تمام اتفاقهایی که این روزها برایمان افتاد
سلامی گرم به همه ی دوستان عزیز و مهربانم تمامی دوستانی که در نبودم جویای حالم بودن و با پیام های پر مهرشان به من محبت داشتند و همچنین تولد نازنینمو تبریک گفتن و شرمنده از اینکه نتونستم از همه تشکر کنم همینجا از همه ی شما عزیزان تشکر میکنم بابت اینهمه لطف و مهربانی و بزرگواریتون خیلی دوستتون دارم مهربانان
و اما در اینجا آنچه را برایم اتفاق افتاده در این ایام بازگو میکنم از خوب و بد....
و در ادامه:
ماجرا از آنجا شروع شد که چهارشنبه هفتم مرداد رهسپار کاشان شدیم تا آماده بشیم واسه عروسی داداش وحید با سلمی جون که تهران بودن قرار گذاشتیم تا اونا هم با ما بیان و کلی هم تو ماشین آهنگ گذاشتیم و دست زدیم وشاد بودیم............
تا اینکه رسیدیم خونه ی بابام اینا همه با ما روبوسی میکردن ولی ترییپ تریپ غمگینی بود خاله و دختر خالمم اونجا بودن زیر چشمی دیدم که خالم داره واسه دخترش چشم و ابرو میاد و همچنان این چشم و ابروها در بین دیگرانم ادامه داشت برام سوال شده بود که چرا اینا اینهمه چشم و ابرو میان گفتم شاید بین خودشون یه چیزیه ( خدایش ذهنمو از آکبندی در نیاوردم که شاید یه اتفاق بدی چیزی افتاده باشه ) بگذریم اومدم بگم حالا یه کل بزنید عروسی داداش وحیده که دیدم عااااااااااااااااااقا ابروا 20 متر رفت بالا لبا سخت گزیده شد که اوا مگه خبر نداری گفتم چیو گفتن شوهر عمت فوت شده گفتم ای داد بیداد آخه چرا ؟؟؟؟؟ خیلی ناراحت شدم از آنجا که شوهر عمم پسر دایی بابامم بود بابام خیلی ناراحت بود ( بنده خدا چند سالی بود که بیماری دیابت خونه نشینش کرده بود و جدای اون این بیماری آبش کرده بود ) خلاصه به این فکر افتادیم که سور و سات عروسی به هم خورد و عروسی رفت برای بعد چهلم، بنده خدا زنداداشم بیشتر از بقیه از این موضوع ناراحت بود یادم چند روز کارمون شده بود مشورت کردن با همدیگه که حالا چکار کنیم عروسی بگیریم یا نه و از آنجا که همه ی دعوتها شده بودو تالار و آرایشگاه و لباس عروس و همه چیز از قبل هماهنگ شده بود ما مونده بودیم این وسط که چکار کنیم خلاصه ما کارمون شده بود اینکه هم به مراسم ختم و عزاداری برسیم هم اینکه در مورد عروسی بحرفیم خداییش اوضاع خنده داری داشتیم و بالاخره به این نتیجه رسیدیم که مراسمو بندازیم بعد از هفتمو شوهر عمه ی مرحومم ( و یاد آور بشم که ما کاشونیها مراسم هفتم و درست در شب هفت برگزار میکنیم ) بدین ترتیب عروسی که قرار بود دوشنبه 12 مرداد برگزار بشه 15 مرداد برگزار شد یعنی درست فردای هفت شوهر عمه ی مرحومم و بماند که عده ای از مهمونامون از طرف پدری نیومده بودن ولی باز مجلس عروسی شلوغ بود و بنده ی حقیر سنگ تمام گذاشتم در عروسی آقا داداش گلم
خداییش عروسی داداش یه چیز دیگست
