نازنین مننازنین من، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

نازنین زهرا زیباترین گل هستی

برای داداش مهربانم

1394/5/2 10:16
نویسنده : مامان ریحانه
2,368 بازدید
اشتراک گذاری

انگار همین دیروز بود که یه نوزاد ناز و قشنگ رو دستای خاله قرار گرفته بود  خاله با لبخندی که تحویلم داد گفت ببین این داداش کوچولوته...

یادم رفته بود که ساعتها به همراه یدونه خواهرم پشت در منتظر نشسته بودیم تا مامان از بیمارستان بیاد و برام یه نی نی خوشگل بیاره چرا که وقتی نگام بهش خورد لبخندی تصنعی روی لبم نشست انگار من باید مجوز ورودش به خونه رو صادر میکردم  چرا که صورتای خندون همه طرف من بود به ظاهر پذیرفته بودمش ولی در باطن نه و اینو خوب میشد فهمید چرا که از زمانی که اومد مکان جلوس من پاهای بابا شده بود و تشکی هم که درست کنار تشک نی نی کوچولو انداخته میشد اعتراضی نمیتونست بشه چون همراه میشد با بغض و گریه ی من 

این حس  و حسادت کودکانه رو. خیلی خوب میشد فهمید چرا که در سفرهایی که به ترتیب به شمال و مشهد داشتیم در سالهای اولیه تولد نی نی کوچولو این من بودم که همیشه باید قلمدوش و بغل بابایی باشم تا مبادا یه وقت خدایی نکرده نی نی دلش بخواد در آغوش پدر جای بگیره با وجود اینکه 6- 7 ساله بودم

روزها از پی هم میومدن و میرفتن من و داداشی بزرگ و بزرگتر میشدیم تعابیر مختلفی در مورد ما از سوی پدر جان ایراد میشد کارد و پنیر و عسل و خربزه  دو تا خروس جنگی و آخر آخر کلافگی بابا جان با عرض معذرت سگ و گربه بود چون واقعا روزی نبود که ما دو تا به جون هم نیفتیم و غوغایی به پا نکنیم یه جورایی سلب آرامش از بقیه ی اعضا خانواده

حد وسطی نداشتیم یا خوب خوب بودیم یا بد بد وقتی خوب بودیم باعث تعجب بود و زمانی هم که نقض آتش بس میکردیم آشوبی به پا میشد تماشایی

یادش به خیر شبایی که داداشی کوچولو به خاطر ترسی که از تاریکی داشت و برای رفتن به دستشویی که داخل حیاط بود ملتمسانه از من که به اصطلاح شجاع بودم و نترس میخواست که دنبالش برم و منم که بهترین زمان را برای تلافی کردن بدیهاش میدیدم براش زمان تعیین میکردم و میگفتم تا 10 میشمارم باید بیای و اگه نیای میرم طفلی از ترسشم که شده بود میگفت باشه تند و تند میشمردم ولی به 9 که میرسیدم انگار یه حسی بهم میگفت بهش  وقت بدم بعد بلند بلند میگفتم 9/25- 9/5........و البته که اینا رو کشدار میگفتم ( خوب میدونستم اون حس چیه محبت خواهر و برادری که عجیب محبتیه بین دو تا خواهر و برادر)

یادش به خیر اون روزا روزایی که نوش و زهر ، عشق و تنفر و رو با هم داشتیم اون روزا با تمام شیطنتاش گذشت و فقط خاطره های رنگینی ازش موند خاطراتی که مرورش بازم برق میندازه تو چشامون ولی برقی از نوع شادی نه شرارتهای کودکانه

آری داداش کوچولوی نازم این روزا بزرگ شده آقایی شده واسه خودش تا چند روز دیگه دامادی داداش وحیده

داداشم ،مهربونم میخوام بگم مبارکت باشه  لباس دامادی

میخوام بگم حاضرم برای خوشبختید به دور از هر شیطنت  کودکانه ای عددا رو بشمارم تا بینهایت اونم کشدار و بدون عجله

میخواستم بگم دلم برای تمام روزای بچگیمون تنگ میشه برای خباثتامون برای خنده های کودکانمون برای همه ی روزهای با هم بودنمون

یادته  بچه که بودیم دعوامون که میشد میگفتیم قهر قهر تا قیامت و چند ساعت بعد قیامت میشد!

میخوام بگم دوست دارم تا قیامت ولی نه اون قیامت قهرهای بچگیمون ...

داداشی میخواستم بگم دامادیت مبااااااااااااااااااااااارکجشنجشنجشنجشنجشنجشن

دوست دارم باز یکی از  خاطرات گره خورده با روزهای خوش کودکیمونو بگم برای افزون شدن شادی این روزهامون

و در ادامه :

 

 

 

یادم میاد سال اول دبیرستان بودم اون روزا مجله های رشد دانش آموزی در مدارس توزیع میشد و اصولا دخترها علاقه ی زیادی به این مجلات داشتن خوب یادمه یکی از شماره های این مجلات به مدرسه ی ما نرسیده بود و یکی از دوستام مجله ی که توسط داداشش خریداری شده بود و آورده بود مدرسه گفتم که دخترها خیلی علاقه مند بودن به این چیزا خصوصا که گزارش در مورد یکی از برنامه های کودک و گفتگو با دو تا مجری نوجوونش چاپ شده بود که خیلی مورد توجه دوستان قرار گرفته بود از شانسی که ما داشتیم این دوستم به شدت به  وسایلش حساس بود و هر کس ازش خواهش میکرد که مجله رو بهش بده تا ببره خونه تا دقیق بخونه قبول نمیکرد و مجله رو به هیچکس نمیداد من هم بالطبع از همان دسته از کسانی بودم  که به شدت به خواندن مجله علاقمند بودم وقتی که میدیدم دوستم مجله رو در اختیار دیگران قرار نمیده تصورم این بود که مطمئنا به منم نمیده ولی باز گفتم یه بار بهش میگم اگه گفت نه دیگه تکرارش نمیکنم وقتی بهش گفتم در کمال ناباوری گفت که باشه ببر فردا بیار و مواظب باش هیچکس چیزی از این قضیه متوجه نشه  ( و قابل ذکر است که دوستی ما خیلی فراتر از کلاس و مدرسه بود چون من هر روز به در خونه ی دوستم میرفتم و با هم به مدرسه میومدیم حتی خونه ی همدیگه هم میرفتیم حتی این رفت و آمدا هم باعث شده بود که من بیشتر به تمیزی و حساسیت دوستم نسبت به وسایلش پی ببرم ) خوب بگذریم وقتی دوستم  موافقت خودشو برای بردن مجله توسط من به خونه اعلام کرد به قدری خوشحال شدم که انگاری روی ابرا بودم ( خداییش اون موقع ها با چه چیزایی خوشحال میشدیم )

