یامَن اِسمُهُ دَوا وَ ذِکرُهُ شَفاء.
خبر تلخ تر از آن بود که در باورم بگنجد
گاهی فکر می کردم عمر شادمانی کوتاه نیست فکر می کردم وقتی پدری داشته باشی که همصدا با تو از ته دل بخندد حتی به اندازه ی سر سوزنی فکر نمی کنی که روزی خبر از بیماری پدر به تو دهند
منی که وقتی می فهمیدم پدر بهتر از جانم حتی به یه سرما خوردگی جزئی دچار شده مدتها به فکر فرو میرفتم چگونه توان تحمل شنیدن بیماری سخت پدر را داشتم خدایا مگه می شود مگه میشود بابای مهربونم بابای عزیزم بابای همیشه شادم دچار سکته ی مغزی شود
خدایا چه حکمتیست در این بیماری
خبر ویران کرد تمام وجودم را نمی خواستم باور کنم دلم می خواست کابوسی بیش نباشد تا با بیدار شدنم نقش بر آب شود ولی نه حقیقت داشت بی رحمی زمانه خدا می داند چگونه شب را به صبح رساندم گریه های بی صدایم شد همدم شبانه ام تمام خاطرات خوش را از ذهنم می گذراندم خاطراتی که نقش اول بیشتر آنها پدر بود و بس
بی صبرانه منتظر بودم تا در آغوشش بگیرم فقط صحبتهای مادرم تسلی بخش بود برایم که می گفت خدا دوباره بابا را بهمون داد خدا خیلی بزرگی کرد و بعد بغضی که فرو می داد شبانه به دیدن پدر رفتم اجازه ی ملاقات داده نمی شد التماس کردم و گفتم از راه دور اومدم تو رو خدا بذارید برم بابامو ببینم قول میدم زود بر گردم اجازه داده شد که برم و زود بر گردم با خودم عهد کردم که وقتی بابا رو می بینم برای رعایت حالش گریه نکنم ولی مگه میشه پدر شادتو رنجور روی تخت بیمارستان ببینی و گریه نکنی لبمو رو صورتش گذاشتمو گفتم بابا وقتی اومدم دیدم نیستی دلم خیلی گرفت و بعد هق هق گریه بود که دیگه امانم نداد گریم اختیاری نبود نمیدونم چرا هر چه اشکهایی که تو چشام حلقه زده بودن رو پاک می کردم که بابا غصه نخوره باز چشمهام پر می شد از باران اشک بابا می گفت غصه نخور من خوبم ولی می دونم اینا بزرگترین دروغایین که پدر و مادرا برای شادی دل بچه هاشون می گن جمعه باز بالاجبار مجبور به بازگشت شدم ولی یاد بابا یک لحظه هم از خاطرم نمی رفت بغضی در گلویم گره خورده به یاد پدر که نفسم را می گیرد اگر نفسم نباشد
دوستان مهربانم برای پدر مهربانم دعا کنید
التماس دعا دارم از همه ی شما دوستان خوبم برای پدری که وجودم به وجودش بسته است