و چون خواهر شوهر خوبی بودم مدام راه میرفتم و به مهمونا خوش آمدگویی می گفتم فکر کنم از بس این کارو کردم مهمونا می خواستن خفم کنن اینو از چشماشون میشد فهمید خداییش اونا هر نیتی داشتن کاری ندارم پاهای خودمو کار دارم که تاول زده بودن تو این کفشای پاشنه بلند مجلسی حالا خوبه من از اون ده سانتاشو نپوشیده بودم همون 5 سانتشم پدر پامو در آورده بود به قول همسرم که بهم میگفت مجبوری به خاطر یه عروسی خودتو عذاب بدی و منم مظلومانه نگاش میکردم خوب آره دیگه......( حالا جالبه یه جاهایی هم کفشامو در میاوردم یهو فیلمبرداره گفت خواهر شوهر بیاد عکس بگیره بدبختی تا خواستم کفشامو بپوشم تخته گاز برم بالا عکس بگیرم کفشا تو پام نرفت و یک جفت دمپایی راحتی جایگزین کفش سوسولام شد و من عاجزانه از خانوم فیلمبردار خواستم که از پاهای بنده هیچ مدرکی در دست نباشد (تا من باشم انقدر الکی راه نرم و خوش آمد گویی نکنم )
و از خود که بگذریم بخوانید اندر احوالات نازنین خانوم را در این مراسم که دختری بودن به شدت عبوس و اخمو که اگر خدایی نکرده اندکی از خانوم دور میشدم سریع بغض می کرد و میزد زیر گریه و وقتی منو میدید گردنم رو محکم می چسبید و ول نمی کرد و حتی چند نفری پیشنهاد دادن که نازنین جون بیا پیش ما مامانت کار داره و این بندگان خدا غافل از آن بودن که فردای عروسی جد و آبادشون توسط نازنین به وسط آمد فقط به خاطر آنکه چرا این خانوم بی ادب به من گفت بذار مامانت بره کار داره پیش ما بمون ( خداییش جرم بالاتر از این )
و با دیدن این اوضاع ما بهتر آن دیدیم که نازنین خانوم را به طرف مردانه شوتش کنیم تا نفسی به راحتی بکشیم ولی چه بسا باز سر و کله خانوم خانوما پیدا میشد و باز آش همان آش بودو کاسه همان کاسه
و اما بعد از عروسی یه سفر کوتاه به مشهد اردهال یک سفر یک روزه به پارک سراوان نطنز و یک سفر سه روزه به مازندران داشتیم و علت نبود ما سفرها یی بود که به ترتیب برامون پیش آمد
و اما تولد نازنین خانوم که در دو مرحله اجرا شد اولین تولدش 20 مرداد بود که کاشان بودیم تو باغ دایی حمید برگزار شد و باز ماجرا از این قرار بود که زنداداش جدید بنده اظهار داشتن که خوبه کیکی که از تزیینات یخچال عروس است رو بیاریم خورده بشه خراب میشه حیفه ما هم به شوخی گفتیم که کاش تولد نازنین بود و دیگه نیازی نبود ما کیک بخریم همینو میذاشتیم زن داداشم گفت خوب اشکال نداره تولدشو زودتر میگیریم چون ما به خاطر اینکه کلاسای پوریا شروع میشد مجبور بودیم زود بیام خلاصه قرار بر همین شد که تولدی بگیریم و کیک باشه برا تولد نازنین بعد از اونم دایی وحید از شرکت زنگ زد و گفت شنیدم تولد نازنینه گفتم آره دیگه گفتیم کیکتون حیف نشه تولدو چند روز جلو انداختیم ( خواهر به پر رویی من نوبره ) دایی وحیدم گفت پس من یه کیک دیگه هم میخرم که کم نباشه نازنین خانومم دستور فرمودن که دایی کیک قبلی بخر ( منظور همون قلبیه ) و شب دایی جان با یه کیک قبلی اومدن و بدین صورت تولدی در کاشان گرفتیم
و وقتی هم خونه ی خودمون بودیم شب تولد اصلی نازنین پوریا گفت چه خوبه به بابا زنگ بزنم شیرینی بخرره تولد نازنینه طفلی گناه داره شب تولدش هیچی نباشه ( حالا خدا میدونه که سنگ خودش و به سینه میزد برای خوردن شیرینی ، نازنین بهونه بود ) و بعد از اتمام مکالمه ی تلفنی دیدیم که آقای همسر با کیکی در دست وارد شدن و ما مجددا خوش به حالمون شد
و اما نازنین خانوم در روزهای آغازین پنج سالگیش شیرین زبانی های میکند که بازگو کردنش خالی از لطف نیست
