برای داداش مهربانم
انگار همین دیروز بود که یه نوزاد ناز و قشنگ رو دستای خاله قرار گرفته بود خاله با لبخندی که تحویلم داد گفت ببین این داداش کوچولوته...
یادم رفته بود که ساعتها به همراه یدونه خواهرم پشت در منتظر نشسته بودیم تا مامان از بیمارستان بیاد و برام یه نی نی خوشگل بیاره چرا که وقتی نگام بهش خورد لبخندی تصنعی روی لبم نشست انگار من باید مجوز ورودش به خونه رو صادر میکردم چرا که صورتای خندون همه طرف من بود به ظاهر پذیرفته بودمش ولی در باطن نه و اینو خوب میشد فهمید چرا که از زمانی که اومد مکان جلوس من پاهای بابا شده بود و تشکی هم که درست کنار تشک نی نی کوچولو انداخته میشد اعتراضی نمیتونست بشه چون همراه میشد با بغض و گریه ی من
این حس و حسادت کودکانه رو. خیلی خوب میشد فهمید چرا که در سفرهایی که به ترتیب به شمال و مشهد داشتیم در سالهای اولیه تولد نی نی کوچولو این من بودم که همیشه باید قلمدوش و بغل بابایی باشم تا مبادا یه وقت خدایی نکرده نی نی دلش بخواد در آغوش پدر جای بگیره با وجود اینکه 6- 7 ساله بودم
روزها از پی هم میومدن و میرفتن من و داداشی بزرگ و بزرگتر میشدیم تعابیر مختلفی در مورد ما از سوی پدر جان ایراد میشد کارد و پنیر و عسل و خربزه دو تا خروس جنگی و آخر آخر کلافگی بابا جان با عرض معذرت سگ و گربه بود چون واقعا روزی نبود که ما دو تا به جون هم نیفتیم و غوغایی به پا نکنیم یه جورایی سلب آرامش از بقیه ی اعضا خانواده
حد وسطی نداشتیم یا خوب خوب بودیم یا بد بد وقتی خوب بودیم باعث تعجب بود و زمانی هم که نقض آتش بس میکردیم آشوبی به پا میشد تماشایی
یادش به خیر شبایی که داداشی کوچولو به خاطر ترسی که از تاریکی داشت و برای رفتن به دستشویی که داخل حیاط بود ملتمسانه از من که به اصطلاح شجاع بودم و نترس میخواست که دنبالش برم و منم که بهترین زمان را برای تلافی کردن بدیهاش میدیدم براش زمان تعیین میکردم و میگفتم تا 10 میشمارم باید بیای و اگه نیای میرم طفلی از ترسشم که شده بود میگفت باشه تند و تند میشمردم ولی به 9 که میرسیدم انگار یه حسی بهم میگفت بهش وقت بدم بعد بلند بلند میگفتم 9/25- 9/5........و البته که اینا رو کشدار میگفتم ( خوب میدونستم اون حس چیه محبت خواهر و برادری که عجیب محبتیه بین دو تا خواهر و برادر)
یادش به خیر اون روزا روزایی که نوش و زهر ، عشق و تنفر و رو با هم داشتیم اون روزا با تمام شیطنتاش گذشت و فقط خاطره های رنگینی ازش موند خاطراتی که مرورش بازم برق میندازه تو چشامون ولی برقی از نوع شادی نه شرارتهای کودکانه
آری داداش کوچولوی نازم این روزا بزرگ شده آقایی شده واسه خودش تا چند روز دیگه دامادی داداش وحیده
داداشم ،مهربونم میخوام بگم مبارکت باشه لباس دامادی
میخوام بگم حاضرم برای خوشبختید به دور از هر شیطنت کودکانه ای عددا رو بشمارم تا بینهایت اونم کشدار و بدون عجله
میخواستم بگم دلم برای تمام روزای بچگیمون تنگ میشه برای خباثتامون برای خنده های کودکانمون برای همه ی روزهای با هم بودنمون
یادته بچه که بودیم دعوامون که میشد میگفتیم قهر قهر تا قیامت و چند ساعت بعد قیامت میشد!
میخوام بگم دوست دارم تا قیامت ولی نه اون قیامت قهرهای بچگیمون ...
