نازنین مننازنین من، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

نازنین زهرا زیباترین گل هستی

و باز هم خاطره

1394/4/8 0:46
نویسنده : مامان ریحانه
2,053 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خدایا در زیباترین ماهت ، ماهی که درهای خیر و رحمتت به روی بندگانت باز است  وخوانهای بیکران رحمتت گسترده یکی از فرشته های ناز وکوچکت را به ما هدیه دادی فرشته ای که با آمدنش  برکت را با خود برایمان به ارمغان آورد و زندگیمان را حلاوتی دو چندان بخشید 

 اکنون در دانه ای در آغوش دارم بهتر و برتر از هر دری خالق این دردانه ،هزاران بار شکرت به خاطر وجودش.

آری دخترم  در ماه عبادت و بندگی قدم به این دنیا نهادی و به واسطه ی وجود تو ماهمان عسل شد مهجبینم زندگیت همچون عسل با حلاوت باد

دخترم آمدنت پیشاپیش مباااااااااااااااااااااارک ...

 

و در ادامه

به مناسبت شیرینی این روزها باز تصمیم گرفتم یکی دیگه از خاطراتم را برایت بازگو کنم که روزگار آینده برایت شیرین باشد با خواندن این خاطرات...

خاطره مربوط است به زمانی که 12 ساله بودم  برای آغاز این خاطره باید فلش بکی بزنم به زمان طفولیتم تا به اصل مطلب پی ببرید...

یادم میاد بچه که بودیم بین تمام خواهر و برادرهام من کلا بچه ی تمیزی بودم تمیز که میگم از این لحاظ که من اصلا هوای تشکم شبا بارونی نبود و لی تا دلتون بخواد به جز یکی از برادرای دیگم که اونم مثل من بود بقیه بیشتر شباشون بارونی بود و این خود باعث خستگی مامانمniniweblog.com و صد البته کلافگیکچل پدر جان شده بود  این جریانات  باعث شده بود که  من بیشتر تو دل پدر  جا باز کنم چرا که

یادم میاد که تو  تمام دورهمیهامون که ماشالله کم هم نبود  پدر جان از من تعریف و تمجید میکرد و اینکه دخمل من خانومه اصلا شبا جاشو خیس نمیکنه اگه هم دستشویی داشته باشه منو صدا میزنه تا من ببرمش دستشویی و این صحبتهای بابا جانمان باعث شده بود که کانون توجه دیگران قرار بگیرم و  احسنت و آفرینی بود که طرفم شوت میشد و چهره ی من در آن موقع   niniweblog.com اینگونه بود ( و خداوند را شاکریم که آن روزها  شبکه های اجتماعی گسترده ای مثل وایبر و واتس آپ و این چیزا نبوده چرا که اگر بوددیگر حوصله ای نبود برای اینکه پدر جان از ما تعریف و تمجیدی کند و پدر جان یکسره سرش در تبلتش بود و متصل به این شبکه های مجازی و مادرجانمان هم در چت روم مشغول چت کردن با صغری خانوم و کبری خانوم niniweblog.comپس دم روزگار خودمان گرم برای نبودن همچین چیزهایی  چرا که ما عجیب خوشمان میامد از اینهمه تعریف و تمجید خندونک)

بالاخره روزگار بر وفق مرادمان بود تا رسیدم به 12 سالگی خوب اونشبو یادمه بنّایی عظیمی در خانه امان بر پا بود برای تغییر مدل ساختمانمان و ما در  روزهای گرم تابستان به واسطه ی  این بنایی شدیدا خسته میشدیم ( و از آنجا که مرغ مادرجانمان تنها یک پا داشت اصرارهای مادربزرگ خدا بیامرزمان مبنی بر اینکه در این مدت بنایی برویم و در خانه ی آنها سکنی گزینیم بی نتیجه ماند و ما عجیب شرایط سختی را میگذراندیم در آن روزها ) و اینکه عصر آن روز مادرجان برای عصرانه آش جو گذاشته بودن و ما هم که عجیب عشق آش دو سه تا بشقابی خوردیم تا تقریبا ساعت 9 شب از فرط خستگی خوابمان برد خوابگاهمان پشبندی بود که درون حیاط بر روی یک تخت زده میشد و من و داداش وحید در آن میخوابیدیم عااااااااااااااااااااااااااااااااااقا ماجرا از اینجا شروع شد که خوابی خوش چشمان ما را فرا گرفت و سریع خودمان را پرت کردیم داخل پشبند مثل کسانی که  ماده ی بیهوشی بهشون تزریق میشه از شدت خستگی بیهوش بر روی تشکمان افتادیم نیمه های شب بود که که در عالم رویا دیدم که رفته ام دستشویی به نظرم رویایی شیرین آمد چرا که خیلی احساس سبکی کردم چشمانم را باز کردم تا یکبار دیگر شیرینی این رویا به خاطرم بیاد که صحنه ای وحشتناکniniweblog.comشیرینی رویایم را به تلخی تبدیل کرد بله دوستان کویر خشک تشکم آباد شده بود شوکه شده بودمتعجب  و به وضعیت پیش اومده خیره شدم  تصمیم گرفتم حقیقت و بگم ولی دیدم نه برای من ننگ است و حاصل تمامی سالهایم به هدر میرود یک لحظه نگاهم به قیافه ی مظلوم وحید افتاد و فکر پلیدیشیطانبه ذهنمان خطور کرد تصویر کتک خوردنهای وحید جان بیشتر روزها جلو چشممان آمد که توسط مادرجان به واسطه ی یک  لنگه دمپایی نوش جان میکردن و یادمم آمد که خودم هم چقدر بهش میخندیدم به خاطر خوردن آن لنگه دمپایی هاخندهقه قهه دو دو تا چهارتایی کردم و گفتم نباید آبروی چندین ساله ام برود و بشوم مضحکه ی همه اونم تو این سن و سال داداش وحید که آب از سرش گذشته چه یک وجب چه ده وجب پس کسی بهتر از او نیست که این کارو بندازم گردن او خلاصه تصمیمم رو عملی کردم و با هر جون کندنی بود وحید را که وزنش در آن سن و سال برایم سنگین بود کشیدم روی تشک خودم یه آن چشمهایش را باز کرد و گفت چیکار میکنی گفتم هیچی آبجی جون از رو تشکت افتاده بودی گذاشتمت رو تشکت و از آنجا که داداش وحید خیلی بد خواب بودند و در خواب یکجا قرار نمی گرفتن میتونستم بهونه بیارم که اومده رو تشک من و من به خاطر تنگی جا رفتم رو تشک اون خوابیدم بعد از اتمام عملیات سریع رفتم شلوارم و تعویض کردم و شلوار دیگری از همان رنگ را پوشیدم ( مزیت دو تا شلوار یکرنگ داشتن اینجا معلوم میشه خندونک) و تشتی از آب پر کردم و شلوار را در آن انداختم که یعنی شلوارم در تشت آب خیس شده و بعد سریع رفتم و در تشک خشک داداش جان جای گرفتم صبح زودتر از وحید از خواب بلند شدم نیم ساعتی گذشته بود که دیدم شَتَرق صدا میاد سریع رفتم داخل حیاط و  قیافه ی عصبانیعصبانی مادرو دیدم که دمپایی به دست به جون وحید نگون بخت افتاده و هی میزنه و  میگه تو خجالت نمیکشی خرس گنده خسته ام کردی خوب پاشو مثل این ریحانه ی بدبخت شبا صدا بزن ببریمت دستشویی و صدای وحید بینوا رو میشنیدم که میگفت مامان به خدا من یه دیشب هیچ کاری نکردم و مامان که باور نمیکرد میگفت آره جون خودت از تشک خیست معلومه که کاری نکردی اینبار هم به داداش وحیدمان که در آن روزگار  حکم کارد و پنیر را داشتیم خندیدم و دلمان خنک شد از کتکایی که نوش جان کرد ولی بعدها وجدان درد شدیدی گرفتم ودرست بعد از ازدواجمان تصمیم گرفتم این راز را در جمع بر ملا سازم و در آخر گفته ی داداش وحیدمان این بود که من فهمیدم که کار تو بوده اون موقع که تو شب منو کشیدی رو تشکت و حرفی که داداش وحید به ما زد این بود که ریحانه تو خیلی پستی و من در جوابش گفتم در عوض تو خیلی بلندی ، با معرفت دمت گرمت به خاطر رازداریت خندونک