عاااااااااااااااااااااااقا ما این مجله رو با احترام تمام داخل کیفمون گذاشتیمو و بردیم خونه تصمیمم این بود که اول درسهامو بخونم بعد با خیال راحت برم سر وقت مجله استراحتمو کردم درسامو خوندم غروب بود که با خوشحالی رفتم سراغ کیفم تا مجله رو بردارم اما با صحنه ای روبرو شدم که آه از نهادم بر آمد آه که چه عرض کنم جیغ و شیون و داد و فریاد  بیچاره پدر و مادرم از ترس نفهمیدن چه جوری خودشونو به من رسوندن ( بندگان خدا فکر کردن موشی ، افعیی چیزی تو کیف من پیدا شده که من اینطوری هوار هوار میکردم پدر و مادر رنگ پریده ی من دلیل این داد و فریادمو پرسیدن که منم مجله ی بدون عکسی که تو دستم بود و نشونشون دادم و گفتم ببینید این دیوونه با مجله ی دوستم چکار کرده ( قابل ذکر است که  داداش وحید با خباثت تمام قیچی رو برداشته بود و تمام عکسای مجله رو در آورده بود ) وای نگاه کردن به اون مجله بیشتر شبیه یه کابوس بود سیل اشک بود که از چشمام جاری شده بود بابا که طرف من بود یکسره وحید و دعوا میکرد و از من میخواست که آروم باشم و با این حرف که آسمون که به زمین نیومده حالا چیزی نشده بهش بگو داداشم اینکارو کرده و من بی تقصیرم و منم با گفتن اینکه نمیدونید دوستم چقدر حساسه بر شدت گریم افزوده میشد ( خدا رحمت کنه مادر بزرگمو اون روز خونمون بود و چقدر منو دلداری میداد و داداش وحید و مذمت میکرد به خاطر اینکار ولی داداش وحید که انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشه و به اصطلاح پوستش کلفت شده بود چون که تا دلتون بخواد از این دست کارا میکرد) خلاصه بعد از اینکه دیگه بی اختیار چشمه ی اشکمون خشک شد نشستیم به همفکری و پیدا کردن راه چاره ، گفتن حقیقت که از محالات بود چرا که مطمئن بودم باهام قهر میکنه

راه حل دوم این بود که میون در و همسایه بگردیم و ببینیم که کدوم یک از پسر همسایه هامون میرن مدرسه ای که داداش دوستم میره چون احتمالا اونا هم از این مجلات خریداری کرده باشن به همراه پسر داییم که چند ماهی از من کوچکتره چند جایی رفتیم ولی تیرمون به سنگ خورد محزون و غصه دار اومدیم خونه یهو یادمون افتاد که پسر خالمم میره همون مدرسه ای که داداش دوستم اونجا درس میخونه با خوشحالی تموم زنگ زدم و کل ماجرا رو واسش تعریف کردم پسر خالمم گفت خودم ندارم ولی فردا از بچه ها میپرسم اگه کسی داشت برات میگیرم کمی خوشحال شدم ولی از این ناراحت بودم که فردا جواب دوستمو چی بدم خلاصه فرداش یه جوری پیچوندمش ظهر اومدم خونه و سریع زنگ زدم به پسر خالم گفت که یه دوستام داره قراره فردا بیاره انگار دنیا رو بهم دادن ولی باز ناراحت بودم که دوباره فردا چه جوری دوستمو دست به سر کنم ( شده بودم عینهو این بدهکارایی که از دست طلبکار فرار میکنن )

خلاصه بازم فردا یه چیزی سر هم کردم و مثلا اینکه مجله تو کمد بوده و داداشم کلید کمدو با خودش برده  و از این حرفا ( خدایا از سر تقصیرات من بگذر مجبور بودم مجبور از دست این بنده شرورت )

بعد از تعطیلی مدرسه سریع زنگ زدم پسر خالم گفت دوستم مجله رو آورد و پسر خالم به دلیل اینکه مسافت خونشون تا خونه ی ما یه کم طولانی بود مجله رو میده به پسر عموم که محل کارش نزدیک مدرسشون بوده و خونشونم نزدیک خونه ی ما بود و به پسر عموم میگه خیلی مواظب این مجله باش و صحیح و سالم برسون دست ریحانه

پسر عموی بنده هم چشمی میگه و مجله رو   میگیره

و حالا بشنوید از پسر عموی بنده ( پسر عمویی داشتم به غایت چاق که از بچگی بهش میگفتیم خپلو و خصوصا هر وقت میدویید چون چاق بود نفس نفس میزد و ما بهش میخندیدیم البته اینا تو عالم بچگی بود بزرگتر شدیم عقلمون اومد سر جاشو دیگه بهش نمیخندیدیم)

و بشنوید از احوالات من در اون روز پشت در ورودی چمپاته زده بودم و با هر صدای زنگی از جا میپریدم که شاید پسر عموم باشه اگه بگم که از استرس و هیجان قلبم مثل گنجشک میزد شاید باور نکنید خلاصه اون زنگی که باید زده میشد زده شدو از پشت آیفون وقتی صدای پسر عموم شنیدم انگار زیباترین صدای دنیا به گوشم خورده باشه با خوشحال جستی زدم پشت در ولی خوشحالی کوفتم شد  خنده رو لبم خشک شد چشمام از حدقه در اومد وقتی با اون صحنه ی فجیع روبرو شدم فکرشو بکنید پسر عمو خپلوی من نفس نفس زنان اومده بود در خونه با تکه کاغذی پاره پوره و گِلی در دست با لکنت گفتم این چیه گفت پسر خالت مجله رو داد به من برات بیارم گفتم خوب میدونم بقیش گفت گذاشتم ترک موتور خیلی مواظب بودم گفتم ( خیر سرت دارم میبینم خوب بقیشو بگو ) گفت هیچی اومدم بیام خونه نه که من عشق سرعتم تند میومدم باد مجله رو انداخته بود ( گفتم سرعت بخوره تو سرت بقیش چی شد ) گفت هیچی فهمیدم مجله نیست برگشتم به خاطر بارونی که روز قبل اومده بود مجله خیس و گِلی شده بود با این حال بر داشتم  گفتم خوب خوب گفت هیچی دیگه نه اینکه مجله خیس شده بود تو سرعت موتور دو تا دوتا برگاش جدا شده بود و باد برده بود وقتی فهمیدم که هیچی از مجله باقی نمونده بود رفتم دنبال برگه هاش که فقط همین یکی و نصفه صفحه رو پیدا کردم منو میگی اشک اومد تو چشام گفتم اینو میخوام بزنم تو سرم خنده ی خپولانه ای تحویلم داد و گفت ببین شاید پسر خالت بازم بتونه برات پیدا کنه منم تو دلم گفتنم ( خیر سرت نمیخواد شما نطق بفرمایید )

