و باز هم خاطره
خدایا در زیباترین ماهت ، ماهی که درهای خیر و رحمتت به روی بندگانت باز است وخوانهای بیکران رحمتت گسترده یکی از فرشته های ناز وکوچکت را به ما هدیه دادی فرشته ای که با آمدنش برکت را با خود برایمان به ارمغان آورد و زندگیمان را حلاوتی دو چندان بخشید
اکنون در دانه ای در آغوش دارم بهتر و برتر از هر دری خالق این دردانه ،هزاران بار شکرت به خاطر وجودش.
آری دخترم در ماه عبادت و بندگی قدم به این دنیا نهادی و به واسطه ی وجود تو ماهمان عسل شد مهجبینم زندگیت همچون عسل با حلاوت باد
دخترم آمدنت پیشاپیش مباااااااااااااااااااااارک ...
و در ادامه
به مناسبت شیرینی این روزها باز تصمیم گرفتم یکی دیگه از خاطراتم را برایت بازگو کنم که روزگار آینده برایت شیرین باشد با خواندن این خاطرات...
خاطره مربوط است به زمانی که 12 ساله بودم برای آغاز این خاطره باید فلش بکی بزنم به زمان طفولیتم تا به اصل مطلب پی ببرید...
یادم میاد بچه که بودیم بین تمام خواهر و برادرهام من کلا بچه ی تمیزی بودم تمیز که میگم از این لحاظ که من اصلا هوای تشکم شبا بارونی نبود و لی تا دلتون بخواد به جز یکی از برادرای دیگم که اونم مثل من بود بقیه بیشتر شباشون بارونی بود و این خود باعث خستگی مامانم و صد البته کلافگی پدر جان شده بود این جریانات باعث شده بود که من بیشتر تو دل پدر جا باز کنم چرا که
یادم میاد که تو تمام دورهمیهامون که ماشالله کم هم نبود پدر جان از من تعریف و تمجید میکرد و اینکه دخمل من خانومه اصلا شبا جاشو خیس نمیکنه اگه هم دستشویی داشته باشه منو صدا میزنه تا من ببرمش دستشویی و این صحبتهای بابا جانمان باعث شده بود که کانون توجه دیگران قرار بگیرم و احسنت و آفرینی بود که طرفم شوت میشد و چهره ی من در آن موقع اینگونه بود ( و خداوند را شاکریم که آن روزها شبکه های اجتماعی گسترده ای مثل وایبر و واتس آپ و این چیزا نبوده چرا که اگر بوددیگر حوصله ای نبود برای اینکه پدر جان از ما تعریف و تمجیدی کند و پدر جان یکسره سرش در تبلتش بود و متصل به این شبکه های مجازی و مادرجانمان هم در چت روم مشغول چت کردن با صغری خانوم و کبری خانوم پس دم روزگار خودمان گرم برای نبودن همچین چیزهایی چرا که ما عجیب خوشمان میامد از اینهمه تعریف و تمجید )
بالاخره روزگار بر وفق مرادمان بود تا رسیدم به 12 سالگی خوب اونشبو یادمه بنّایی عظیمی در خانه امان بر پا بود برای تغییر مدل ساختمانمان و ما در روزهای گرم تابستان به واسطه ی این بنایی شدیدا خسته میشدیم ( و از آنجا که مرغ مادرجانمان تنها یک پا داشت اصرارهای مادربزرگ خدا بیامرزمان مبنی بر اینکه در این مدت بنایی برویم و در خانه ی آنها سکنی گزینیم بی نتیجه ماند و ما عجیب شرایط سختی را میگذراندیم در آن روزها ) و اینکه عصر آن روز مادرجان برای عصرانه آش جو گذاشته بودن و ما هم که عجیب عشق آش دو سه تا بشقابی خوردیم تا تقریبا ساعت 9 شب از فرط خستگی خوابمان برد خوابگاهمان پشبندی بود که درون حیاط بر روی یک تخت زده میشد و من و داداش وحید در آن میخوابیدیم عااااااااااااااااااااااااااااااااااقا ماجرا از اینجا شروع شد که خوابی خوش چشمان ما را فرا گرفت و سریع خودمان را پرت کردیم داخل پشبند مثل کسانی که ماده ی بیهوشی