بله دخترم تو هم این روزها مانند طفولیت من وقتی که خواب هستی و دستشویی داری بیدار میشی و منو صدا میزنی ولی خدا کنه هیچ موقع از این کابوسهای وحشتناک نبینی چون که تو موقعیت منو نداری و محل خوابت با داداش پوریا فاصله ی چشمگیری دارد پس همیشه یادت باشد قبل از خواب به دستشویی بروی ok

نظرات (52)

الهه مامان مبین
8 تیر 94 16:37
سلام عزیز دلم مثل همیشه کلی لذت بردم از خوندن خاطرات زیبای دوران کودکیت اما عجب شیطونی بودی ... بچگی داداش وحیدت ... هر کس دیگه بود حتما به مامانت میگفت .... ببین چقدر دوست داشته .... خدا برات حفظش کنه قربون اون عکس خوشگل نازنین نازم امیدورام همیشه شاد و سلامت باشید ریحانه عزیزم ببخش که این مدت کمتر بهت سر زدم ولی تو همیشه به من محبت داشتی بوووووووووووووووووووووووووووووووووس
مامان ریحانه
پاسخ
سلام الهه جونم و شما هم مثل همیشه شرمنده میکنی منو لطف داری عزیزم واقعا همینطوره هر چند که بچگیمون مثل عسل و خربزه بودیم ولی شدیدا همدیگه رو دوست داشتیم و ریسمان این دوستی الان که بزرگ شدیم خیلی محکمتر هم شده خدا نکنه الهه جون سپاس از دعاهای پر مهرت این چه حرفیه عزیزم در عالم دوستی این کمترین کاریست که میتونم برات انجام بدم واقعا وقتی دیر به ددیر آپ میکنی نگران میشم مررررررررررررررررررررررسی
الهه مامان مبین
8 تیر 94 16:37
بیا خصوصی گلم
الهه مامان مبین
8 تیر 94 16:38
دوستون دارم زیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد
مامان ریحانه
پاسخ
عزززززززززززززززززززززززززززززززززززززیزززززززززززززززززززززززززززمی
زری
8 تیر 94 17:05
سلام ریحانه جون چقدخوب بچگیهاتون یادتونه معلومه که خیلی شیطون بودید،کلی خندیدم چه خوب که حالابه آقاوحید،اصل ماجراروگفتین بوس برای نازنین نازباعکسای خوشگلش
مامان ریحانه
پاسخ
سلام عزیزم به خاطر اینه که خیلی تکرارش کردم و حتی نوشته بودم تا دلت بخواد عزیزم این خصوصیت خونه های پر بچست واقعا بچه های ما الان خیلی تنهان خواهر اگه نمیگفتمم خودش متوجه شده بود اما در عنفوان کودکی مردی کرده بود و نگفته بود ممنونم زری جونم شما هم نازنین ماهمو ببووووووووووووووووس
مامان ندا
8 تیر 94 17:10
آی خندیدم ریحانه جون.. راستش یاد یه خاطره ای هم افتادم که اگه اشکالی نداره اینجا بگم.. این خاطره نقل قول مامانمه ..که عروس دوم خونواده بابام ایناست و عمو چهارمیم اونموقع ها که مامانم تازه عروس بوده ۱۳_۱۴ساله بوده.. مامانم میگه یه شب که ماها همه خونه بابابزرگ خوابیده بودیم و خونه حسسسسابی شلوغ پلوغ بوده( نمیدونم جه مناسبتی بوده) ظاهرا این عمو ی ما( همونی که خدمتتون عرض کردم) شب بارندگی داشته و میره زرنگی کنه و نزدیکای صبح میره آشپزخونه و اجاق گاز( ازاین تک شعله ها که چون مهمون داشتن برای پخت غذا آورده بودن تو آشپزخونه) رو روشن میکنه و شلوارشو نگه میداره روش تا خشک شه( الانم که دارم مینویسم خندم میگیره) که از شانس بدش شلوارش میسوزه.. که همه میبینن بوی سوختگی میاد و می پرن میان تو آشپزخونه که ببینن چه خبره که..وااااای طفلکی عمو م برای اینکه مامانش متوجه نشه اینکارو میکنه که در عوض مامانش همه میفهمن و آبروش میره
مامان ریحانه
پاسخ
نظر لطفته ندا جون پس بیچاره عموت خیلی بد شانسی آورده اما خدا رو شکر ما اون شب و بی خطر سپری کردیم و آب از آب تکون نخورد تا 8 سال بعد که باعث خنده ی همه شد از حضور گرمت بی نهایت ممنون ندای مهربونم صاینای قشنگمو ببوووووووووووووس
مامان مبینا
8 تیر 94 18:12
خخخخخخخخخخخخخخ ای ریحانه بد جنس بیچاره داداش وحیداما خدایش ریحانه جون داداشی خیلی با معرفت بوده ک لو نداده بود چون اگه من بودم با اولین لنگ دمپایی لو میدادم بوووووووووووووووس واسه نازنین جون
مامان ریحانه
پاسخ
واقعا هم خبیث و بدجنسما با این کارام واقعا باور کن منم آلو تو دهنم خیس نمیخوره منم بودم حتما لو میدادم به همین خاطر میگم دمش گرم داداش وحید این بوسا هم واسه مبینای ملوووووووووووووووووس
مامان کیانا و صدرا
8 تیر 94 18:14
یعنی خدا بگم چیکارت نکنه ریحانهبیچاره وحید خان.....حالا خندم میگیره که اینطور اعتراف میکنی بعد از چند سال؟؟؟میگیریم که تو 15 16 سال پیش ازدواج کردی یعنی همون حول و حوش 20 سالگی و بعد از 8 سال وجدان درد حرف زدی....خدا از دست تو!!!!باا اینکه سرم درد میکنه ولی پستتو خوندم و خندیدم و کامنتم گذاشتم
مامان ریحانه
پاسخ
من اصولا اینطوریم مرضیه جون هر کار بدی بکنم نه که دچار وجدان درد میشم سعی میکنم اعتراف کنم حتی چند وقت پیشا پیش مامانم اعتراف کردم که بچه که بودم خیلی میرفتم شیرینیایی که تو کمد قایم میکرد و میخوردم مامانم گفت نوش جونت مادر خندم گرفت به مامانم گفتم اگه اون موقع هم بهت میگفتم همین حرف و میزدی یا چیز دیگه ای نثارم میکردی بلا به دور خواهر نکنه به خاطر روزه داری سر درد گرفتی خودت و تقویت کن انشالله که زود خوب میشی به هر حال مرضیه جون لطف کردی اومدی دوست دارم می بوسمت
مامان راحله
8 تیر 94 18:38
سلام عزیزم ... خیییییییییییییییلی باحال بود تو رو خدا این چیزها رو برای بچه هات تعریف نکنن ... بد آموزی داره
مامان ریحانه
پاسخ