داداشی میخواستم بگم دامادیت مبااااااااااااااااااااااارک
دوست دارم باز یکی از خاطرات گره خورده با روزهای خوش کودکیمونو بگم برای افزون شدن شادی این روزهامون
و در ادامه :
یادم میاد سال اول دبیرستان بودم اون روزا مجله های رشد دانش آموزی در مدارس توزیع میشد و اصولا دخترها علاقه ی زیادی به این مجلات داشتن خوب یادمه یکی از شماره های این مجلات به مدرسه ی ما نرسیده بود و یکی از دوستام مجله ی که توسط داداشش خریداری شده بود و آورده بود مدرسه گفتم که دخترها خیلی علاقه مند بودن به این چیزا خصوصا که گزارش در مورد یکی از برنامه های کودک و گفتگو با دو تا مجری نوجوونش چاپ شده بود که خیلی مورد توجه دوستان قرار گرفته بود از شانسی که ما داشتیم این دوستم به شدت به وسایلش حساس بود و هر کس ازش خواهش میکرد که مجله رو بهش بده تا ببره خونه تا دقیق بخونه قبول نمیکرد و مجله رو به هیچکس نمیداد من هم بالطبع از همان دسته از کسانی بودم که به شدت به خواندن مجله علاقمند بودم وقتی که میدیدم دوستم مجله رو در اختیار دیگران قرار نمیده تصورم این بود که مطمئنا به منم نمیده ولی باز گفتم یه بار بهش میگم اگه گفت نه دیگه تکرارش نمیکنم وقتی بهش گفتم در کمال ناباوری گفت که باشه ببر فردا بیار و مواظب باش هیچکس چیزی از این قضیه متوجه نشه ( و قابل ذکر است که دوستی ما خیلی فراتر از کلاس و مدرسه بود چون من هر روز به در خونه ی دوستم میرفتم و با هم به مدرسه میومدیم حتی خونه ی همدیگه هم میرفتیم حتی این رفت و آمدا هم باعث شده بود که من بیشتر به تمیزی و حساسیت دوستم نسبت به وسایلش پی ببرم ) خوب بگذریم وقتی دوستم موافقت خودشو برای بردن مجله توسط من به خونه اعلام کرد به قدری خوشحال شدم که انگاری روی ابرا بودم ( خداییش اون موقع ها با چه چیزایی خوشحال میشدیم )
عاااااااااااااااااااااااقا ما این مجله رو با احترام تمام داخل کیفمون گذاشتیمو و بردیم خونه تصمیمم این بود که اول درسهامو بخونم بعد با خیال راحت برم سر وقت مجله استراحتمو کردم درسامو خوندم غروب بود که با خوشحالی رفتم سراغ کیفم تا مجله رو بردارم اما با صحنه ای روبرو شدم که آه از نهادم بر آمد آه که چه عرض کنم جیغ و شیون و داد و فریاد بیچاره پدر و مادرم از ترس نفهمیدن چه جوری خودشونو به من رسوندن ( بندگان خدا فکر کردن موشی ، افعیی چیزی تو کیف من پیدا شده که من اینطوری هوار هوار میکردم پدر و مادر رنگ پریده ی من دلیل این داد و فریادمو پرسیدن که منم مجله ی بدون عکسی که تو دستم بود و نشونشون دادم و گفتم ببینید این دیوونه با مجله ی دوستم چکار کرده ( قابل ذکر است که داداش وحید با خباثت تمام قیچی رو برداشته بود و تمام عکسای مجله رو در آورده بود ) وای نگاه کردن به اون مجله بیشتر شبیه یه کابوس بود سیل اشک بود که از چشمام جاری شده بود بابا که طرف من بود یکسره وحید و دعوا میکرد و از من میخواست که آروم باشم و با این حرف که آسمون که به زمین نیومده حالا چیزی نشده بهش بگو داداشم اینکارو کرده و من بی تقصیرم و منم با گفتن اینکه نمیدونید دوستم چقدر حساسه بر شدت گریم افزوده میشد ( خدا رحمت کنه مادر بزرگمو اون روز خونمون بود و چقدر منو دلداری میداد و داداش وحید و مذمت میکرد به خاطر اینکار ولی داداش وحید که انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشه و به اصطلاح پوستش کلفت شده بود چون که تا دلتون بخواد از این دست کارا میکرد) خلاصه بعد از اینکه دیگه بی اختیار چشمه ی اشکمون خشک شد نشستیم به همفکری و پیدا کردن راه چاره ، گفتن حقیقت که از محالات بود چرا که مطمئن بودم باهام قهر میکنه
