پسرم تولدتــــــــــ مبارکــــــــــــ
روز تولد تو
روز نگاه باران
بر شوره زار تشنه
بر این دل بیابان
روز تولد تو
گویی پر از خیال است
یاس و کبوتر و باد
در حیرت تو خواب است
و در ادامه
عزیزم در پناه مهربانی ات جوانه زدم و با نسیم صداقتت به بار نشستم
و معنا و مفهوم زندگی را در با تو بودن یافتم ، بهترین بهانه زندگیم ،
یک دنیا عشق و محبت خالصانه مرا به مناسبت روز تولدت پذیرا باش . . .
بله 31 خرداد یکی از شیرین ترین روزها برایم رقم خورد روزی که از طرف خداوند مهربان هدیه ای به من داده شد هدیه ای که باعث شد برای اولین بار نام زیبای مادر بر من نهاده شود و تاج زرین مادری بر سرم قرار گیرد
پسرم سپاس تو را به خاطر بودنت بدان که عاشقانه دوستت دارم تا بینهایت ....
میلادتــــــــــــــــــــــــــ مباااااااااااااااااااااااااااااااااااااارکـــــــــــــــــــــــــ
عزززززززززززززززززززززززززززززیززززززززززززززززززززتریـــــــــــــــــــــــــــــنم
دیشب شب تولد پوریا بود که بعد از افطار یه جشن کوچولوی چهار نفره براش گرفتیم نازنین کلی براش رقصید و شادی کرد این تولد در حالی بود که پوریا کاملا از تولد خودش بیخبر بود شب قبلش نازنین دو تا بادکنک 200 تومنی از مغازه ی عمو خریده بود وقتی بادکنکا رو واسش باد کردم گفتم نازنین میخوای روشون بنویسم تولدت مبارک خیلی خوشش اومد و رفت سریع ماژیک آورد بعد بهش گفتم بادکنکا بذار بمونه برا تولد داداشی اما بهش نگفتم که به داداش نگو وقتی پوریا از مسجد اومد بادکنکا رو با ذوق بهش نشون داد و گفت اینا برا تولد خودته اما از شانس من پوریا متوجه نشد دیشب که غافلگیرش کردیم خیلی خیلی خوشحال شد من هم که بیشتر خوشحال بودم چرا که دیروز کارنامه ی پوریا رو گرفته بودیم که با معدل 19 قبول شده بود و برای پوریا که سال اول تیزهوشان بود خیلی معدل خوبی بود و همانجا آرزو کردم برای موفقیت همه ی دانش آموزان این سرزمین
و اما بخوانید خاطره ای که در شب تولد پوریا اتفاق افتاد
در آشپزخانه مثل یک زن کدبانو مشغول آماده کردن سحری بودم که دیدم صدای آخ و اوخ علی بلند شد به دنبال صدا بر آمدم که دیدم علی آخ و اوخ کنان از اتاق اومد بیرون وای خدای من فکر میکنید با چه صحنه ای روبرو شدم خاطرتون هست که گفتم امسال طلسمو شکستم و رفتم برا روز مرد موزن خریدم حالا علی رفته بود موهای بینیشو بزنه موزنه گیر کرده بود تو بینیش در نمیومد و علی در حالی که موزنه از بینیشش آویزون بود آخ و اوخ میکرد اولش کلی خندیدم مگه خنده امونم میداد و بعد که دیدم در نمیاد کلی ترسیدم پیش خودم میگفتم خدایا اگه در نیاد چی میشه باور کنید خیلی ترسیده بودم حالا علی هم هی غر غر میکرد که خدا بگم چکارت نکنه ریحانه یکی دیگه از کیفای نرگسو بهم میدادی خوشترم بود تا این موزنو بهم دادی حالا منم از یه طرف میخندیدم و از طرف دیگه استرس داشتم با کلی دعا و خدا خدا کردن اومد بیرون حالا من براش موضع گرفته بودم اخمامو کردم تو هم بهش گفتم تقصیر منه که برات موزن خریدم دیگه هیچی برات نمیخرم تو قدر شناس نیستی و خلاصه غر غر بود که میکردم علی که دید اوضاع بد جور قمر در عقربه اومد گفت شوخی کردم بابا می خواستم بخندی منم گفتم آره جون خودت شوخی کردی همینجا پشت دستمو داغ میکنم که دیگه هیچی برات نخرم و این شد بزرگترین تصمیمی که در شب تولد گل پسرمان گرفتیم تا باشد که مردهای اینچنینی زیاده گویی نفرمایند
و در ادامه چند تا عکس برادر خواهری در شب تولد پوریا ی عزیزم
عزیزم 13 سالگیت مبارک
شاد باشید عزیزان من