سلام راحله جونم کم پیدایی دوست گلم راحله جون تعریف کردم اونم با خنده و آواز بلند ممنون از حضور گرمت راحله گلم ببوووووووووووووووووووس بهار نازمو
رویــــا
9 تیر 94 0:13
ریحانه خداییش خیلی شیطون بودیآآآآآا بگو نازنین زهرا به کی کشیده با این شیرین زبونش..خداییش عجب خاطره های توپی داری و از خوندنسون لذت میبرم... راستی ریحانه جونم از نازنین یه چندتا عکس بیشتر بزار ببینیمش از پوریا جون هم عکس بزار
مامان ریحانه
پاسخ
منم خواهر زبونم تو خونه بود و همچنین شیطونیام در مواجهه با فامیل خجالتی بودم و عذاب میکشیدم از این خصلتم خدا رو شکر بزرگتر که شدم خیلی بهتر شدم نازنینم درست عین خودمه وقتی جایی هست هیچی نمیگه یه سری میگن اصلا دخترت حرف میزنه میگم تا دلتون بخواد چرا باید حرف نزنه الان از شما خجالت میکشه خدا کنه نازنینم خجالتش زود کم بشه لطف داری عزیزم ما چون تعدادبچه زیاد بودیم و اقوام خیلی بهمون نزدیک بودیم خاطرات زیادی داشتم اصلا رویا جون من اخلاقم یه جوریه که از کوچکترین چیزی خاطره میسازم و وقتی تعریف میکنم اقوام کلی میخندن حالا زنداداشام میگن باور کن اگه ما این موضوعو تعریف میکردیم هیچکس نمیخندید تو یه جوری تعریف میکنی خنده داره رویا جون پست قبلی عکسای پوریا و نازنین هست
♥ مه آ سا ♥
9 تیر 94 2:44
قربونت برم ریحانه جووووووووووونم چه قدر شما نازی از دیدنت خیلی آرامش میگیرم فدات شم دوست داشتی بیا پیشم
مامان ریحانه
پاسخ
خدا نکنه عزیزم این نظر لطفته عزیزم فدات بشم خانومی من میام وبت عزیزم نظر هم میذارم
مامان نازیلا
9 تیر 94 8:13
سلام ریحانه جون الان فهمیدم نازنین شیطون بلا به کی رفته به مامان ریحانه شیطون و ناقلا . این بوسا واسه هردوتون
مامان ریحانه
پاسخ
سلام نازیلا گلم اتفاقا این حرف و مامانمم بهم میزنه میگه نازنین عین بچگیای خودته فدات بشم نازیلا جون این بوسا هم برای رادین خوشگلم
زهره مامانی فاطمه
9 تیر 94 11:45
تولد گل دختر پیشاپیش مبارک باشه ایشااله که هزارسال با تن سالم و شاد وزیر سایه پدر ومادر مهربونش زندگی کنه چکار میکنی شما ریحانه جون واقعا نوبریچه داداش خوبی که فهمیده ولی راز داری کرده برات درود بر نازنین جون مهربون که به مامانش رفته ودستشوییشو میگه پس حتما فاطمه هم به مامانش رفته که بعضی شبا تشکش بارونیه
مامان ریحانه
پاسخ
سلام زهره جونم مرسی عزیزم تولد قمری نازنین 17 رمضانه به خاطر همین خواستم یادی کنم از اون روزها واقعا هم چه روزی بود آن روز یادمم به خاطر اینکه نازنین بستری بود شب 21 شب شهادت حضرت علی رو تو بیمارستان احیا گرفتم مرسی مهربونم از دعای پر مهرت ما دو تا پشت سر هم بودیم البته با اختلاف سنی 5 سال از یه طرف مثل کارد و پنیر بودیم و از طرف دیگه خیلی همدیگه رو دوست دداشتیم و از ته دل به بد همدیگه راضی نمیشدیم بله فکر کنم بچه هام در این مورد به دایی هاشون نرفتن نه که میگن اولاد حلال زاده به داییش میره خدا رو شکر مصداق این ضرب المثل نبودن پس شما هم وضعیت جوی تشکتون بارونی بوده خواهر انشالله فاطمه جونم زود خوب میشه فدات بشم عزیزم روی ماه گل دختری رو ببووووووووووووووووس
مامان ِ یسنا
9 تیر 94 13:12
سلام ریحانه جونم خوبین عزیزم قربووووووووووونش برم .. تولدش پیشاپیش مبارک ایناهم واسه نازنین جونم با این عکسای خوشگلش
مامان ریحانه
پاسخ
سلام عزیزم مرسی بابت تبریک البته تولد قمریش نزدیکه تولد ش رو ماه شمسی تقریبا 1 ماه و نیمه دیگست لطف داری گلم این بوسا هم واسه یسنا جونو مامان مهربونش
مامان ِ یسنا
9 تیر 94 13:23
یعنی تو این خاطرات رو از کجا میاری... خیلی خندیدم مثل همیشه ... خدا بگم چیکارت نکنه ... اصلا چه معنی داره بچه خواب دستشویی ببینه بیچاره داداش وحید ... ولی خداییش چه داداش باحالی داشتی که کتک خورده اما رازت رو نگه داشته ... یعنی اون لحظه چجوری به فکرت رسید شلوارت رو بندازی تو تشت آب الان که دارم فکر میکنم منم یکی دوبار به کابوس خواب بارونی مبتلا شدم ولی عجب سبکی به آدم دست میده اون لحظه الهی شاد شاد شاد بمونین دوست گل من
مامان ریحانه
پاسخ
وای باور نمیکنی عزیزم من از واو گفتن یه نفرم خاطره میسازم و عاشق خاطره تعریف کردنم یه وقتایی که برا بابام حرفایی که زده تعریف میکنم البته به عنوان خاطره رروده بر میشه از خنده البته با همین لحن و بیان میگم و اینو بگم که گذشته ی شیرینی داشتم که خودش سراسر خاطره بود حالا باور میکنی اگه یه جایی که دفعه ی اول میخوام بخوابم میترسم همیشه یاد اون خواب میفتم میگم نکنه یه وقتی اینجا هم خواب ببینم رفتم دستشویی خلاصه خواهر با ترس و لرز میخوابم واقعا دمش گرم برای اینکه مامانم متوجه نشه این تنها راه بود شما فقط خوابشو دیدی فکر نکنم تشکت آباد شده باشه حالا بماند که منم چند بار دیگه بعد از اون ماجرا این خواب و دیدم اما خدا رو شکر به خیر گذشته مرررررررررررررررررسی از دعای پر مهرت
رویــــا
9 تیر 94 17:50