راه حل دوم این بود که میون در و همسایه بگردیم و ببینیم که کدوم یک از پسر همسایه هامون میرن مدرسه ای که داداش دوستم میره چون احتمالا اونا هم از این مجلات خریداری کرده باشن به همراه پسر داییم که چند ماهی از من کوچکتره چند جایی رفتیم ولی تیرمون به سنگ خورد محزون و غصه دار اومدیم خونه یهو یادمون افتاد که پسر خالمم میره همون مدرسه ای که داداش دوستم اونجا درس میخونه با خوشحالی تموم زنگ زدم و کل ماجرا رو واسش تعریف کردم پسر خالمم گفت خودم ندارم ولی فردا از بچه ها میپرسم اگه کسی داشت برات میگیرم کمی خوشحال شدم ولی از این ناراحت بودم که فردا جواب دوستمو چی بدم خلاصه فرداش یه جوری پیچوندمش ظهر اومدم خونه و سریع زنگ زدم به پسر خالم گفت که یه دوستام داره قراره فردا بیاره انگار دنیا رو بهم دادن ولی باز ناراحت بودم که دوباره فردا چه جوری دوستمو دست به سر کنم ( شده بودم عینهو این بدهکارایی که از دست طلبکار فرار میکنن )
خلاصه بازم فردا یه چیزی سر هم کردم و مثلا اینکه مجله تو کمد بوده و داداشم کلید کمدو با خودش برده و از این حرفا ( خدایا از سر تقصیرات من بگذر مجبور بودم مجبور از دست این بنده شرورت )
بعد از تعطیلی مدرسه سریع زنگ زدم پسر خالم گفت دوستم مجله رو آورد و پسر خالم به دلیل اینکه مسافت خونشون تا خونه ی ما یه کم طولانی بود مجله رو میده به پسر عموم که محل کارش نزدیک مدرسشون بوده و خونشونم نزدیک خونه ی ما بود و به پسر عموم میگه خیلی مواظب این مجله باش و صحیح و سالم برسون دست ریحانه
پسر عموی بنده هم چشمی میگه و مجله رو میگیره
و حالا بشنوید از پسر عموی بنده ( پسر عمویی داشتم به غایت چاق که از بچگی بهش میگفتیم خپلو و خصوصا هر وقت میدویید چون چاق بود نفس نفس میزد و ما بهش میخندیدیم البته اینا تو عالم بچگی بود بزرگتر شدیم عقلمون اومد سر جاشو دیگه بهش نمیخندیدیم)
و بشنوید از احوالات من در اون روز پشت در ورودی چمپاته زده بودم و با هر صدای زنگی از جا میپریدم که شاید پسر عموم باشه اگه بگم که از استرس و هیجان قلبم مثل گنجشک میزد شاید باور نکنید خلاصه اون زنگی که باید زده میشد زده شدو از پشت آیفون وقتی صدای پسر عموم شنیدم انگار زیباترین صدای دنیا به گوشم خورده باشه با خوشحال جستی زدم پشت در ولی خوشحالی کوفتم شد خنده رو لبم خشک شد چشمام از حدقه در اومد وقتی با اون صحنه ی فجیع روبرو شدم فکرشو بکنید پسر عمو خپلوی من نفس نفس زنان اومده بود در خونه با تکه کاغذی پاره پوره و گِلی در دست با لکنت گفتم این چیه گفت پسر خالت مجله رو داد به من برات بیارم گفتم خوب میدونم بقیش گفت گذاشتم ترک موتور خیلی مواظب بودم گفتم ( خیر سرت دارم میبینم خوب بقیشو بگو ) گفت هیچی اومدم بیام خونه نه که من عشق سرعتم تند میومدم