خلاصه وقتی از طرف پسر خالمم ناامید شدم که از همه ی بچه ها پرسیده فقط همین دوستش داشته به این تنیجه رسیدم که برم و همه ی حقیقت و اتفاقات و برا دوستم تعریف کنم وقتی از شاهکار پسر عموم براش گفتم باورم نمیشد که دوستم صورتش از خنده سرخ بشه چون اونم پسر عمومو میشناخت و لحظه لحظه ی اتفاقاتی که افتاده بود و تصور میکرد و میخندید ( بیچاره پسر عموی خپلوی من که انقدر همه بهش می خندیدن ) بعد از کلی خندیدن گفت ریحانه تو چه عذابی کشیدی به خاطر این مجله خوب از اول به من میگفتی مگه من چی میگفتم گفتم راست میگی گفت آره خوب ما دوتا دوستیم بعد هم تو که مقصر نبودی داداش وحیدت مقصر بوده امان از دست این وحیدتون

و اینگونه شد که من فهمیدم هیچی بهتر از راستگویی نیست بماند که اگه از اول حقیقت و میگفتم این خاطرات به وجود نمیومد

داداش وحید گلم مسبب به وجود اومدن این خاطره تو بودی میدونم هر از گاهی به وبم سر میزنی شاید این روزها فرصتی نداشته باشی ولی اینو با تمام عشق تقدیمت میکنم وقتی خوندی و خنده نشست رو لبت تو شادیهات منو هم یاد کن

فدای تو ریحانه محبتبغل

و در ادامه عکسهایی که در تعطیلات ی که به کاشان گرفتم که البته تعدادی زیادی نیست طبق معمول به دلیل همکاری نکردن گل دخترمون

 

 

شهر بازی - سحر آخرین روز ماه رمضان ( کاشان )

این سایه داخل قطار نازنینه خندونک

بعد از خوردن افطار و شام  در باغ دایی حمید که میهمان خاله نرگس بودیم تا ساعت 1/5 تو باغ بودیم بعد تصمیم گرفتیم بریم شهر بازی با اکیپ جوونا جاتون خالی خیلی خوش گذشت

نازنین فقط میگفت تو این قطار بشینمو بریم خونه اما وقتی زمانش تموم شد رفت سراغ زنبورکای گردون هر چی بهش میگفتیم بیا بریم عزیز جون منتظر میگفت همین هکیو سوار شم میریم خنده که چون در حال دور زدن عکس انداختم عکس خوبی نشد

نازنین در حال رقص با روسری

بازم گلی از حیاط آقا جون

گیفتهایی که دختر خالم در جشن شب نیمه ی شعبان هر سال به مهمانها هدیه میدهد و گیفتی که من هدیه گرفتم

شعبان 1434

شعبان 1435

شعبان  1436

جانمازی که هنر دست دختر خالمه

کوزه ای که داداش وحید از همدان برام سوغات آورده

قمقمه ی آبی که عزیز جون به نازنین عیدی داده

لباسی که دایی حمید برا نازنین از مشهد سوغاتی آورده

و اینکه نازنین خانوم ما دیروز ست کامل لباس عروس برا عروسی دایی وحید خریداری کردن که شدن یه پا عروسک انشالله در فرصتهای بعدی عکساش گذاشته میشه

دوست عزیزم

نگاهت را قاب می گیرم. در پس آن لبخند. که به من. شور و نشاط زندگی می بخشد.

 

نظرات (70)

