارم بدین جهت که به مادرمان گفته ام مثلا شما دکتری(یک جور هندونه زیر بغل گذاشتن مادرمان) و من بچم مریضه، میارم پیش شما مادر با صبوری قبول کردن و برای بچه امان دارو نوشتن و گفتن برو خانوم دکتر کار داره ولی ما مگر از رو رفتیم ثانیه به ثانیه یه عروسکمونو آوردیم گفتیم مثلا خانوم دکتر این پاش شکسته گچ بگیر اون یکیو اوردیم و گفتیم چشمش ضعیفه براش عینک بنویس دامادو آوردیم و گفتیم نیاز به عمل دارد حالا کدوم عضوش خدا میدونه یکی دیگه رو آوردیمو گفتیم دلش درد میکنه خلاصه تا مادر بینوا میرفت کلمه ای تایپ کند نمی گذاشتیم خوب مگه بد است مادرمان متخصص تمام بیماریها شد
یک روز هم سارینا رو آوردیم دادیم دست مادرمان گفتیم خانوم میشه بابا بزرگمونو نگه داری مامانم با تعجب گفته این بابا بزرگتو گفتم آره دیگه کوچیکیاشه دیگه
مادرمان از حمام اومده بهش میگم غافیت باشه و باز مادر بی جنبه امان است که اینگونه میشود
از خباثتام هر چه بگم کم گفتم ولی به یه چیز ایمان دارم و اونم اینه که باعث تمام این خباثتها شیطون بلااست من بی تقصیرم
این نمایی از حمام رندایی وحیده که ایده و چیدمانش از مادر جانمان است
و نمایی دیگر از حمام
ژله رویایی از هنرهای سلمی جون دختر خاله ی بنده
داخل یخچال زندایی
ماهی عروس و داماد
داخل فریزر
فروغون من
نازنین و نوه ی عموش حلما
نازنین و پت و متش
و یکسری از عکسهای نازنین داخل تبلت پوریا بود که نمیدونم چرا نشد که انتقالش بدم به کامپیوتر که انشالله هر زمان مشکل حل شد میذارمشون