سلام ریحانه جونمممم قربونت بشم چقد دلم برات تنگ شده بود فدای تو عزیزم هر وقت میام و شیرین زبونی های نازنین و پویایی رو میخونم کلی ذوق میکنم ایشالله حدیث جونم هم مث نازنین زهرا خوش سرو زبون بشهراستش وقتی گلدون رو درست کردم مامان هم گفت که وضعیت الان گلدون خیلی بیشتر خطری شده تا قبلش ممکنه اینه ها دستشو ببرن ولی حدیث از وقتی گلدون شکسته اصلا طرف گلدون نمیره ولی خواهر جونم به روی چشم مراقبش هستم..ریحانه جونم با چسب چوب و ایته شکسته ترمیمش کردم به عبارتی کوک کردمریحانه جونم یه چندتا تابلو فرش بافتم که این رو به خواسته همسرم و صدالبته که با پرداخت دستمزد رو دیوار خونه نصب کرد چون خیلی دوسش داشتیم...عزیزم با هنرهایی که شما دارین من عمرا به چشم نمیام عزیزم..راست میگی ریحانه جونم یه چندوقته احساس میکنم که وزنم اضافه شده نکنه از این بستنیه بعد افطار بوده
مامان ریحانه
پاسخ
سلام رویا جونم مرسی عزیزم دل به دل راه داره لطف داری رویا جونم البته که دختر ما شیرین زبونیاش فقط مختص ما هست و چند تایی از فامیل که باهاشون رو در بایستی نداره و گرنه بیرون لام تاکام حرف نمیزنه خیلی کم میحرفه اول اینکه احسنت به شما خانوم هنرمند خیلی قشنگ درست کردی بعد اینکه مامانتون راست میگه احتیاط کنی بد نیست خیلی خوبه که تابلو فرشاتو میفروشی و اینجوری یه نوع کسب درآمدم داری به سرم زد منم برم تابلو فرش ببافم البته بافتهای شهر شما با بافتهای شهر ما فرق میکنه من قالیبافی بلدم از مادر بزرگ خدا بیامرزم یاد گرفتم ولی نقشه زیاد بلد نیستم چون اون زمان قالیبافی زیاد بود و دخترهای خیلی قالیبافی میکردن بابام هیچ موقع دوست نداشت من قالی بافی یاد بگیرم چون خداییش اون موقع تو شهر ما جوری بود که ملاک اول خواستگار قالیباف بودن دختر بود البته که اینا مربوط به دوران راهنمایی من بود تا زمان ازدواجم دیگه دخترا قالی نمیبافتن الانم که دیگه کسی قالی بافی بلد نیست همه ی این حرفا رو زدم که بگم زیاد نقشه بلد نیستم البته اگه بخوام یاد میگیرم راحته عزیزم چه هنری من دارم بی هنر پیچ در پیچم حالا واقعا اگه میخوای وزنت نرمال باشه باید بستنی خوردنتو کم کنی چون خیلی کالری داره فدای تو دوست عزیزم روی ماه خودت و کوچولوهای نازتو میبوسم
الهام
9 تیر 94 17:54
سلام ریحانه جون خوب هستید؟ بچه ها خوبند؟ طاعات و عبادات قبول کلی خندیدم به ترفندهای زیرکانه ای که اون وقت شب یادتون اومده طفلکی داداش وحید بینوا خدا حفظش کنه که آبروداری کرده پس بگو شیطنت های نازنین به کی رفته ببوس دختر نازمون و از طرف من ××××× این نظر و صبح نوشتم ولی چون برق مون چندین بار قطع شده نتونستم ارسالش کنم
مامان ریحانه
پاسخ
سلام الهام جون اول اینکه ممنون از وقتی که میذاری و محبتی که به من داری خواهر راضی به زحمت نیستم ممنون از احوالپرسیت طاعات و عبادات شما هم قبول واقعا خیلی بوده به قول شما اون موقع شب این فکرا به ذهنم رسیده راست میگفت بیچاره خیلی کم پیش میومد شبا تو خشکی بخوابه اون شبشم که من خراب کردم و هم باعث کتک خوردنش شدم با سندایی که مامانم از من رو میکنه مطمئنم به خودم رفته ممنونم الهام جونم از حضور گرمت عیرضای نازو خیلی ببوووووووووووووووس
مامان منصوره
10 تیر 94 1:35
سلام ریحانه جون.شما یه دونه ای معلومه خیلی شیطون بودی.نازنین جون هم به خودت رفته.ولی عجب داداش با مرامی داری.خیلی خندیدم.نازنین جون رو ازطرف من ببوسش.
مامان ریحانه
پاسخ
سلام منصوره جونم مرسی خواهر از محبتت البته که شیطونیام فقط برای خونه بوده چون بیرون از خونه عجیب خجالتی بودم نازنین هم عین خودمه واقعا خدا همه ی داداشای بامرامو حفظ کنه ممنون از حضورت گرمت عزیزم آوا جونمو خیلی ببووووووووووووووووس
مامان فاطمه
10 تیر 94 1:43
سلام ریحانه جون خوبی عزیزم:طاعاتتون قبول ای ریحانه شیطون ...عجب کاری کردیا...داداش چه کار بزرگی در حقت کرد ...ما تا یه کار داداشمون انجام میداد اسم ما ها رو وسط میاورد بچه اولی بود وتو خانوادمون پسر خیلی کمه ...ما هم بعد از خجالتش در میاوردیم...تا میتونست بلا سرش میاوردیم بیچاره نمیدونست از کجا خورده.در کل بگم که هیچ وقت هوایه همو نگه نمیداشتیم ریحانه جون خدا به داد آقا پوریا برسه که هنوز اول راهه با نازنین جون چون اینجور که معلومه دختر نازت دست شما رو از پشت بسته میبوسمت
مامان ریحانه
پاسخ
سلام فاطمه جونم طاعات شما هم قبول دوست گلم ما هم این مدلی بودیم اما اون دفعه نمیدونم چی شد لو نداد خوب فاطمه جون اگه هم میگفت محال بود مامانم باور کنه چون من اصلا اینجوری نبودم اونشبم به خاطر خوابی که دیدم اینجوری شدم به قول مامانم نازنین کپی کوچیکیای خودمه فدات بشم دوست ماهم ببوووووووووووووووس خوشگل خاله رو
مامانی
10 تیر 94 2:05
سلام ریحانه جان نمازوروزه ات قبول درگاه حق نازنین زهراجان تولدقمریت مباررک محمدیاسینم مثل شما ماه رمضان بدنیا آمده وااااااااااااااااای ریحانه جان چه کابوس بدی،ولی خاطره ی جالبی بود بیچاره داداش وحید معلومه مثل داداش من مهربون ومظلومه خداحفظش کنه
مامان ریحانه
پاسخ
سلام عزیزم برای شما هم قبول باشه مرسی مهربونم بله محمد یاسینم تقریبا با نازنین همسن و سالن پس تولد قمری محمد یاسین عزیزمم مبااااااااااااااااارک اولش احساس خوبی داشت ولی وقتی با عمق فاجعه روبرو شدم خیلی وحشتناک بود خداییش داداشم ماهه خدا هر کی داداش داره براش نگهداره بالاخص داداش مهربون شما رو ببووووووووووووووووووس کوچولوهای نازتو
مامان روژینا
10 تیر 94 10:58
