از سری خاطرات مامان ریحانه و موتورسواری 2
دخترم
گهگاهی سفری کن به حوالی دلم
شاید از جانب من خاطره ای منتظر لمس نگاهت باشد
...و اما
داشتم می گفتم که خاطرات زیادی از موتور سواری در ذهن من نقش بسته که شما عزیزان را به ادامه ی این خاطرات دعوت می کنم
تنها حادثه ای که در دوران کودکیمان از موتورسواری برایمان اتفاق افتاد همان افتادن از ترک موتور بابایمان بود و آنهم زود فراموشمان شد و چرا که اصلا ترسی در کار نبود که بگم دیگه عمرا سوار موتور نمیشم و بدین سان با موتور و موتور سواری بزرگ شدم حتی در خیابانهای شلوغ ولی الان اگر کسی را در خیابان شلوغ بر ترک موتوری ببینم مو بر تنم راست میشود از ترس و اینکه الان دل و جرات اینکار را ندارم
و ادامه ی داستان از آنجا شروع می شود که همای سعادت بر شانه های همسر جان نشست و من شدم بانوی خانه اش
از هر دری سخن گفتیم به غیر از اینکه از ایشان بپرسم که آیا موتور سواری بلد هست یا نه
چون فکر می کردم همچنان که برادرهایم همه موتورسواری بلدن پس باید همه ی پسرها موتورسواری بلد باشند و به همین خاطر لزومی نمی دیدم که از همسر جان در این مورد سوالی بپرسم
چندی بعد از انجام مراسم عقد روزی همسر جان هوس کردند که به باغمان بروند و به همین خاطر موتور براووی داداش امیر را برداشته و بادی در غبغب انداخته و گفت میتونم با این موتور برم باغ من با شرمساریگفتم اگه عجله نداری صبر کن با موتور دنده ایی بابام بری گفت نه همین خوبه و با موتور براوو رهسپار باغ شد و من هم راهی خونه ی مادر بزرگم که در نزدیکی خانه امان بود شدم نیم ساعتی گذشته بود که از طرف خانه خبر دادند که سریع بیا و وقتی رفتم با صورت خونین آقای همسر روبرو شدم که مدام هم می گفت ریحانه ریحانه انگار سوزنش رو ریحانه گیر کرده بود و هیچ چیز دیگه ای رو به خاطر نمیاورد حتی چگونگی افتادنش را خلاصه همسر مجروحمان را نزد طبیبی بردیم و شرح دادیم آنچه اتفاق افتاده بود و نظر ایشان این بود که همسر جان دچار فراموشی شده اند که زودگذر است و بعد از نصف روز تا یک روز حواسشان به جا میاید و در حال حاضر فقط اسم عزیزترین کسان را به یاد میاورند و من که قند در دلم آب شده بود به این اکتشاف رسیدم که عزیزترین کسش من هستم حالا مهم نیست که اسامی بقیه ی خلق الله را به یاد نمیاورد و یا حتی مهم نیست که مخم ورم کرده بود از بس می گفت ریحانه... عزیز باشم بی خیال این چیزا
و خدا رو شکر کردم که چه خوب شد موتور دنده ای بابا را بر نداشت که اگر با اون تصادف می کرد چه میشد
مدت زمان گفته شده سپری شد و حواس شوهر جان بر سر جایش آمد و وقتی پرسیدیم چی شده گفت
یادم میاد که به پیچی رسیدم پیچ پیچید و من نپیچیدم وتالاپ خوردم زمین و از شانس یکی از افرادی که همسر جان را می شناخته در آن نزدیکی بوده و ایشان را به در خانه امان رسانده بود و گرنه عمرا راه خانه را پیدا می کرد چرا که دچار فراموشی شده بود
خلاصه این ماجرا گذشت و ما باز هم به ذهنمان خطور نکرد که احتمالا جناب همسر موتورسواری بلد نباشند و غرور ایشان هم اجازه نمی داد که بگوید که اصلا موتورسواری بلد نیست تا اینکه باز یک روز دیگر قصد کرد تا ایندفعه موتور دنده ای پدرجان را بردارد و چرخی بزند و سوار بر موتور سر را به عقب برگرداند تا با من خداحافظی کند که یکدفعه با موتور رفت تو دل دیوار همسایه من بیچاره اول از همه کاری که کردم اینور و انور را نگاه کردم که ببینم کسی شاهد این ماجرا نبوده باشه که از شانس بد یکی از اقوام که در همسایگیمان بود و لقب کلانتر محل را داشت در نزدیکی خانه اش ایستاده بود که با دیدن این ماجرا پوزخندی زد و به ما تعارفی زد و داخل خانه شد و دیگر شکی نبود که اخبار این تصادف هولناک در آنی کمتر از آنی به گوش همگان برسد و اطمینانم از این گفته به خاطر این است که مادر بزرگوارمان که در آن وقت از روز برای خرید بیرون از خانه بودن به محض ورود با نگرانی پرسید علی آقا چی شده سر مرش که طوری نشده و هزار سوال دیگه و در آخر اینکه دختر نذار شوهرت موتور برداره موتور سواری بلد نیست یه وقت خدایی ناکرده براش اتفاق بدی میفته ها و مادر در حال بیان سخنانشان بودن و من در این فکر که این فامیلمون رو دست تمام خبر گذاری های جهان بلند شده و سرعت خبر رسانیش برابری می کند با سرعت نور چرا که مادر بزرگمان هم سراسیمه به خانه امان آمد و بدون فوت وقت سریع از حال و روز علی پرسید (خداوندا سایه ی این زنان کوشا در امر خبر رسانی را هیچوقت از سر مملکت ما کم نکن