بهشون تزریق میشه از شدت خستگی بیهوش بر روی تشکمان افتادیم نیمه های شب بود که که در عالم رویا دیدم که رفته ام دستشویی به نظرم رویایی شیرین آمد چرا که خیلی احساس سبکی کردم چشمانم را باز کردم تا یکبار دیگر شیرینی این رویا به خاطرم بیاد که صحنه ای وحشتناکشیرینی رویایم را به تلخی تبدیل کرد بله دوستان کویر خشک تشکم آباد شده بود شوکه شده بودم و به وضعیت پیش اومده خیره شدم تصمیم گرفتم حقیقت و بگم ولی دیدم نه برای من ننگ است و حاصل تمامی سالهایم به هدر میرود یک لحظه نگاهم به قیافه ی مظلوم وحید افتاد و فکر پلیدیبه ذهنمان خطور کرد تصویر کتک خوردنهای وحید جان بیشتر روزها جلو چشممان آمد که توسط مادرجان به واسطه ی یک لنگه دمپایی نوش جان میکردن و یادمم آمد که خودم هم چقدر بهش میخندیدم به خاطر خوردن آن لنگه دمپایی ها دو دو تا چهارتایی کردم و گفتم نباید آبروی چندین ساله ام برود و بشوم مضحکه ی همه اونم تو این سن و سال داداش وحید که آب از سرش گذشته چه یک وجب چه ده وجب پس کسی بهتر از او نیست که این کارو بندازم گردن او خلاصه تصمیمم رو عملی کردم و با هر جون کندنی بود وحید را که وزنش در آن سن و سال برایم سنگین بود کشیدم روی تشک خودم یه آن چشمهایش را باز کرد و گفت چیکار میکنی گفتم هیچی آبجی جون از رو تشکت افتاده بودی گذاشتمت رو تشکت و از آنجا که داداش وحید خیلی بد خواب بودند و در خواب یکجا قرار نمی گرفتن میتونستم بهونه بیارم که اومده رو تشک من و من به خاطر تنگی جا رفتم رو تشک اون خوابیدم بعد از اتمام عملیات سریع رفتم شلوارم و تعویض کردم و شلوار دیگری از همان رنگ را پوشیدم ( مزیت دو تا شلوار یکرنگ داشتن اینجا معلوم میشه ) و تشتی از آب پر کردم و شلوار را در آن انداختم که یعنی شلوارم در تشت آب خیس شده و بعد سریع رفتم و در تشک خشک داداش جان جای گرفتم صبح زودتر از وحید از خواب بلند شدم نیم ساعتی گذشته بود که دیدم شَتَرق صدا میاد سریع رفتم داخل حیاط و قیافه ی عصبانی مادرو دیدم که دمپایی به دست به جون وحید نگون بخت افتاده و هی میزنه و میگه تو خجالت نمیکشی خرس گنده خسته ام کردی خوب پاشو مثل این ریحانه ی بدبخت شبا صدا بزن ببریمت دستشویی و صدای وحید بینوا رو میشنیدم که میگفت مامان به خدا من یه دیشب هیچ کاری نکردم و مامان که باور نمیکرد میگفت آره جون خودت از تشک خیست معلومه که کاری نکردی اینبار هم به داداش وحیدمان که در آن روزگار حکم کارد و پنیر را داشتیم خندیدم و دلمان خنک شد از کتکایی که نوش جان کرد ولی بعدها وجدان درد شدیدی گرفتم ودرست بعد از ازدواجمان تصمیم گرفتم این راز را در جمع بر ملا سازم و در آخر گفته ی داداش وحیدمان این بود که من فهمیدم که کار تو بوده اون موقع که تو شب منو کشیدی رو تشکت و حرفی که داداش وحید به ما زد این بود که ریحانه تو خیلی پستی و من در جوابش گفتم در عوض تو خیلی بلندی ، با معرفت دمت گرمت به خاطر رازداریت
بله دخترم تو هم این روزها مانند طفولیت من وقتی که خواب هستی و دستشویی داری بیدار میشی و منو صدا میزنی ولی خدا کنه هیچ موقع از این کابوسهای وحشتناک نبینی چون که تو موقعیت منو نداری و محل خوابت با داداش پوریا فاصله ی چشمگیری دارد پس همیشه یادت باشد قبل از خواب به دستشویی بروی ok