در اتاق بودم و پشت کامپیوتر نشسته بودم که نازنین خانوم که به همراه عمه اش به خونه ی عموش رفته بود از در وارد شده سریعا خودمو قایم کردم تا واکنششو نسبت به نبود خودم ببینم وسط هال روبروی آشپزخونه نشسته چند بار منو صدا کرده مامان جونم مامان جونم و وقتی از من صدایی نشنیده اومده طرف اتاق به عمه اش گفته ببینم مامانم تو اتاقه منم که پشت در قایم شده بودم اومدم جلو و زدم زیر خنده یهو نه گذاشته نه برداشته گفته مامانی تو اتاق بودی ما فکر کردیم تو مُردی که صدات نمیاد و بنده در عین ناباوری
شبی از شبها همسر جان پوریا را خطاب قرار دادن که پوریا شهریه ی کلاسهای تابستونیتون چقدره و پوریا گفته هنوز نگفتن چقدر میگیرن و پدر جان با خیالی زهی باطل روبه پوریا کرده و گفته نکنه کلاساتون مجانیه این کلمه از دهن همسر جان در نیامده که دیدیم نازنین با وحشت خودش و پرت کرد تو بغل بابا با تعجب پرسیدیم چی شد چرا اینجوری کردی گفته من میترسم گفتیم آخه از چی میترسی گفته من از مجانی میترسم مجانی خیلی بده بزنیدش از اینجا بره حالتهای ما دسته جمع در اون موقع
پدر جان برای خانوم زغال اخته خریداری فرمودن وقتی از بیرون اومدیم خونه داداش پوریا در خواب ناز بودن گفتم داداش و بیدار کن دیگه خواب بسشه بگو پاشو زغال اخته بخوریم و نازنین با مظلومی و به دور از هر خباثتی بالای سر داداش، داداش پاشو زغال تخته بخوریم و منی که منفجر شدم از خنده و بعد اومدم و با آب و تاب برای همسر جان تعریف کردمو همسر هم که نیشش تا بناگوش باز بود رو به نازنین :
نازنین بابا بگو به پوریا گفتی پاشو چی بخور
و نازنین نمیخوام بگم
و باز جناب همسر ملتمسانه نازنینم برا بابا یه بار بگو چی گفتی
و باز نازنین با جیغ و شیون و عصبانیت نمیخوام بگم
و تلاشهای همسر همچنان ادامه دارد و به دور از هر شکستی نازنین گلم دخمل ناز بابا بگو به داداش چی گفتی
و نازنین که دید اینهمه پافشاری فایده ای ندارد دل پدر جان را نشکست و گفت چخالت میکشم ( منظور همان خجالته )
و بابا: نه قربونت بره بابا چخالت نکش بگو چی گفتی و نازنین با اعتماد به نفسی مثال زدنی گفت به داداش گفتم پاشو زغال لخته بخوریم و باز ما بودیم که نازنین در آغوشمان اینگونه میشد
و از کردارهای نادرست خانوم در این روزها اینکه گاه گاهی حرفهایی نه چندان خوب به زبان میراند و هیچ زبانی از خوش و ناخوش در سر به راه شدنش تاثیری نداشته و جالب این است که بیشتر این کل کل ها با آقا جونه
و از این دست کل کلها این است که روزی آقا جون بهش گفت من میرم خونه ی عموت خونه ی شما نمیام تو حرف بد میزنی و بعد آقا جون ادامه داد میام خونه ی عموت دختر عموت میره از مغازشون برام بستنی میاره و نازنین به آقا جون نگاهی انداخت و گفت نه بیا خونه ی خودمون و با غیظ رو به آقا جون گفت بیا خودم برات بستنی خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر میخرم البته با عرض معذرت ( هر چند که این گفته باعث خنده ی آقا جون و حضار شده ولی برای من مادر مایه تاسف است و شدیدا سعی در این دارم که این واژه های زشت از دهان دخترکمان بیفتد )
