خبر خبر خبر دار پستم اومد به بازار ( مامانی یه بار دیگه شاد میشه)
سلام عقشم
وای خدای من بازم گفتم عقشم یادمه چند روز پیش به دخملم گفتم تو عقشمی گفت مامانی جون عقشم نه عشقم درسته، بگو عش + قم معلمم داشت برام قشنگ بخش میکرد یعنی منبعدش اونو کردم و بعدم ش کردم طفلی میگفت مامان بسه دیگه منو مرده کردی می خواستم بخورمش اما جلو خودمو گرفتم یعنی مامان فدات بشه الهییییییییییییییییییییییییییییییی تو عزیززززززززززززززززززززززززز دل مامانییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
یا اینکه کافیه بفهمه من از دست داداشی ناراحتم میگه مامان داداشو دوست نداری میگم نه میگه بابارو هم دوست نداری میگم نه میگه منو فقط دوست داری میگم بله بعد خودشو میندازه تو بغلم و میگه قربون مامان گلم بشم الهی منم میگم خدا نکنه عزیزم میگه مامانی جون تو خیلی مهربونی خیلی خانومی
دوست دارم مامانی جون یعنی شیرین زبونی در حد لالیگا
یا بازم مورد داریم که خانم طلا رو که می خوام ببرم شهر بازی چپ میره راست میره میگه مامانی جون دوست دارم کاری نداری برات انجام بدم خوب حالا شما اسم این کارو چی میذارید و همچنین دو شب پیش از شهر بازی که اومده براش انار دون کردم بخوره داداشی گفته به من میدی برای اینکه نده با یه قیافه ی معصومانه ای گفته داداشی جون من سرماخوردگی دارم می ترسم دهن زده ی من سرما خوردگیت بده نخوریا باشه... یعنی واقعا سیاستو داشته باش وااااااااااااااااااااای که تو جیگر منی
حالا از اینا که بگذریم بریم بقیه ی زندگینامه ی دخمل کوچمولومو بخونیم حالا خوبه خوندن بلد نیست اگه نه دوباره یه کلاسه دستور زبان فارسی برام میذاشت و می گفت کوچمولو نه بگو کوچولو اصلا نمی خوام من عاشق غلط غلوط حرف زدن بچه هام یعنی میمیرم برای یه وقتایی که نازنین یه چیزیو اشتبا ه میگه
جونم براتون بگه که آلرژی دختر گلی هم به کلکسیون غمای ما اضافه شد دوباره به خودم قوت قلب دادم که خوب چیزی نیست تحمل میکنم(وای خدا این روزا چقدر من باید تحمل میکردم ) این ماجرا تقریبا همزمان شد با واکسن دو ماهگی نازنین از نظر من سخت ترین زمان واکسن یه بچه دو ماهگیه . اگه بگم از ظهر تا ساعت 5 عصر یکسره گریه کرد دروغ نگفتم یعنی همش تو بغلم بودو طفلی از درد به خودش می پیچید حتی موقع شیر خوردن هم ناله می کرد منم ساعتی بهش قطره استامینوفن میدادم بابایی هم خونه نبود تا کمک حالم باشه خلاصه شب اول با سختی سپری شد وروز بعد اوضاع و احوال دخمله بهتر شدکه خاله جونیم (خاله خودم) زنگ زد و ما رو برای عقد کنون دخترش مونا جون دعوت کرد دوباره وسوسه ی رفتن تو سرم افتاد به بابایی گفتم بریم گفت آخه من جمعه تا 5 بعد از ظهر کلاس دارم و آخر شب هم باید برگردیم ببین ارزششو داره با این بچه که حالا واکسنم زده بریم. من یه دل می گفتم بریم یه دل می گفتم نریم خلاصه تا جمعه ساعت 2 بعداز ظهر بابایی زنگ زد گفت تصمیمتو برا رفتن گرفتی اولش الکی گفتم اگه سختته می خوای نریم بابایی هم الکی برا دلخوشی من گفت اگه می خوای از استاد اجازه بگیرم و