عمه فروغ
2 مرداد 94 14:48
سلام ریحانه جون خوب هستید؟نازنین گلم خوبه؟ ای جوووووووووونم چه خاطره باحالیخنده دار ترین قسمتش هم قسمت های وصف پسرعمو بود و نحوه رساندن مجله باز هم خدا رو شکر که اون موضوع ختم به خیر شد تبریک میگم داماد شدن داداش بزرگوارتان رو ان شاا.. که خوشبخت باشندان شاا.. که خدا براتون حفظشون کنه فقط یک سوال این داداش همون داداشی بود که بخاطرتون کتک خورد؟؟؟ ای جووووووونم هزار ماشاا.. به نازنین گلم هدیه هات مبارک عزیزم ان شاا.. که بسلامتی ازشون استفاده کنی به به چه دختر خاله هنرمندی چه گیفت ها ی خوشگلی ریحانه جون ان شاا.. که عروسی داداشتون بهتون حسابی خوش بگذره ان شاا... که همیشه شاد و خوش باشید
مامان ریحانه
پاسخ
سلام فروغ جونم ممنونم از احوالپرسیت لطف داری عزیزم آره واقعا هنوزم یاد قیافه ی پسر عموم میفتم خندم میگیره ممنون بابت تبریکت به امید روزهای خوش برای شما بله من 4 تا داداش دارم فقط با داداش وحید که پشت سر هم بودیم کل کل داشتیم و کلی ماجرا داشتیم با هم دیگه ممنونم فروغ جون به خاطر تمام محبتت
مامان ندا
2 مرداد 94 16:57
آخی... ریحانه جووووون چقدرشماخواهر مهربونی هستی...ایشاا.. دومادی داداشتون هم مبارک باشه و ایشاا.. که خوشبخت بشن... وایشاا.. که عروسی حسسسسسسابی بهتون خوش بگذره ...منتظر دیدن عکسای عروس کوچولومون هستیم قربونش برم بااون رقصیدنش..تمرین میکنه واسه عروسی دایی..
مامان ریحانه
پاسخ
لطف داری ندای عزیزم مرسی بابت تبریک خیلی محبت داری چشم حتما آره وروجک داره خودشو آماده میکنه
مریم مامان آیدین
2 مرداد 94 17:22
سلام ریحانه جووونم اولا همه احساساتت رو حس کردم...تولد داداشت....داعواهای بچگی...ذوق های ساده کودکانه....نگرانی های شیرین که از پاکی باطن بود...واقعا یادش بخیر داداش من که به دنیا اومد من چند ماه به 9 سالگی داشتم و مهین چد ماه از 7 سالگی رد کرده بود....من خوووشحال بودم و محسن شد عروسکم و مهین حسوووود شد و محسن شد ملکه عذابش دقیقا این تشک نوزاد کتار مامان یادمه که مهین پرتش میکرد اون طرف و تشک خودش رو مینداخت جاش دعواهاشون هم بعد ها برقرار بود...یعنی تا ازدواح مهین هم ادامه داشت و الان از هممون براش دلسوز تره ازدواج داداش وحید گلت رو بهتون تبریک میگم....ایشالا همیشه خونتون جشن و سرور و شادی باشه و اون خاطره...انگار بچگی من بود....ذوق واسه هر کتاب و مجله ای و احساس مسئولین شدید معروف دهه شصتی ها قربووون نازنین قشنگم هم برم که با اون لباس عروس چه عروسکی بشه....فردای هکی دیگه گفتنش ایام همیشه به کامتون عزیزم
مامان ریحانه
پاسخ
سلام مریم جونم واقعا با گذشت 30 یال از اون روزا هنوزم انگار برام تازگی داره آخه خیلی احساس قشنگی یاداوری اون روزا پس من شدم عینهو مهین جون چون واقعا الان هم خدا نکنه بشنوم خاری به دست داداشم رفته باشه اصلا طاقت دیدن ناراحتیشو ندارم بر خلاف گذشته که خبیث بودم و از کتک خوردنش لذت میبردم خصوصیت بچه های پشت سر همی اینطوری ممنون مریم جون بابت تبریک و دعای خیرت واقعا اون روزا چقدر مجله ارج و قرب داشت ولی حالا خدا نکنه خودمم هکی گفتنش و دوست دارم مرسی مریم عزیز شادی روزهایت آرزوی من است
مامان راحله
2 مرداد 94 17:44
دامادی داداشتون مبارککککککککککککککک .. ان شالله خوشبخت باشن همیشههههههههههه
مامان ریحانه
پاسخ
مررررررررررررررررررررسی راحله جون انشالله همه ی جوونای این سرزمین خوشبخت باشن
مامان راحله
2 مرداد 94 17:46
سلام ریحانه جون ... منم با خوندن خاطره ت استرس گرفتم تو دختر تا ما رو دق ندی دست بر نمیداری ان شالله خدا شما خواهر برادرها رو برای هم نگه داره عزیزم
مامان ریحانه
پاسخ
میگم استرس داشتم و دلم شور افتاده بود فهمیدم استرسه بیخود نبود ممنونم راحله خدا شما رو هم برای هم نگهداره
♥نـیکـتـا♥
2 مرداد 94 18:08
کـــــــــــاش منم داداش داشتمـــــ یا حتی خواهر
مامان ریحانه
پاسخ
انشالله که نیکتا جون خدا به شما هم داداش و خواهر میده غصه نخور
♥نـیکـتـا♥
2 مرداد 94 18:08
_________¤¤¤¤¤¤¤¤____________¤¤¤¤¤¤¤¤¤ _______¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_______¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ _____¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤__¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ___¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_______¤¤¤¤¤ __¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_________¤¤¤¤ _¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤________¤¤¤¤ _¤¤¤¤¤¤¤¤ مهربون همیشگی ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_____¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤___¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ من آپم ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ گذری ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ نیم نگاهی ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ _¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ نظری ¤¤¤¤¤¤¤ __¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ____¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ______¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ _________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ____________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ______________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ _________________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ___________________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ _____________________¤¤¤¤¤¤ ______________________¤¤¤¤ _______________________¤¤
مرضیه(مامان 3جوجه طلایی)
2 مرداد 94 19:01