سلام ریحانه عزیزم نماز روزت قبول باشه خواهری
مامان ریحانه
پاسخ
سلام دوست گلم طاعات شما هم قبول سر سفره های افطارتون ما رو هم یاد کنید فدای تو دوست خوبم
مامان روژینا
10 تیر 94 11:04
خاطراتت مثل همیشه جالب و خوندنیه ای کلک! بنده خدا داداشی رو که به باد فنا دادی دختر وای که چقد برای منم ازین اتفاقا افتاده اونم خیلی زیادوای که چه احساس بدی بود پا میشدم میدیدم کار از کار گذشته
مامان ریحانه
پاسخ
مرسی ریحانه جونم اما خداییش چه روزگار شیرینی بود هر کدوممون کتک میخوردیم اون یکی بهمون میخندید خوب ریحانه جون شما هم رو کنید من استارتشو زدم واااااااااااااای واااااااااااااای واااااااااااااای ببوووووووووووووووووووس روی ماه روژینا جونمو
مامان فرخنده
10 تیر 94 11:39
ازدست تو ريحانه شيطون كلي خنديدم خدا هميشه لبت را خندون نگه داره و تنت سالم كه برامون از اين خاطره هاي خوشگل بنويسي يعني عاشق كلاه گذاشتن اين نازنين جون هستم دختر خوش تيپ راستي ريحانه جون از سما خبر نداري وبش را حذف كرده ريحانه جون من جمعه ميرم تا يكماه نيستم ولي از اونجا هم ميام پيشت ببينم چي نوشتي دلم براتون تنگ ميشه مواظب خودتون باشيد براي ما هم دعا كنيد
مامان ریحانه
پاسخ
فدات بشم فرخنده جونم شرمنده می فرمایی مرسی از دعای قشنگت لطف داری گلم نمیدونم برا چی حذف کرده به سلامتی بری عزیزم مباااااااااااااااااااارک باشه عروسی خواهر گلت الهههههههههههههههی که نو عروس خوشگلمون خوشبخت بشه مرررررررررررررررررسی فرخنده ی گلم از اینهمه محبتت دلمون واست تنگ میشه زود بیا ملیسای ناز و خوشگلمو خیلی ببووووووووووووووووووووووووس
مامان زهرا
10 تیر 94 18:02
سلام ریحانه جون خوبی عزیزم ، نماز وروزتون قبول تولد نازنین جون تبریک میگم ‌الهی که همیشه سلامت باشه .هزارساله بشه . خانمی خیلی خاطره باحالی بود . دلم برای داداشت سوخت .بنده ی خدا یه شبم که خودش آبروداری کرده ، شما نذاشتی .ای بدجنس . ولی یه حرف در گوشی .خدایی چه خواب باحالی بوده . چقدر سبک شدی .
مامان ریحانه
پاسخ
سلام زهرا جونم ممنون خواهر ما خوبیم الهههههههههههههی که شما هم همیشه خوب باشید نماز روزه ی شما هم قبول البته تولد قمریش نزدیکه زهرا جون 17 رمضان روزیه که نازنین به دنیا اومد تولد شمسیش 1 ماه و نیمه دیگس و ممنون بابت تبریکت عزیزم خداییش میون کتک خوردنش هی میگفت مامان من یه دیشب هیچ کاری نکردم ببین چه سابقه داری بوده این داداش ما خداییش خیلی سبک شدم لامذهب هر چی تو خواب بیشتر بهت مزه میده یه بار خواب دیدم نماز صبحمو خوندم بابام هر چی صدا زد واسه نماز گفتم من خوندم دیگه واسه چی پاشم آقا گردن نگرفتم و نمازه قضا شد ممنون زهرا جون از حضور گرمت
مامان زهرا
10 تیر 94 18:07
ریحانه جونم ممنون از محبت وتوجهت .بخاطر تبریک تولد محمدسام .خیلی دلم میخواست یه پست بنویسم برای تولد پسرم ،ولی متاسفانه هنوز کامپیوتر درست نشده .با گوشی هم نمیتونم بنویسم ...بازم ممنون از محبتت دوست خوبم . نازنین جونو ببوس .
مامان ریحانه
پاسخ
خواهش میکنم زهرا جون این چه حرفیه این تنها کاری بود که میتونستم انجام بدم دوست داشتم پیشت بودم و بیشتر از این جبران میکردم هنوز کامپیوتر ت درست نشده یعنی ویندوزش بالا نمیاد اگه اینطوره که بده یه ویندوز نصب کنن انشالله که زود درست میشه یه عالمه راجع به وروجک نازت مینویسی ناراحت نباش فدای تو بشم ببوووووووووووووووووووووس محمد سام عزیزمو
مریم مامان آیدین
10 تیر 94 18:50
سلام ریحانه جون خوبی دوستم....نازنین گلم و آقا پوریای گل خوبن واااای...کلی از خوندن خاطره ات خندیدم....خیییلی زبل بودی که نصف شبی این همه نقشه کشیدی و عملی هم کردی من یه زن عمو دارم....همین مدلی بوده تو خونشون...میگه یه شب حسابی از فشار جیش داشتن بیدار میشه ولی زوش میومده تا دستشویی که اون موقع ها تو حیاط بود بره....بنابراین میره تو تشک داداشش که عادت به شب ادراری داشته و خلاصه.. دقیقا یاد زن عموم افتادم...ولی تو غیر عمدی و اون عمدی امیدوارم نازنین این معامله رو باهات نکنه خانومی
مامان ریحانه
پاسخ
سلام مریم جونم مرسی خوبیم ممنون از احوالپرسیت اگه نقشه نمیکشیدم آبرو به خطر میفتاد مجبور بودم مغزمو از آکبندی در بیارم خداییش زنعموت چنین کاری کرده عااااااااااااااااااقا این اوج نامردیه خداییش من خواب دیدم و گرنه ما هم اون موقع دستشوییمون تو حیاط بود البته داخل ساختمونم داشتیما اما اجازه ی استفاده از طرف مامان صادر نشده بود حالا اگه واقعا خواب نمیدیدم و فشار بهم میومد وجدانا میرفتم دستشویی اصلا فکر نمیکنم این فکر به ذهنم خطور میکرد خدا نکنه ممنون مریم عزیز از حضور گرمت آیدین جونو خیلی ببووووووووووووووووس
عمه فروغ
10 تیر 94 19:19
سلام ریحانه جوننماز و روزه هاتون قبول ان شاا.که سلامت باشید ای اماااااااااااان از دست شما و بیچاره دایی حمیدولی خدایی خیلی داداش بامرامی دارید که تن به کتک داد ولی صداش در نیامد و در عوض شما هم اوج نامردی رو نشون دادید و از همه جالب تر اون چیزی بوده که به ذهنتون رسیده به طوری که هیچ ردپایی هم از خودتون جا نذاشتید اما از همه این ها گذشته فکر کنم خاطره جالبی برای همگیتان شد ان اشا.. که همیشه شاد و خوش باشید