بیام بریم فکر کرد من حالا فداکاری میکنم میگم نه نمیریم منتظر همین جواب بود که گفتم نه بریم بابا یه چند ثانیه ای مکث کرد بعدش خیلی همچین مغموم گفت باشه بریم فکر کنم قیافه ی بابایی اون موقع پشت تلفن اینطوری بود بعدشم خلاصه منم با خوشحالی لباساتو آماده کردم و ناناز خانومو حمام کردم تا بابایی اومد بازم برای سومین بار رفتیم کاشون برای یه جشن دیگه وای همیشه به جشن و سرور باشی نازنین خانوم همه چقدر از دیدن گل دخترم خوشحال شدن خاله جون سر از پا نمیشناخت و طبق معمول فداکاری کرد(که آبجی فداشششششششششش بشه الهی که انقدر مهربونه خداییش دنیایی از عاطفه و محبته) و گفت من نازنینو نگه میدارم تو برو با خیال راحت بشین ،عقد کنون خاله مونا تو خونه ی مادر بزرگم یعنی عزیز جون خدا بیامرزم بود یعنی خونه ی مادربزرگ مهربونم که من براش بمیرم و الان پیش خداست واقعا محشره وخیلی زیباست خلاصه ما سرگرم تماشای عروس و داماد بودیم که یه دفعه صدای خوش شما بلند شد خاله جون از پس شما بر نیومده بود و گفت شاید گرسنه باشی و از من خواست بیام بهت شیر بدم شما حالا مگه راحت شیر می خوردی صدای ت تمام سالنو پر کره بود فرار و بر قرار ترجیح دادم و به خونه ی آقا جون اینا رفتیم پوشکتو عوض کردم ولی فایده ای نداشت مامانی می دونی چیه خدا منو بکشه اصلا یادم نبود که شاید برای واکسنت باشه که اینطوری ضجه میزنی من به حرف بابایی گوش داده بودم و به هوای اینکه روز سوم تموم شد و دیگه قطره نمیخواد استامینوفنت رو بهت نداده بودم ولی به محض خوردن قطره ات دوباره شدی خانم طلا اما مامانی تو پرونده ی کاریت اون گریه ها برات سابقه ی بدی شد چرا که تا یکسال بعدشم زندایی میگفت بچه ی آرومی می گفتم چطور مگه می گفتند اون شب ندیدی چقدر گریه کرد حالا هی بیا براشون توضیح بده که برای چی بوده اما بازم حرف حرف خودشون بود حالا بیخیاله این ماجرا الانو بچسبیم که ماشالله برا خودت خانم شدی امروز که بردم واکسن آنفولانزا بزنی آخ نگفتی پرو پرو میخندیدی خانم پرستاره رو میگی کرده بود حالا آخر خوش ماجرا رو بشنویم که با رفتن این عقد کنون افسردگی مامان کاملا از دور و ورش رفت که رفت یعنی همچین فرداش چادر به کمر زدم و به جون خونه افتادم و همه جا رو تمیز کردم که عمه فاطمه که اومده بود خونمون فکر کرده بود یه چیزه جدیدی برا خونه خریدیم حالا شما که غریبه نیستید 2 ماه بود خونه رو گردگیری نکرده بودم همه ی این تحولاتو مدیون خاله مونا هستیم با اون عقد آسمونیش راستی خاله مونا خودش الان یه فینگیلی کوچول موچول داره که تقریبا یه ماهشه حالا با هم دیگه بگیم خاله مونا مچکرییییییییییییییییییییم
و حالا قسمت اصلی ماجرا عکس های دو ماهگی نازنین گل نیلوفر من
بقیه عکسها در ادامه مطلب
اینم عکس لباسی که تو جشن عقد کنون خاله مونا پوشیده بودی جوجوی مامان به قول خودت چه لوباسه خوشملیه
جوراب پیشی دخملم داشت یادم میرفت
قربون بره مامانش
اینم فینگیلیه خاله مونا اسمش سامیار ه(البته هول هولی شد عکسش زیاد جالب نشد یه عکس قشنگ ازش می گیرم و تو وبت میذارم)