و ما با این اتفاقاتی که پیش آمد هر چه بیشتر به این موضوع پی بردیم که موتورسواری شوهر جان در حد صفر می باشد و اصلا از موتور و موتورسواری چیزی نمی داند
و تمام اینها گذشت تا رسید آن روزی که نباید می رسید چند سال بعد ازتمام این جریانات انگار که ما را آلزایمری حاد در برگرفته باشد و گذشته را به دست فراموشی سپرده باشیم در برابر درخواست همسرمان که گفت ریحانه میای موتور داداشتو برداریم و چرخی بزنیم منه دور از جون شما ابله از این پیشنهاد خوشحال و شادمان گشتم و جالب اینکه دختر خواهر بی نوایم را هم به این موتور سواری تشویق و ترغیب کردم
و با گفتن اینکه بیا بریم خوش می گذره طفلک را با خود همراه کردم و ایشان هم که روحش از موتور سواری شوهر خاله ی گرامش خبر نداشت نیشش تا بنا گوش باز شد و با خوشحالی گفت بریم خیلی خوش می گذره و در آن زمان که ما فقط طفلمان پوریا را داشتیم خواستیم به دور از چشم کودکمان شادمانه به موتور سواری بپردازیم در این میان سالار خان پسر داداش حمیدمان از این ماجرا خبر داشت و جالب این است که به ایشان سپردیم که نگذاری پوریا از این ماجرا بویی ببرد تا ما از چشم دور شویم چشمی تحویل ما داد و ما هم با کمال خوش باوری از گفتن این چشم با صورتهایی خندان بر ترک موتور نشستیم وموتور به حرکت در آمد غافل از اینکه پسر داداش نامردم خبر را به گوش پوریا می رساند همانطور که داشتم به موتورسواری شوهر جان افتخار می کردم صدایی از پشت سر شنیدیم که می گفت جان مادرتون صبر کنید منم می خوام بیام وبه پشت سر که نگاه کردیم دیدیم پوریاست که دنبال موتور می دود به یکباره همسر جان هول کردند و موتور از اختیار ایشان خارج شد و تالاپ بر زمین خوردیم که سهم خسارات وارده در این بین بیشتر شامل حال بنده شد به گمان شنیده باشید می گویند بادمجان پایین چشمش کاشته اند همچین مثالی در مورد ران پای من صدق می کرد چرا که اندازه ی یک بادمجان کبود شده بود بعد از حادثه از جای خود بلند شدم و بیشتر نگران حال دختر خواهرم بودم چون امانت بود در دست ما که خدا رو شکر برایش مشکلی پیش نیامده بود خشمی سراسر وجودم را فرا گرفته بودو در همانجا قسم خوردم که دیگر تحت هیچ شرایطی بر موتوری که همسرم بخواهد آن را براند ننشینم حتی در سخت ترین شرایط
و بعدها فهمیدم که چند بار دیگری که قبل از این موتور سواری کرده اتفاقات ریز و درشتی برای راکبانش پیش آمده از جمله اینکه یک روز که مامان جان بر ترک موتور همسر جان می نشیند سر چهارراه به خاطر ترمز دیر هنگامی که همسر بنده می گیرد پای مادرمان به ماشین جلویی اصابت می کند هر چند بنده خدا درد داشته ولی به روی خود نمیاورد و شاهکارهای دیگری که فعلا ذهنم یارای به یاد آوردنش نیست
و باز هم همه ی این ماجراها گذشت و ما خوشنود از این بودیم که دیگه شوهر جان قید موتور و موتور سواری را زده و ما می توانیم نفسی به راحتی بکشیم تا اینکه دوباره بهار امسال فیلش یاد هندوستان کرد طی یک غافلگیری به من گفت ریحانه بیا پشت موتور سالار بشینیم یه دوری بزنیم و من گفتم نه عمرا مگه از جونم سیر شدم ولی از همسر اصرار و از بنده انکار حتی در پیامکی از سالار خواستم که بگوید موتورش خراب است ولی شوهر جان این حرف را باور نکرد و بعد از نیم ساعت التماس تونست منو راضی کنه که بر ترک موتور بشینم و لی قبل از آن اشهد خود را خواندم و وصیتهایم را کردم و با ترس و لرز و آیت الکرسی خواندن و چشمانی بسته بر روی موتوری نشستم که قرار بود همسرم راننده ی آن باشد و البته که گوش شیطون کر به سلامتی رفتیم دوری زدیم و برگشتیم با این تفاوت که وزن ریحانه قبل از رفتن روی 80 ثابت بود ولی بعد از برگشت از خجالت ترازو در آمده بود و رسیده بود به 78 کیلو چیزی حول و حوش 2 کیلو و ما
دریافتیم یکی از سریع ترین روشهای کم کردن وزن همین روش می باشد موتور سواری با ترس و لرز
توسط شخصی به نام علی
ولی از حق نگذریم دست فرمون خیلی خوبی داره در حد لالیگا
مامان ریحانه نوشت : به دلیل مشکلی که مرورگر داشت نتونستم عکس و شکلک بگذارم انشالله عکسها در پست بعدی