و اینکه چند وقت پیش لطف فرمودند و جلو شلوارشونو اندکی خیس کردن چشمهام چهار تا شده گفتم نازنین جیش کردی گفته نه من جیش نکردم جیش خودش اومده
و همچنین از این دست خرابکاریها این بود شبی که میرفتیم شمال وقتی به مقصد رسیدیم من از شدت خستگی بیهوش افتادم غافل از اینکه بچه ای دارم ( و البته این خستگی دلیل داشت چون وقتی ما از کاشان اومدیم دو روز بعد تمام کسانی که با هاشون همسفر بودیم اومدن خونه ما که شامل داداش حمید و خانواده آبجی و خانواده و مامان و بابا بودن و این در صورتی بود که بعد از دو هفته که از کاشون اومده بودم خونه یه خونه تکونی اساسی لازم داشت و همچنین باید آماده ی پذیرایی از مهمان هم میشدم مسلما که دیگه برام رمقی نمانده بود خصوصا که مهمانها شب هم می خواستن بخوابن که به قول دوستان هیچی بدتر از این نیست که مهمان شب بخواد بخوابد حالا باز خدا رو شکر خونه ی ما حیاط داره و آقایون کلهم حیاط را برای خواب انتخاب میکنن که اگر اینگونه نبود خودمان با وجود اینهمه مهمان باید ایستاده میخوابیدیم
و اما از بحث خارج نشویم گفتم که بیهوش افتادم و متوجه هیچ چیزی نشدم نیمه های شب از خواب بلند شدم و دیدم نازنین نیست مثل شبه ی تو تاریکی خواب آلود بلند شده بودم و یکی یکی زیر پتو ها رو نگاه میکردم و میگفتم ای وای بچم نیست حتما بیدار شده از خونه رفته بیرون حسابی ترسیده بودم تا اینکه رفتم تو یه اتاق دیگه که دیدم نازنین مظلومانه بغل آبجی خوابیده و صبح که از خواب بیدار شدم دیدم آبجی اومده و میگه ترسیدی گفتم کم نه گفته خوب تو خواب بودی نازنین بغض کرده بود منم بردم پیش خودم خوابید گفتم خوب دستت درد نکنه گفته حالا یه سورپرایز برات دارم من خوش خیال خودمو برای هر چیزی آماده کرده بودم غیر از اینکه آبجی بگه نازنین خودشو تشکش و پتوشو فرش و.... خیس کرده دهنم از تعجب باز مونده گفتم نه بابا اصلا سابقه نداشته تا الان نازنین شب خودشو خیس کنه گفته حالا که شده و دوستان اینگونه بود که باز خستگی ما را در بر گرفت چرا که بشور و بسابی داشتیم حسابی
و باز از این دست خرابکاریها این بود که چند شب پیش خیر سرمون اومدیم محبت مادرانه را در حق طفلمان تموم کنیم و کودکمان را هی قلقلک دادیم و و بسی باعث خنده ی طفلمان شدیم که در کمال ناباوری دیدم که خانوم دولا شد و همانطور ریلکس بر روی فرش جیش کرد و وقتی اعتراض مرا نسبت به کار خود دید طلبکارانه گفت به من چی خودت باید حباستو جمع میکردی نباید منو قلقلک میدادی که من بخندم خندیدم جیشم باز خودش اومد ( و بنده به این نتیجه رسیدم که قلقلک و خنده با جیش رابطه ی تنگاتنگی دارد که بایدحتما در موردش بحث کارشناسی شود )
شبی که مهمون اومده بو د خونمون که فرداش بریم شمال رفته وسط دختر خواهرم و شوهرش خوابیده دختر خواهرم هر کاری کرده نتونست نازنینو دکش کنه آخرش بهش گفت برو پیش مامانت بخواب من تو رو له میکنما گفته نه تو خانومی منو له نمیکنی اگه پیش بابام بخوابم لهم میکنه
سویشرتشو پوشیده کلاهشم گذاشته سرش اومده پیش من میگه مثلا من عروسم میام پیشت کلاه شنلمو بر میداری بعد کل میکشی ( چه کنم که بچم همیشه عشق عروس و عروسیه )