الهی فدای دلت بشم ریحانه جون انگاری خیلی دلت گرفته داداشیت داره داماد میشه . روزگاره دیگه اگه گل پسرت داماد بشه چی ؟ فکر کنم کل بچگیش را مرور می کنی. حالا دلت خواسته از خاطرات بگی چرا از خباثتاش گفتی ؟ شاید عروس خانم هم بخونه از اون روزهایی می گفتی که قهرمان باشه کمکت بکنه از عشقولانه های خواهر برادری می گفتی خوب. فدای دخمل نازم بشم. از دیدن نازی که توی عکسای نازنین جون هست خیلی لذت می برم. همه می گن دختر یه چیز دیگست. عکس گلها من را به کودکی برد دیگه کمتر از این گلها از دیوارها آویزون هست ما که بچه بودیم شیرش را می خوردیم حالا اگه بچه ها بخوان دست هم بزنن کلی اخم و تخم تحویل می دیم. دختر خاله هنرمندی دارین و برادر باسلیقه ای خدا حفظشون کنه. حتما عکسای نازنین را بگذارین بگین چندتا ژست نازدار هم بگیره . چندتا عکس هم حین رقصش بگیرین یا حتی فیلم برامون بزارین . دوستون دارم .
مامان ریحانه
پاسخ
خدا نکنه مرضیه جون واقعا آدم دلش میگیره آدم خیلی دوست داره عروسی داداشش باشه از مدتها قبل هم فکر میکنه که حالا تو عروسی داداشش چکار کنه خیلی ذوق دارم میگم که مرضیه جون عینهو خروس جنگی بودیم پس مسلما نمکیشد که کار مثبتی داشته باشه ولی همین خباثتا الان که یادش میفتم اندازه ی یه دنیا ارزش داره برام خدا نکنه آره دیگه دخترو نازش خدا قسمتت میکنه مرضیه جون میبینی این نازو مگه این گلا هم شیره دارن من یادمه شیره ی گل یاسو میخوردیم لطف داری نسبت به دختر خالم آره واقعا خیلی هنرمنده چشم حتما سعیمو میکنم منم دوستون دارم خوشگلای نازمو ببووووووووووووووس
بابای ملیسا
2 مرداد 94 22:45
با سلام . ضمن تبریک به دلیل وبلاگ زیبا و پر محتواتون ، وبلاگ ملیسا خانم با عکسهای جدیدش به روز شد ، از شما دعوت می کنم تا از وبلاگ ملیسا خانم دختر بابایی دیدن بفرمائید . خوشحال میشیم اگر با نظراتتون روزهای خاطره انگیزی رو برای دخترم به ارمغان بیارید . منتظر حضور شما هستیم .
مامان فرح
2 مرداد 94 22:57
خیلی زیبا خاطراتتو نوشته بودی عزیزم،مبارک باشه دامادی داداش وحید،انشالله عروسی دختر گلتون
مامان ریحانه
پاسخ
مرسی عزیزم لطف دارید شما ممنون بابت تبریک و دعای قشنگتون
مامان الیار
3 مرداد 94 7:55
چه خاطره قشنگی. خیلی خندیدم مخصوصا وصف پسر عموتون خیلی با نمک بود. عرویسه برادرتون هم مبارک براشون ارزوی خوشبختی دارم. ریخانه جونم امیدوارم عروسی خوش بگذره . الهی نازنین جونم چه ناز می رقصه. قربونش برم.
مامان ریحانه
پاسخ
لطف داری مهدیه جون باور کن الانم پسر عمومو با دو تا بچه میبینم یاد کارای دوران بچگیش میفتم خندم می گیره اون کارش که دیگه بماند مرسی مهدیه جون ممنون از آرزوی قشنگت
مونا
3 مرداد 94 8:04
سلام ریحانه خانم گل . خاطره ات عا ا ا ا ا ا لی بود . بخصوص قسمتی که در باره پسر عموت بود . وای چه بامزه و خنده دار . . . . با خوندن بخش کودکیهای تو و داداشت دلم هوای کودکیهایم رو کرد . مادرم و مادربزرگهام و . . . . که الان هیجکدوم نیستن . . . . یه نکته از بچه های دهه 60 به ذهنم رسید و اون هم این که چقدر ماها کمبود امکانات داشتیم و به خاطر همین به همه چیز حسا ا ا ا ا ا بی ذوق میکردیم ! الان بیا کلی مجله رشد و کودک بریز زیر دست و پای این بچه ها . اگه اعتنا کردن ! ! و اما قسمت شیرین این روزهای تو و مامان اینا یعنی دامادی داداش وحیدت مبارکه . الهی که همیشه به جشن و عروسی باشین . . . . لباسای عروسک خانم هم مبارکه . چه شهرباری دلچسبی رفتین. . . .حوالی سحر . حال میده . . . . چه گل زیبایی داره حیاط مامان اینا . . . و چه دخترخاله هنرمندی داری عزیز م . گیفتها و جانماز هر دو کار یک نفره؟ ماشاله . امیدوارم جمعتون همیشه جمع باشه . عروسی خوش بگذره .
مامان ریحانه
پاسخ
سلام مونای مهربونم شما هم مثل همیشه لطف داری به من واقعا بیشتر این خاطره رو داداشمو پسر عموم رقم زدن برام خدا رحمتشون کنه عزیزای از دست رفتتونو روحشون قرین رحمت الهی واقعا اون ذوقا چه حس خوبی بودن الان واقعا بیشتر بچه ها برای هیچی ذوق ندارن چون راحت در اختیارشون قرار میگیره من یادمه 6 تا بچه بودیم و پدرم کارمند بود با یه حقوق کارمندی خیلی سخت بود بخواد تمام نبازهای ما رو برطرف کنه ولی بازم خوشحال روزهای نیازمندی اون ایام مرسی مونا جون بابت تبریک واقعا شهر بازی دلچسب بود اونم اون موقع جاتون خیلی خالی چشمان زیباتون اون گل زیبا میبینه اون گلو ممن خیلی سال پیش با دستای خودم کاشتم خیلی نهال کوچیکی بود الان مثل خودم پیر شده نسبت به دختر خالم لطف داری شما بله ماشالله خیلی با سلیقست شمع و گلدون آمادست فقط کارهای جانبیشو انجام داده ولی چون خیاطه جانمازو خودش دوخته ممنونم مونا جون بابت همه ی دعاهای قشنگت
مامان ِ یسنا
3 مرداد 94 8:59
سلام ریحانه جونم خوبین عزیزم؟ اول از همه دامادی داداش وحید بهت تبریک میگم ... الهی خوشبخت بشن و خوشبخت بمونن همیشه خیلی حال میکنم با خاطراتت عزیزم ... بخصوص اینکه با آب و تاب و جزییات مینویسی عروسی داداشی بهتون خوش بگذره ... نازنین عسلی هم حتما با لباس عروس چه جیگری بشه ... الهی همیشه شادی مهمون خونه دلتون باشه
مامان زهره
3 مرداد 94 10:00
سلام ریحانه جون خیلی قشنگ نوشتی زیبا بود وپر از احساس تبریک میگم ازدواج برادرتون رو وبراشون آرزوی خوشبختی بی نهایت رو دارم نازنین زهرا جونم که مثل همیشه خوش عکس وزیبا خدا برات حفظ کنه این گنج زیبا رو
مامان مهراد
3 مرداد 94 10:13
سلام. به به مبارکه... عروسی داداشی خیلی خیلی مبارکه. چی بکنه نازنین جون توی عروسی. همین جوری بچم دو تا شوهر داشت ببین دیگه لباس عروس بپوشه چی بکنه. ! منتظر دیدن عکس های ملوسک سفید پوش مون هستیم.
مامان مهری
3 مرداد 94 10:26
چه دختر خاله باسلیقه ای داری ها.. گیفت ها خیلی قشنگ بوودن. هدیه داداش وحید از همدان هم خیلی خیلی خوشگله نازنین خانوم هدیه هات مبارکت باشه.
مامان هستیا