مامان ریحانه
پاسخ
سلام عزیززززززززززززززززززم ممنون فروغ جون طاعات شما هم قبول والبته از نظر من دایی وحید زیاد هم بیچاره نبود چون که از شیطنت رو دست من بلند شده بود خوب یه وقتایی هم من کتک میخوردم و او ناجوانمردانه میخندید جالب اینه تا خودم تعریف نکردم اصلا مامانم متوجه نشده بود و خداییش کلی خندید دوست داشتم بدونم اگه تو همون زمانم بهش میگفتم میخندید مرررررررررررررررسی عزیزم از دعای پر مهرت آرشیدا جحونو خیلی ببوووووووووووووووس
مامان هستیا
11 تیر 94 8:20
سلام ریحانه جون دمت گرم عزیزم اول صبحی از خوندن خاطره بامزه ات کلی خندیدم عجب شیطنت هایی داشتیا واقعا داداش وحیدت با اینکه اون موقع بچه بوده ولی یه مرد بزرگی بوده خدا حفظش کنه پیشاپیش تولد نازنین جون هم مبارک باشه عزیزم از طرف من کلی ماچش کن
مامان ریحانه
پاسخ
سلام عزیزم همه ی این شیطنتام این خاطراتو برام رقم زده آره طفلی اما من فکر کنم اگه میگفت مامان اصلا باور نمیکرد البته منظورم تولد قمریش بود که درست دو روز دیگست یعنی 17 ماه رمضون تولد شمسی 1 ماه و نیمه دیگست لطف کردی عزیزم روی ماه هستیا جونو ببوووووووووووووووس
مهتاب مامان اشکان
11 تیر 94 11:37
سلام ریحانه جونم.خوبی ؟ شرمنده که دیر کامنت گذاشتم.سرم خیلی شلوغ بود .اما پستت رو خونده بودم. امان از دست تو ریحانه جونم.خدائیش خیلی شیطون بودیا درست مثل نازنین جون. بیچاره داداش وحید مظلوم.از دست تو چی کشیده بیچاره آفرین به ریحانه شجاع که بالاخره اعتراف کردی بوووووووووووووووس برای نازنین خانوم گل و مامان مهربونش
مامان ریحانه
پاسخ
سلام مهتاب جونم مرسی عزیزم خوبم دشمنت شرمنده دوست گلم مهربونیتو به من ثابت شده عزیزم لطف کرده بودی واقعا مهتاب جون خوش به حال اون روزا چه لذتی میبردیم از بچگیمون داداش وحید همچین مظلومی هم نبود اون روز فکر کنم اگه هم میگفت مامان باور نمیکرد چون من اصلا سابقه ای در این کار نداشتم به خاطر خنده هم که شده بود باید تعریف میکرد م این بوسا هم برا مهتاب گلم و اشکان نازم
مامان مریم
11 تیر 94 13:39
،،،،،،،،،،،،¨€¨€¨€¨€¨€ ،،،،،،،،،،¨€¨€▒▒▒¨€¨€ ،،،،،،،،¨€▒▒▒▒▒▒¨€¨€ ،،،،،،،،¨€▒▒▒▒▒▒▒¨€¨€ ،،،،،،¨€¨€▒▒▒¨ˆ¨ˆ¨ˆ▒▒¨€¨€،،،،¨€ ،،،،،،¨€▒▒▒¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ▒▒▒¨€،،،،،،¨€ ،،،،¨€¨€▒▒▒¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ▒▒¨€،،،،،،¨€ ،،،،¨€▒▒▒¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ▒▒¨€،،،،،،¨€ ،،،،¨€▒▒▒¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ▒▒¨€،،¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€ ،،،،¨€¨€▒▒¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ▒▒¨€،،¨€¨€¨€¨€¨€،،،،¨€ ،،،،،،¨€▒▒▒¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ▒▒▒¨€¨€¨€¨€¨€¨€ ،،،،،،¨€¨€▒▒▒¨ˆ¨ˆ▒▒▒¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€ ،،،،¨€¨€¨€¨€▒▒▒▒▒▒¨€¨€¨€¨€¨€¨€▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒¨€¨€¨€ ،،¨€¨€▒▒¨€¨€▒▒▒▒¨€¨€¨€¨€¨€¨€▒▒▒¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ▒▒▒▒▒¨€¨€ ¨€¨€▒▒▒▒¨€¨€▒▒¨€¨€¨€¨€¨€¨€▒▒▒¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ▒▒▒▒¨€¨€ ¨€▒▒▒▒▒▒¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€▒▒▒¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ▒▒▒▒¨€ ¨€▒▒▒▒▒▒▒▒¨€¨€¨€¨€¨€▒▒▒¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ▒▒▒▒¨€¨€ ¨€¨€▒▒▒▒▒▒¨€¨€¨€¨€¨€▒▒▒▒¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ▒▒▒¨€¨€¨€ ،،¨€¨€▒▒▒▒▒¨€¨€¨€▒¨€¨€▒▒▒▒¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ▒▒▒▒¨€¨€ ،،،،¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€▒▒▒▒¨€¨€▒▒▒▒▒▒▒▒▒¨€¨€¨€¨€ ،،،،،،،،،،،،¨€▒▒▒▒▒▒▒¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€ ،،،،،،،،،،،،¨€¨€▒▒▒▒▒▒▒¨€¨€ ،،،،،،،،،،،،،،¨€¨€▒▒▒▒▒▒¨€¨€ ،،،،،،،،،،،،،،،،¨€¨€▒▒▒▒¨€¨€ ،،،،،،،،،،،،،،،،،،¨€ ¨€¨€¨€¨€ سلام عزیزم وب خیلی جالبی داری کوچولوی قشنگی هم دارین به منم سربزنین خوشحال میشم نظریادت نره ممنونم...
مامان ریحانه
پاسخ
سلام عزیزم ممنون از لطفت دوست عزیز چشم حتما
مامان زهره
11 تیر 94 16:33
ای دون چقدر نازوباوقار خیلی دوستت دارم نازنین زهرا جون عاشقتم یه دونه ای برات بهترین ها رو آرزومندم میبوسمت خوشگل خانم
مامان ریحانه
پاسخ
مرررررررررررررررررررررررررررسی خاله زهره ی مهربون
مامان نیلوفر
12 تیر 94 16:49
عزیزم خودت هم بچه بودی کلی شیطون بودیاایول به داداش وحید خوب راز داری کرده عزیزم این چیزها را تعریف میکنی اگر با این موقعیتها روبرو بشی دیگه حرفی برای گفتن نمیمونه عکسها هم مثل همیشه عالی
مامان ریحانه
پاسخ
تا دلت بخواد اما از اون دسته بچه هایی که شیطونیاشون فقط واسه خونه بود بیرون صم بکم بودم نظر لطفته عزیزم خیلی محبت کردی دوست گلم نیلوفر خوشگلو ببووووووووووووووس
نقاشی
13 تیر 94 16:55