باد مجله رو انداخته بود ( گفتم سرعت بخوره تو سرت بقیش چی شد ) گفت هیچی فهمیدم مجله نیست برگشتم به خاطر بارونی که روز قبل اومده بود مجله خیس و گِلی شده بود با این حال بر داشتم گفتم خوب خوب گفت هیچی دیگه نه اینکه مجله خیس شده بود تو سرعت موتور دو تا دوتا برگاش جدا شده بود و باد برده بود وقتی فهمیدم که هیچی از مجله باقی نمونده بود رفتم دنبال برگه هاش که فقط همین یکی و نصفه صفحه رو پیدا کردم منو میگی اشک اومد تو چشام گفتم اینو میخوام بزنم تو سرم خنده ی خپولانه ای تحویلم داد و گفت ببین شاید پسر خالت بازم بتونه برات پیدا کنه منم تو دلم گفتنم ( خیر سرت نمیخواد شما نطق بفرمایید )
خلاصه وقتی از طرف پسر خالمم ناامید شدم که از همه ی بچه ها پرسیده فقط همین دوستش داشته به این تنیجه رسیدم که برم و همه ی حقیقت و اتفاقات و برا دوستم تعریف کنم وقتی از شاهکار پسر عموم براش گفتم باورم نمیشد که دوستم صورتش از خنده سرخ بشه چون اونم پسر عمومو میشناخت و لحظه لحظه ی اتفاقاتی که افتاده بود و تصور میکرد و میخندید ( بیچاره پسر عموی خپلوی من که انقدر همه بهش می خندیدن ) بعد از کلی خندیدن گفت ریحانه تو چه عذابی کشیدی به خاطر این مجله خوب از اول به من میگفتی مگه من چی میگفتم گفتم راست میگی گفت آره خوب ما دوتا دوستیم بعد هم تو که مقصر نبودی داداش وحیدت مقصر بوده امان از دست این وحیدتون
و اینگونه شد که من فهمیدم هیچی بهتر از راستگویی نیست بماند که اگه از اول حقیقت و میگفتم این خاطرات به وجود نمیومد
داداش وحید گلم مسبب به وجود اومدن این خاطره تو بودی میدونم هر از گاهی به وبم سر میزنی شاید این روزها فرصتی نداشته باشی ولی اینو با تمام عشق تقدیمت میکنم وقتی خوندی و خنده نشست رو لبت تو شادیهات منو هم یاد کن
فدای تو ریحانه
و در ادامه عکسهایی که در تعطیلات ی که به کاشان گرفتم که البته تعدادی زیادی نیست طبق معمول به دلیل همکاری نکردن گل دخترمون
شهر بازی - سحر آخرین روز ماه رمضان ( کاشان )
این سایه داخل قطار نازنینه
بعد از خوردن افطار و شام در باغ دایی حمید که میهمان خاله نرگس بودیم تا ساعت 1/5 تو باغ بودیم بعد تصمیم گرفتیم بریم شهر بازی با اکیپ جوونا جاتون خالی خیلی خوش گذشت
نازنین فقط میگفت تو این قطار بشینمو بریم خونه اما وقتی زمانش تموم شد رفت سراغ زنبورکای گردون هر چی بهش میگفتیم بیا بریم عزیز جون منتظر میگفت همین هکیو سوار شم میریم که چون در حال دور زدن عکس انداختم عکس خوبی نشد
نازنین در حال رقص با روسری
بازم گلی از حیاط آقا جون
گیفتهایی که دختر خالم در جشن شب نیمه ی شعبان هر سال به مهمانها هدیه میدهد و گیفتی که من هدیه گرفتم
شعبان 1434
شعبان 1435
شعبان 1436
جانمازی که هنر دست دختر خالمه
کوزه ای که داداش وحید از همدان برام سوغات آورده
قمقمه ی آبی که عزیز جون به نازنین عیدی داده
لباسی که دایی حمید برا نازنین از مشهد سوغاتی آورده
و اینکه نازنین خانوم ما دیروز ست کامل لباس عروس برا عروسی دایی وحید خریداری کردن که شدن یه پا عروسک انشالله در فرصتهای بعدی عکساش گذاشته میشه
دوست عزیزم
نگاهت را قاب می گیرم. در پس آن لبخند. که به من. شور و نشاط زندگی می بخشد.