3 مرداد 94 10:29
سلام ریحانه جون خوبی عزیزم؟نازنین جون خوبه؟ دامادی داداشی مبارک باشه انشالله خوشبخت بشن خاطره ای که تعریف کردی خیلی خیلی جالب بود واقعا منو برد تو حال و هوای اونروزا چقدر عاشق مجله و این جور چیزا بودیم برعکس بچه های این دوره زمونه که اصلا به اینجور چیزا علاقه ای نشون نمیدن بس که با تبلت و اینترنت و ... مشغولن . اون قسمت پسر عمو که دیگه خیلی خیلی جالب بود خوب هم همه چی یادت مونده مو به مو هم داری تعریفش میکنی انشالله عروسی بهتون خیلی خوش بگذره نازنین جونو ببوس عزیزم
زهره مامانی فاطمه
3 مرداد 94 14:47
سلاااااااام ریحانه جون مبارک باشه عروسی داداش گلت ایشااله همیشه به عروسی وشادی باشید عزیزم نازنین جون داره رقصیدنو برا عروسی داییش تمرین میکنه دعواهای بچگی فقط تو بچگی دعوا بودن الان همشون از هزارتا صلح ودوستی هم برامون شیرین ترن امان از دست این برادر های کوچکتر حالا باز خوبه تو بلا ملایی سر داداشت نمیاوردی بنده پنج ساله بودم که یه دونه داداشمو خدا بهمون داد یه بار یه نشگون ازش گرفتم که بنده خدا ریسه رفت از گریه هنوز که یادش میوفتم خودم گریم میگیره که چقدر خبیث بودم بازم مبارک باشه ایشااله دامادی پوریا جون و عروسی نازنین جونم
زری
3 مرداد 94 16:07
سلام ریحانه جون ازدواج داداش وحید عزیز روبهتون تبریک میگم،ایشالاکه خوشبخت بشن خاطره ی زیبایی بودوخیلی زیباهم توصیفش کردی،بیچاره پسرعموتون عروسی بهتون خوش بگذره
مامان مبینا
3 مرداد 94 16:35
ریحانه گل سلااااااااااااااااااام اول از همه عروسی داداش وحید مبااااااااااااااااااارک باشه وایشالله ک خدا واسه هم نگه تون داره واقعا ک خاطره جالبی بود مخصوصا قسمتی ک در مورد پسر عمو بودش خیلی با نمک بود من ک پسر عموی عزیز رو توی اون موقیت تصور میکنم خندم بیشتر میشه
مامان مبینا
3 مرداد 94 16:35
نازنین جون عکسات عاااااااااااااااااالی شده خیلی خیلی دوستون دارم
مامان مهدیه
3 مرداد 94 17:59
با ارزوی خوشبختی برای داداش گلتون... ممنون بابت خاطره های خوبی که نقل میکنی.......نازنین جووونم هدیه هات مبارک انشالله خودت عروس بشی
مامان الی...
3 مرداد 94 18:08
سلام گلم ممنون از بابت پیام تبریک خیلی خوشحالم دوستای خوبی مثل شما دارم انشاالله چند روز دیگه عکسای تولد رو هم میذارم حتما بیاین ببینید
♥ مه آ سا ♥
3 مرداد 94 19:08
مرسی عزیزم که اومدی پیشم
♥ مه آ سا ♥
3 مرداد 94 19:08
لینکت کردم عزیزم
مامان علی
4 مرداد 94 1:18
سلام بر عزیز دل بازم دومادی داداشی رو تبریک میگم وبر اشون ارزوی خوشبختی وسعادتمندی میکنم عزیزم جملات اولت خیلی از خاطراتم وزنده کرد،فکر میکنم خیلی از هم نسل های ما با چنین تجربیاتی بزرگ شدن همین داداش که شما خباثتاش جلوت رژه میره، یادته که جاش وخیس کردی!خخخخخ یکم مهربونیاشم بگو رژه برن ریحانه جون اون 9.25......تا ده!قد یک دور نوشتن گفتنش طول میکشه! آهای خانوم خانوما تری تو دسته خواهر شوهربازی! ای جونم خاطرت هم مثل همیشه قشنگ ودلنشین بود. فدات شم ایشالله که شما نازنین خوشگله با لباس عروس خوشملش حسابی تو جشن بدرخشین دیگه اینکه بازم دوصد تبریک میبوسمتون امیدوارم حسابی خوش بگذره
رکسانا...
4 مرداد 94 8:31
سلام وبلاگتون خیلی قشنگه خوشحال میشیم به دخترم سربزنیدوبراش دعاکنیدتاموفق بشه... شماازطرف دخترم لینک شدید...
الهام
4 مرداد 94 10:05
سلام ریحانه جون چقدر احساس خوبی دارند بچه ها برای تولد بچۀ جدید ولی هنوز به چند روز نرسیده همۀ اون انتظار شیرین تبدیل میشه به یک حسادت کودکانه و همۀ ما این حسادت های کودکانه رو تجربه کرده ایم و همین طور اون دعواهای شیرین بچگی رو و زندگی به همین دعواهاش شیرینه و الا اگه همیشه همه چیز خوش باشه آدم قدر لحظه هاشو نمی دونه و برعکس این روزها که همۀ اطلاعات و از اینترنت میشه دریافت کرد، قدیما که خیلی هم دور نیست همۀ اطلاعات تو مجله ها و روزنامه ها بود و ازشون اطلاعات می گرفتیم و چقدر ارزشمند بودند! منم کلی از مجله های محبوبم رو آرشیو کرده بودم و گهگاه بهشون سر می زدم و اطلاعاتم رو آپدیت می کردم و عکس درآوردن از مجله هم که کار همیشکی بچه های اون دوره بود و البته مورد داداش وحید شما حسابی شوکه کننده بوده چه پسر دایی و پسر خاله مهربونی داشتی ریحانه جون و خوب شد که کمکتون کردند و پسر عمو ایشون لابد بر اهمیت اون مجله واقف نبوده اند من از این گیفت هایی که بهتون هدیه داده اند خیلی خوشم اومد! ایده های خوبیه و در پایان آرزو می کنم که داداش وحید خوشبخت بشه
♥نـیکـتـا♥
5 مرداد 94 16:41
سلام خاله جونم . این یک شکلک نازه حیفم اومده ادرسش رو به شما ندم . شاید بخواید در پست ثابتتون استفاده کنید : http://s5.picofile.com/file/8115907368/356589870678456q13.png
مامان ریحانه
پاسخ
مررررررررررررررررررررررررسی نیکتا جون عزیز دلم
مامان زهرا
6 مرداد 94 1:18
سلام ریحانه جون .خوبی عزیزم . عزیزم با این خاطرات خواهر ، برادری . منکه برادر ندارم ولی کلی ازین خاطرات با خواهرام دارم .مخصوصا با خواهر آخریم .همیشه دعوا وسروصدا داشتیم .همیشه هم مامانم میگفت شما بزرگ که بشین دلتون بیشتر برای هم تنگ میشه .واقعا راستم میگفت . دامادی داداش گلت مبارک .الهی که خوشبخت بشن .مهرو محبتتون مستدام باشه .
مامان فاطمه
6 مرداد 94 2:26
سلام ریحانه جونم:خوبی عزیزم عروسی داداش عزیزت رو تبریک میگم ..خوشبخت بشن عزیزم خیلی حست قشنگه در مورد داداشت نوشتی البته زمان حال رو میگم داستانت هم خیلی جالب و پر از استرس بود خدا رو شکر بخیر گذشتا ولی کلی حرس دادنت خواهری قربون سایه توی قطار بشم فدای رقص کردنش ...خوب باران که آلنگ میذاره به قول خودش میگه بیا برقصیم منم که نه بلدم نه حوصله میگم پاهام درد میکنه اونم بیخیال میشه میره تنهایی میرقصه کادوها خیلی قشنگ بودن...مبارکتون باشه نازنین جونو ببوس
تک دختر مامانش(kosar)
6 مرداد 94 18:37