سلام! شما هم می توانید برای کودکان خود نقاشی های زیبا بکشید و به آنها نیز یاد دهید. ما در اینستاگرام به شما آموزش می دهیم چگونه با استفاده از ساده ترین حرکات نقاشی هایی زیبا و جذاب برای فرزندانتان بکشید. در کمترین زمان، نقاشی های مختلف از حیوانات، اشیاء، اشخاص، شخصیت های کارتونی و ... بکشید. از اینکه ما را در اینستاگرام فالو می کنید سپاسگزاریم. www.instagram.com/chibekesham
مامان فاطمه
13 تیر 94 23:58
سلام ریحانه جون نازنین جونم تولد قمریت مبارک عزیزم
مامان ریحانه
پاسخ
مرررررررررررررررسی فاطمه جون بابت تبریک
زری
14 تیر 94 1:16
سلام ریحانه جون، طاعات وعبادات تون قبول درگاه حق عزیزم ببخشیددیراومدم،درگیرمهمونی بودم چه متن زیبایی نازنین جان تولدت مبارک
مامان ریحانه
پاسخ
سلام زری جونم عزیزم طاعات و عبادات شما هم قبول درگاه حق این چه حرفی زری جونم تا باشه این چیزا اتفاقا من برای رعایت حال شما دوستان گلم نظرات و غیر فعال کردم ولی باز شما محبت کردی و زحمت کشیدی ممنونم دوست خوبم مرررررررررررررررسی عزیزم بابت تبریک
مامان مهراد
14 تیر 94 12:33
سلام. این پست دو تا نتیجه داشت یکی اینکه ملت به سرچشمه ژنی که باعث شیطنت های نازنین میشه پی بردن .... دوم به صبر ی که دایی وحید و در آینده هم پوریای بینوا به خرج میدن آفرین گفتن... خوشم میاد اونقدر زرنگی که همون نصفه شبی سریع دو دو تا چهار تا هم کردی تا حفظ آبرو کنی. صرف نظر از کاری که در نهایت خباثت کردی بچه خیلی تیز و باهوشی بودی که فکرت به این کار رفته..... بلاخره بچگی و خواهر برادریه دیگه. ما که این حرفها رو نداریم...
مامان ریحانه
پاسخ
سلام مهری جونم واقعا کپی برابر اصله این دختر دایی وحید آنقدرها هم مظلوم نبودا از پس خودش حسابی بر میومد همانطور که پوریا هم به دایی جونش رفته اما خوب خواهر اون موقع تو دل شب خوابم باشی چکار میتونی بکنی کاملا بی دفاعی واقعا پای آبروی چند سالم در میون بود نتیجه گرفتم که مغزمو از آکبندی در بیارم و اون تصمیمو بگیرم حالا ببین آبرو چقدر مهمه واقعا خوش به حال این بچگیها
مامان مهراد
14 تیر 94 12:36
به نظرم یه چند تا خاطره دیگه هم از کودکی هات پیدا کنی قشنگ میتونی یه کتاب طنز چاپ کنی. بهش فکر کن... من چند روز پیش اومدم و این پست رو خوندم ولی چون همکارم تشریف بردن کیش و من دست تنهام نتونستم نظر بزارم. ببخشید دیر شد.
مامان ریحانه
پاسخ
لطف داری مهری جون شاید بهش فکر کردم خیلی ممنون دوست عزیزم با این همه زحمت برای نوشتم کامنت هم به زحمت میفتی توقعی ندارم دوست گلم انشالله که تنت همیشه سلامت باشه عزیزم
مامان مهراد
14 تیر 94 12:40
تولد نازنین خانوم خوشگل و نازمون مبارک./ امیدوارم به حق همین ماه پر برکت همیشه تنتون سالم و دلتون شاد و لبتون خندون باشه.
مامان ریحانه
پاسخ
مررررررررررررررررررسی خاله مهری ناز و مهربون ممنون از دعای پر مهرت الهههههههههههی که هر چه خوبیست برای شما باشد همیشه ی ایام روی ماه مهراد عزیزمو ببوووووووووووووووس
مامان کیانا و صدرا
14 تیر 94 17:49
سلام.تولد قمریت مبارک نازنین جونم
مامان ریحانه
پاسخ
مررررررررررررسی خاله مرضیه ی مهربون
مرضیه
15 تیر 94 19:16
تولدت مبارک نازنین جون انشاءالله 120ساگیت. پس بدجنسی هم بلد بودین. هوش کودکانتون میگفته باید دکتر بشین ها . شهامت هم که دارین ولی این چیزا را به بچه ها می گین دیگه حناتون بی رنگ می شه از ما گفتن بود ها اونم با این دخملی باهوش و حاضرجواب خدا به دادت برسه . من را یاد جاضرجوابیهای خودم توی کودکی می اندازه.
مامان ریحانه
پاسخ
مرررررررررررسی خاله مرضیه ی مهربون بابت تبریک مرضیه جون خداییش در عالم بچگی چقدر خوش بودیم و مهمتر از این چقدر جسارت داشتیم یه وقتایی پیش خودم فکر میکنم اگه الانم بود میتونستم همین کارو بکنم میگن هر دستی بدی با همون دست پس میگیری بعید نیست این وروجک همین کارا رو با خودم بکنه ممنونم مرضیه جون از حضور گرمت
nikta
16 تیر 94 1:23
سلام خاله جون عکسها خیلی عالی بودند مخصوصا ماجرای شما ممنون که به من سر زدید بازم عکسهای نازنین جونو بذارید
مامان ریحانه
پاسخ
سلام نیکتا جونم مرسی گلم از لطفی که به من داری چشم حتما خانمی
مامان زهرا
16 تیر 94 13:48
خدا خیرت بده خانومی کلی خندیدم
مامان ریحانه
پاسخ
خواهش میکنم عزیزم انشالله همیشه لبت خندون و دلت شاد باشه گلم
مامان کیانا و صدرا
16 تیر 94 18:17
سلام ریحان جونم.دیروز اومدم خونه دیدم بچم قرمزه قرمزه پر از دونه های ریز زیر پوستیعصری بردمش پیش متخصص گفت هیچی نیست و همه ی علائم برطرف شده و خوشبختانه الان سالمه و دونه ها هم به خاطر حساسیت داروییه.خلاصه خواهر گوش شیطون کر فعلا تب نداره و خوبه ولی همش میترسمآزمایشم ننوشت گفت هیچ لزومی نداره حالش خوبه.نمیدونم آبجی فعلا که خوبه ایشا....دیگه تب نکنه و هیچ بچه ای بیمار نشه که واقعا سختهعزیزم ممنونم از احوالپرسیت و ببخش که نگرانت کردیم
مامان ریحانه
پاسخ
خدا روشکر مرضیه جون که تبش قطع شده و انشالله که خوب خوب میشه حالا مرضیه جون از دیروز تا حالا نازنین دل درد کرده هیچ غذایی هم نخورده خیلی نگرانشم وقتی هم مریض شده که تعطیلاته و دکترش نیست آب میخوره میگه مامان دلم و میره به شکم میخوابه دعا کن مرضیه جون چیزی نباشه
مامان کیانا و صدرا
17 تیر 94 13:44