خونه ی مامانم بودیم موقع خواب رو تخت مامانم مثل این پادشاها دستشو زده زیر سرش و دراز کشیده رو شو کرده طرف مامانم که رو صندلی میز تلفن نشسته بوده با یه حالت دستوری گفته چرا نمیخوابی مامانم لبخندی بهش زده و گفته الان می خوابم بعد بدون ذره ای مهلت به مامانم که یبار نکنه بگه تو رو تختم خوابیدی من نمیتونم بخوابم گفته ببین من رو تختت خوابیدم خودت برو تو مبل بخواب و مامان بنده همچون بچه ی حرف گوش کنی سریع تاج و تختو به خانوم بخشیده و رفته به قول نازنین تو مبل خوابیده و اعتراضهای بنده که مامان لوسش نکن بذار از جات بلند شه فایده ای نداشته و باز هم مهربانیهای مادر بزرگانه نازنین خانوم رو پیروز کرده
مامانم یه صندلی تاشو داره که چون پاهاش درد میکنه هر جا مسافرت میریم با خودش میاره ولی موقع مسافرت به شمال یادش رفته بود بیاره که مجبور شدیم با کلی جستجو از یه مغازه که تنها یک عدد داشت اونم به رنگ صورتی و سبز بخریم دیشب نازنین میگه عزیز جون حالا دو تا از اون چیزا داره گفتم اون چیزا چیه گفته همونا که رفتیم شمال آقا جون و دایی حمید واسه عزیز خریدن همون که رنگش صورتیه متوجه شدم که منظورش همون صندلیست گفتم خوب حالا چکار کنیم گفته هیچی عزیز جون اون که رنگش کرمه رو بده به یه زن پیر اون صورتی رو برا خودش نگهداره گفتم چشم حتما به سمع و نظر عزیز میرسونم اوامر شما رو ( ستاد بذل و بخشش اموال مادر بزرگ)
پشت کامپیوتر بودم اومده گفته خانوم میشه تو خونتون بخوابم گفتم خوب بخواب بعد گفته مثلا صدام میکنی از خواب می پرم بعد منم گفتم خانوم پاشو شوهرم اومد بعد شاکی شده میگه نذاشتی بخوابم گفتم خوب شوهرم میگه این خانومه کیه میگه خوب بگو این خانومه ملتلمه ( منظور محترمه ) گفتم محترم کیه گفته محترمه خاله ( خدا میدونه به عمرمون اگه خاله ایی داشته باشیم که اسم بچش یا خودش محترم باشه )
داشته بازی میکرده هی میگفته محمد حسین گفتم محمد حسین کیه گفته عمه ی خواهرم گفتم کدوم خواهرت مگه تو خواهر داری گفته آره بابا همون که محمد حسین عمشه
دخترم به منوچهرم میگه ملوچل
و اما اینکه حرف و حدیث بسیار زیاده در مورد کارهای خانوم طلا که انشالله به محض اینکه یادم اومد تو پستهای بعدی میزارم
و در ادامه شما را دعوت میکنم به دیدن یکسری از عکسهای نازنین خانوم که با سختی فراوان گرفته شده
صورت گریان نازنین
اصلا رضایت نمی داد ازش عکس بگیرم به زنداداشم گفتم ببرش خونتون ازش عکس بگیر چون زنداداشم طبقه
پایین خونه ی مامانم اینا میشینن بردش پایین و چند تایی عکس ازش انداخت به محض اینکه من رفتم پایین دیگه خانوم خانوما هیچ رقمه حاضر نشد عکس بگیره
پارک سراوان نطنز
تنها عکسی که تونستم تو پارک سراوان ازش بگیرم
دو تا کیک تولد نازنین در کاشان
و خود نازنین در تولدش
نازنین و دریا
نازنین خانوم و آقاصابر( در آغوش خوشبختی )
غروب خورشید دریا
کیک تولدی که دوباره برا نازنین خریدیم
نازنین در کنار کادوی تولدش
نازنین ( پارک چیتگر) جمعه 30 مرداد94
و اینکه یکسری عکسها و همچنین عکسهای آتلیه نازنین مونده که به محض آماده شدن در پستی جداگانه میذارم