سلام خاله جان. میشه یه کاری واسم بکنید... میشه به سایت http://zahra82.niniweblog.com برید و به کد 5 رای بدید. مرسی.شرمنده.. چشم عزیزم
مامان کیانا و صدرا
7 مرداد 94 18:13
خب سلام خواهر!!!!عجب!!!عجبا!!!شگفتا!!!!نیست که اصلا من با هیشکی دعوام نشده تو بچگیم و الان هم دختر و پسرم اصلا با هم دعوا نمیکنن اینقدر شگفت زده شدم ریحانه!!!یعنی ببین درسته آقا وحید زده با قیچی همه ی عکسها رو درآورده و فاتحه مجله رو خونده ولی خدایی کارش به اندازه ی کار تو نبوده....همونی که خودت میدونی...نصف شب...w.c دروغ میگم؟؟؟حالا عیب نداره یه درس عبرتی شد واست دروغ نگی ولی خب این درسها رو تو یادت میره!!!شاهدم دارم....اگه دروغ بده چرا خواهر رفتی اون کیف شوهر خواهرجانو دادی به همسری؟؟؟دیدی درستو خوب یاد نگرفتی خواهر!!!دقت کنشاد باشید و سلامت.عروسی خوش بگذره و ان شاءا...خوشبخت و سعادتمند باشند
مامان لیلا
8 مرداد 94 0:29
تولد قمریت مبارک نازنینم
مامان مبینا
8 مرداد 94 0:34
مهربوون(محیا)
8 مرداد 94 13:03
سلام خانومی خصوصی رمز و براتون فرستادم ..
مامان ریحانه
پاسخ
ممنون عزیزم
♥ مه آ سا ♥
9 مرداد 94 2:46
تقدیم به دوست خـــــــــــــوبم وبلاگت حرف نداره ایشاالله همیشه شاد باشی دوست داشتی سری بهم بزن
مامان روشا
10 مرداد 94 13:55
سلام ریحانه جون دوماد شدن داداشتون روبهت تبریک میگم واقعا عالی مینویسی خیلی حسودیم شد آخه همه چیز ونکته بهنکته و جذاب مینویسی کاش منم میتونستم یه ذره از شما یادبگیرم رابطه تو داداشت شبیه من وداداش کوچیکمه آخه ماهم همیشه دعوا داشتیم و همدیگه رو اذیت میکردیم و حالا که تو غریبی زندگی میکنم بیشتر از همه دلم واسه اون تنگ میشه انشاالله که خوشبخت بشن نازنین خانمو ببوس
کیان
10 مرداد 94 14:27
از قول من هم دایی وحید تبریک بگید
تک دختر مامانش(kosar)
10 مرداد 94 15:49
سلام خاله جان. خوشحال ميشم به وبلاگ zahra82.niniweblog.com برید و به من کد 5 ♥♥♥رای بدهید. کلی متشکرم.
مامان اعظم
10 مرداد 94 16:41
سلام مامان ریحانه عزیز. نمی دونم چرا اما انگاری منتظرت بودم ببخشید که این همه با تاخیرم خاطر نازنینتون مشوش شد. راستش اون دوستی که ازش دلخور شدم و دلم خییییلی گرفت واقعا خاطرش برام عزیز بود . اون نه تنها جوابم را نمی داد بلکه با ناباوری متوجه شدم از لینکاش هم وب بچه های منو حذف کرده. بدبختی اینکه هم استانیم هم هست و من حرفایی که نمی تونستم به دوستام بگم تو خصوصی بهش می گفتم و اونم کلی بهم مشاوره می داد بگذریم دیگه برام مهم نیست و تصمیم دارم مثل قبل باشم و دفتر خاطرات مجازی کوچولوهام رو با این افکار خراب نکنم باور بفرمایید ریحانه خانم دلم گاهی اوقات هواتون رو می کرد و سرکی می کشیدم و عکسای گل نازنین جوون رو می دیدم اما نمی تونستم کامنت بذارم روی ماه خودت و دختر گلیت رو می بوسم.
مامان زهرا
10 مرداد 94 23:20
سلام ریحانه جوون مثل همیشه عاالی بود . خوشبحالت چقدر خاطره جالب داری . دامادی داداشی هم مبارک . خوشبخت بشن انشاالله . بنده خدا خپلو
رویــــا
11 مرداد 94 2:04
اخ جونم عروسیییییییی ...ریحانم بهت تبریک میگم خواهررررر خواهر شوهر شدنت مبارکفقط جون جدت قول بده این بلاهایی که سر وحید اوردی رو عمرا سر خانومش نیار طفلی گناه داره دست دختر خاله هنرمندت هم درد نکنه مخصوصا جانماز خوشگلش که ثواب هر رکعت از نماز رو هم میبره خوشبحالش گلدونتم عالیه خواهر دست همگی درد نکنه و مبارکت باشه ایشالله به سلامتی استفادشون کنی من سراپا منتظر عکسهای دومادی داداش وحید هستم و عکسای نازنینم رو هم بزار با لباس عروسش...از روی ماه عروسکم ببوس و مث همیشه ارزوی لبخندی رو دارم که همیشه با خوندن خاطراتت به روی لباهمون هدیه میکنی...عزیزم امیدوارم لبت همیشه خندون باشه و دلت پر از شادی
مامانی و بابایی دخمل طلا
12 مرداد 94 12:22
ریحانه جون مبارک باشه ان شاالله خوشبخت بشن و عروسی هم خوش بگذره بهتون نازنین جون هدیه هات مبارک عزیزم
آنیتا
13 مرداد 94 10:04
___________________-------- _________________.-'.....&.....'-. ________________\.................../ _______________:.....o.....o........; ______________(.........(_............) _______________:.....................: ________________/......__........\ _________________`-._____.-'شاد باشي مهربون ___________________\`"""`'/ __________________\......,...../ _________________\_|\/\/\/..__/ ________________(___|\/\/\//.___) __________________|_______|آرزومند آرزوهــــاي قشنگت ___________________)_ |_ (__ ________________(_____|_____) ............ *•~-.¸,.-~* آپ کردم *•~-.¸,.-~*............
مامان بهی
14 مرداد 94 10:24
سلام ریحانه جون بازم شرمنده با تاخیر امدم داماد شدن داداشت مبارک ان شالله سالهای سال در کنا خانمش با شادی و خوشبختی زندگی کنن وای بازم خواهر شوهر شدی امیدوارم خواهر شوهر خوبی باشی؟ شوخی کردم خوش به حال کسی که عروس شما بشه نلزنین گله را از طرف منم ببوس
مامان اعظم
16 مرداد 94 13:37
___________________-------- _________________.-'.....&.....'-. ________________\.................../ _______________:.....o.....o........; ______________(.........(_............) _______________:.....................: ________________/......__........\ _________________`-._____.-'شاد باشي مهربون ___________________\`"""`'/ __________________\......,...../ _________________\_|\/\/\/..__/ ________________(___|\/\/\//.___) __________________|_______|آرزومند آرزوهــــاي قشنگت ___________________)_ |_ (__ ________________(_____|_____) ............ *•~-.¸,.-~* آپ کردم *•~-.¸,.-~*...........
مامان فاطمه
17 مرداد 94 13:05
سلام ریحانه جونم نازنین جون شیرین زبونم خوبه خبری ازتون نیست دلمون برات تنگ شده ببوس دختر نازتو نزدیک تولدشه حتما پست میذاری منتظرم