سلام ریحان جونم.الهی ناراحت شدم واسه نازی جون.عزیزم احتمالا به قول خودت ویروسه صدرا هم دل درد داشت ولی نه خیلی و خودش میرفت مدام عرق زیره میخورد.شاید نازنین جون رودل کرده باشه ببین نبات داغ و چایی جواب نمیده؟؟؟عرقیات گیاهی هم اگه تا به حال بهش دادی بد نیست و بی خطره مخصوصا همین زیره و چهل گیاه و نعنا.امتحان کن البته زیاد و در هم ندی از همه و یبوستشم چک کن.ایشا...بهتر میشه.نگران نباش ولی فردا اگه دیدی ادامه داره لااقل پیش دکتر عمومی ببرش چون تا شنبه که قرار نیس طفلی درد بکشه.ایشا......برطرف میشه گلم.غصه نخور.واسه غذا هم خیلی بهش اصرار نکن حتی شده ماست و کمی نعناع و نمک بهش بده و یل سوپ کم حجم و سبک.امیدوارم بتونم کمکت بکنم.فدات
مامان ریحانه
پاسخ
ممنون مرضیه جون از اینکه جوابمو دادی از دیروز آبجوش نبات با عرق نعنا بهش میدم هیچ علایمی هم نداره مثلا معذرت میخوام اسهال یا استفراغ فقط دیروز حالت تهوع داشت انگار یدفعه دلش بهم بپیچه مثلا خوبه یهو میره به شکم میخوابه و میگه دلم و اینکه اصلا اشتها نداره چهل گیاهم امتحان میکنم ببینم چی میشه
مونا
17 تیر 94 22:24
سلام ریحانه جون . خوبی ؟ طاعات و عبادات مقبو و و و و ل . باور کن میام میخونم . میخندم . مینویسم ولی ارسال نمیشه . وبلاگ مرضیه جون هم همینطوره . باران و علی 1 ماهی بود مریض بودن . باران که 7 یا 8 تا آمپول زد و هر دو تب داشتن و یکسره درجه دستم بود . دیدم اومدی وبلاگ و احوالپرسی کردی . جوابتو دادم ولی باز تشکر میکنم که به یادمی و لطف داری . من از داشتن دوست خو و و و و و بی مثل تو خوشحالم که بیادمی . نازنین چطوره ؟ خوبه ؟ مجدد تولدش مبارک . الهی که 120 ساله بشه . الهی که دلتون شاد و لبتون خندون باشه . ممنون که با خاطراتت ما رو میخندونی . و در این ایام مریض داری با نگارش زیبات من رو شاد کردی . قربو و و و و و نت . دختر عزیزم رو ببو و و و و و س و تولدش رو تبریک بگو .
مامان ریحانه
پاسخ
سلام مونا جونم طاعات شما هم قبول شرمنده دوستم از این همه زحمتی که کشیدی خیلی ناراحت شدم برای علی و باران جون وای از دست این تب که وقتی سراغ بچه ها میاد مادرها مریض تر میشن انشالله که الان حالشون خوبه ؟؟؟ خواهر از سه شنبه تا حالا نازنینم دل درد داره یه چیزی که میخوره بیشتر میگه دلم درد میکنه دیروز تا حالا اندازه یه وعده هم غذا نخورده نمیدونم بچم چی شده یا باید فردا ببرمش عمومی یا صبر کنم تا شنبه ببرم دکتر خودش براش دعا کن مونا جونم ممنون از همه ی لطفی که به من داری انشالله که خواهر بتونم همیشه دلت و شاد کنم این حداقل کاریه که میتونم برات بکنم خیلی عزیزی برام دوست دارم گلای نازت و خیلی ببوووووووووووووووس
مامان سمیه
18 تیر 94 2:11
سلام مامانی نازنین زهرای گل.... طاعات عبادات قبول.... ممنون بسیار بابت پاسخ سوال من که در وبلاگم گفتید.... نازنین زهرات خیلی بانمکه... الهی که نمکش از نمک اسم اهل بیتش باشه.... در این شبهای عزیز التماس دعا دارم.
مامان ریحانه
پاسخ
سلام سمیه جونم طاعات شما هم مورد قبول حق خواهش میکنم عزیزم شما لطف دارید به نازنین ، فاطمه زهرا شما هم خیلی ناز و بانمکه محتاجیم به دعای شما دوست عزیز خیلی خیلی دعامون کن
مامان آنیل
18 تیر 94 8:13
ریحانه عزیز لذت بردم از قلم زیبا و نوشته های دلنشین شما . نازنین جونو ببوسید .
مامان دیانا
18 تیر 94 10:51
امان از دست شیطنتهای این مامان ریحانه. انوقت انتظار داری نازنین جون سر مامانش نرفته باشه و شیطنت نداشته باشه؟؟؟ بیچاره خواهرها و برادرهاتون.فکر کنم با ازدواج شما و سکنی گزیدن در غربت همه یه نفس راحت کشیدن
مامان کیانا و صدرا
18 تیر 94 17:38
سلام ریحان جون.نازنین چطوره؟؟؟بهتر شد؟ایشا....خوب خوب شده باشه سلام مرضیه جون خدا رو شکر بهتره ممنونم دوست عزیزم از احوالپرسیت
nikta
19 تیر 94 20:59
سلامـــــــ ): خوبید ؟ نازنین زهرا جونم خوبه ؟ من آپ شدم خوشحال میشم بهم سر بزنی
مامان ریحانه
پاسخ
سلام عزیزم ممنون ما خوبیم عزیزم چشم حتما
بانو
21 تیر 94 19:40
سلام ریحانه جان طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق نازنین جان تولدقمریت مباررک عزیزم ایشاله تولد 120 سالگییییت ریحانه واقعا به شخصیتت میخوره اینقدر شیطون باشییی از دست تو دم افطار کلی حالمان جا اومد با خوندن خاطرات شیرینت یادش به خیر بچگی
مامان ریحانه
پاسخ
سلام بانو جان طاعات و عبادات شما هم قبول ممنون عزیزم بابت تبریک چهدخوب شناختی منو یه وقتایی که یه چیزیو باشیطنت تمام برا خونوادم تعریف میکنم مامانم میگه امان از تو ریحانه تو چقدر بامزه ای انشالله که همیشه حالت خوب باشه خواهر میبوسمت دختر کوچولوی نازتو ببوووووووووووس راستی بانو جان یه عکس از دخترت بذار خیلی مشتاق دیدنشم
مامان عسل 
26 تیر 94 15:43
سلام مامانی خوبی ...چه جالب که خاطرات بچه گیاتویادته..طفلی داداش وحید..معلومه که بچه بامعرفتی بودهپیشاپیش عیدفطرهم بهتون تبریک میگم
مامان الی...
2 مرداد 94 14:20
سلام عزیزم تولد قمری کوچولوت مبارک امروز تولد گل پسر ما علی آقاست میشه بیای تو وبش و بهش تبریک بگی میخوام کلی پیام تبریک از طرف دوست های مهربونش براش به یادگار بمونه ممنونم از لطف و مهربونی هات...