مامان آنیسا
17 مرداد 94 14:38
سلام ریحانه جونم قبل از هر چیزی دامادشدن داداش عزیزتو بهت تبریک میگم ایشالا که سالهای سال در کنار همسرش خوش باشه عروسی داداش یه حس خاص داره کسایی که دارن میفهمن واسه من که خیلی شیرین بود میگم انگار شما خانوادگی همتون شیطون و خاطره ساز هستین کلی خندیدم از ماجرای پسر عموی عزیزت حالا خوبه انقدر پسر خاله ات بهش سفارش کرده بوده وگرنه دیگه چیکار میکرد عکس سایه نازنین تو قطار خیلی باحال بود
رکسانا...
18 مرداد 94 14:18
. ¶¶ . . ¶¶¶ ..¶¶¶ . . . . . . . ¶¶¶ . . ¶¶¶.¶ .¶¶ . . . . . . .¶¶¶.¶. .¶¶¶. . .¶¶ . . . . . . ¶¶¶¶. . . ¶¶¶ . . .¶¶¶ . . . . . .¶¶¶¶¶ . . ¶¶¶¶.¶¶ .¶¶ . . . . . ¶¶¶¶. . . . ¶¶¶¶. . . ¶¶ . . . . ¶¶¶¶¶¶¶. . . . .¶¶. . . ¶¶ . . . . ¶¶¶¶¶¶¶¶. . . . ¶¶. . ¶¶ . . . . ¶¶¶¶¶¶¶¶¶ . . ¶¶. . ¶¶ . . . . . ¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ ¶.¶¶ .¶¶. . . . .¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶.¶¶ .¶¶¶¶¶ . . . . . ¶¶.´´´´¶¶¶¶¶¶´´´´´´¶¶¶¶¶¶ .¶¶¶¶¶¶¶. . . .¶¶. ´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ . ¶¶¶¶¶¶¶ . . ¶¶. .´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶´´´´¶¶¶¶ . .¶¶¶¶¶¶¶ . ¶¶. . ¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶´´´´¶¶¶¶ . . .¶¶¶¶¶¶. ¶¶. . ¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶´´¶¶¶¶¶ . . . .¶¶¶¶¶¶¶. . . ¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ ´¶¶¶¶ . . . . . . . .¶¶. .´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ . . . . . . . ¶¶. . ´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ . . . . . . .¶¶. . .´´´´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ . . . . . . ¶¶. . . ´´´´´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ . . . . . . ¶¶. . . ´´´´´´´´´¶¶¶¶¶¶¶¶ . . . . . . ¶¶. . . ´´´´´´´´´´´¶¶¶¶ سلام دوست جونم بهم سر بزن اپم گهگاهي نگاهي بيا وخوشحالم كن با نظراتت نظر بارونم كن خوشحال ميشم بهم سر بزني باي باي
مامان کیانا و صدرا
21 مرداد 94 10:12
سلام ریحان جونم.چه خبر؟؟؟کی میای بالاخره؟؟؟خوبی؟خوشی؟چه خبرا؟؟؟فدایی داری زود بیا
مامان ندا
22 مرداد 94 23:06
سلام ریحانه جون.. خوبی؟ عروسی داداش تموم شد؟ ایشاا.. که همه چی به خوبی و خوشی بگذره و ایشاا.. که خوشبخ بشن.. ریحانه جون دلم براتون تنگ شده...
مامانی(برای دخترم زهرا)
23 مرداد 94 5:55
سلام دوستم خوبی؟قضیه فیبرمی که داشتی چی شد؟شرمنده فرصت نداشتم که احوال پرسی کنم و اینکه چرا آهنگ وبت غمگین شده و بعدش هم اینکه خاطرت زیبا بود منم دلم برای بچگی هام تنگ شده حتی برای خاطرات تلخش
نیکـتا
23 مرداد 94 15:29
سلام خاله جون خودم . حالتون خوبه؟ ریحانه جون و داداش گلش خوبن:؟؟؟خوشحال میشم بهم سر بزنید آپمـــــــــ):
نیکـتا
24 مرداد 94 20:20
خـــــــدا لبخـــند زد و دخـتر آفریــده شـــد نازنین جون لبخند زیبای خـدا روزتــــــــ مبارک
مامان فرخنده
25 مرداد 94 7:49
دختر گلي است كه شيطنت هايش به دنيا مي ارزد ريحانه جوووووووووووونب نازنين زهرا گل روزت مبارك عزيززززززززززززززخاله
مامان ندا
25 مرداد 94 10:05
روزت مبارک فرشته کوچولوی ناز..نازنین عززززیزم..
مامان نیلوفر
25 مرداد 94 16:54
زیباترین گل هستی روزت مبارک
مامان مبینا
25 مرداد 94 17:17
نازنین جونم روزت مباااااااااااااااااااااااااااااااارک
مامان مبینا
25 مرداد 94 17:17
جلوجلو تولدت مبااااااااااااااااااااااارک عزیز خاله ایشالله 100ساله شی عزیزم
مامان مبینا
25 مرداد 94 17:18
ریحانه جون کجااااااااااااااااااااااااااااااایی؟ دلم واستون تنگیده
مامان زهرا
25 مرداد 94 18:22
سلام ریحانه جون .خوبی .کجایی خانم خبری ازت نیست .ایشالله سلامت وشاد باشی هرجا که هستی روز دختر به نازنین عزیزم تبریک میگم .شادباشی دوستم . نازنین عزیزمو ببوس
رویــــا
26 مرداد 94 3:06
وای ریحانه کجایی تو دلم پوکید خواهرررررررر نکنه میخوای بچه وحید رو بغل کنی بعد لیای سر خونه زندگیت خداوکیای جات خالیهدلم تنگیده برات زود بیا عکسای عروسی هم یادت نره اومدی خبرم کنی هآآآآآآآ پشت در وبلاگت نشستم تا بیای
مامان منصوره
26 مرداد 94 11:39
سلام ریحانه جون .معلومه سرت خیلی شلوغه اینهمه مدت پست نزاشتی..... انشالله عروسی بهت خوش گذشته باشه عزیزم.
مامان اعظم
26 مرداد 94 14:27
نازنین زهرای عزیز روزت مبارک
زری
26 مرداد 94 16:34
سلام ریحانه جون کجایی خانم؟؟
رویــــا
30 مرداد 94 0:37
چه عجببببببببب  خانوم پشریف اوردن باز خوبه پوریا کلاس داشت وگرنه شما حالا حالا ها نمیومدی  گلم خب ادم دلش تنگ میشهراستی عروسی چطور بود؟خوش گذشت؟ایشالله به پای هم خوشبخت بشن   گل دخی من چیکار میکنه؟ریحان جونم گارت سخت شده باید هم عکسای عروسی رو بزاری و هم عکسای نازنین زهرا رو چون خیلی وقته عکس تازه نزاشتی
خاله مهديه
3 شهریور 94 13:55
سلام عزیزم سلام همشهری گلم دلم خیلی براتون تنگ شده بود بخدا حیف که نمیشد بیام بهت سر بزنم .تازه وبلاگ خودمم تازه به روز کردم مثل همیشه پست این دفعه هم جالب و شنیدنی بود. باور کن میدونستم آخرش دوستت بهت هیچکی نمیگه و مثل همیشه از خوندن دست نوشته زیباتون نهایت لذت رو بردم .واقعا عالی مینویسی ... قابل دونستی به من هم سر بزن خوشحال میشم .
ابجی مریلا (فاطمه)
4 شهریور 94 17:47
سلاااام مدل لباس دخملونه تو وبم گذاشتم اگه خواستین بهمون سر بزنین اینم ادرس دوستون دارم خدا حافظ http://asrdtfuygiuhpo.niniweblog.com/post60.php
بانو
21 مهر 94 0:46
ریحانه جان هر چند خیلی دیره ولی ازدواج برادرت رو بهت تبریک میگم ان شاا.. که خوشبخت باشندان شاا.. که خدا براتون حفظشون کنه ایشاله همیشه به شادی عزیزم