خاطره ای شیرین از نیمه ی شعبان 89
شاید آن روز که سهراب نوشت:
“تا شقایق هست زندگی باید کرد”
خبری از دل پر درد گل یاس نداشت
باید اینگونه نوشت:
هر گلی هم باشد، چه شقایق چه گل پیچک و یاس
زندگی بی مهدی
زندگی با غمهاست
میلاد نور مبااااااااااااااااااااااااااااارک
ضمن عرض تبریک به مناسبت فرارسیدن این عید بزرگ خدمت دوستان عزیزم تصمیم دارم یکی از خاطراتم که مربوط میشه به نیمه ی شعبان سال 89 را برایتان تعریف کنم پس عزیزان با من همراه باشید
و در ادامه
بعد از ظهر روز 14 شعبان سال 89 خواهر شوهرم ما را به صرف ناهار خونشون دعوت کرد خدا رحمت کنه تمام رفتگان را مادر شوهر خدا بیامرزم هم با ما بودناهار رو آنجا خوردیم و تا عصر خونه ی خواهر شوهرم بودیم عصر همسرم که برای مادرش نوبت دکتر گرفته بود جلوتر به همراه مادرش رفتن و قرار شد ما بعدا برویم تقریبا نیم ساعت بعد پوریا گفت که بریم خونه من حوصله ام سر رفته خواهر شوهرم گفت منم باهاتون میام مسیری را اومدیم تا جایی که باید ماشین سوار میشدیم تا خونه مسیر زیاد دوری نیست به من باشه که بیشتر مسیرها رو با تاکسی میرم ولی خواهر شوهر بنده با اشاره ی دست یه مینی بوسو متوقف کرد خلاصه من که به شدت از سوار شدن بر این ماشینها متنفرم بالاجبار سوار شدم دست پوریا هم در دست عمه اش بودو خواهر شوهرمان به محض ورود 1000 تومن داد به آقای راننده برای کرایه ی راه و از آنجایی که کرایه ما دو نفر میشد 500 تومن آقای راننده در همان ابتدا 350 تومن به خواهر شوهرم برگردوند و گفت که بقیشو وقتی پیاده شدی بهت میدم الان پول خرد ندارم عااااااااااااااااااااااااقا ماشین غلغله اونجوری که مسافرا میله وسطو نگه داشته بودن حالا شب نیمه ی شعبان هم بود خیابونا شلوغ یه وضعی خودمونو جا کردیم تو ماشین یه آقا از جاش بلند شد خواهر شوهرم گفت ریحانه بشین منم دیدم خداییش خواهر شوهرم سنش بیشتره گفتم نه تو بشین پوریا هم رو پات نگهدار خلاصه قبول کرد و نشست هنوز ماشین حرکت نکرده بود و تا خرخره مسافر سوار میکرد خواهر شوهرم در میون اینهمه شلوغی رو کرد به راننده و گفت :آقا ما دو نفریم 1000 تومن بهت دادم 350 تومن بهم برگردوندی 150 تومن مونده باید بهم بدی ( حالا بخونید از احوالات جناب آقای راننده که مردی بودند به غایت چاق دارای موهای فرفری ریزو سبیل تا بنا گوش در رفته و با توجه به این هیکل صدایی داشت به غایت ظریف و زنانه یعنی یک صدای زیر و زنانه )
راننده با صدایی ظریف و زنانه : چشم آبجی رو چشم( با کسره ی رو چ و فتحه ی روی ش بخونید من علامتا رو پیدا نکردم ) الان بقیشو بهت میدم و راننده فراموش میکنه بقیه ی پولو بده
یک کیلومتر جلوتر
خواهر شوهر بنده : آقا ما دو نفریم 1000 تومن دادم 350 تومن بهم دادی 150 تومن مونده باید بهم بدی
راننده با همون صدا : گفتم بهت میدم آبجی رو چشم ماشین 14 میلیونی سوار شدی واسه 150 تومان چکار میکنی
و در این میان نگاههای مردم به خواهر شوهر بنده و نیشخندهایی که میزدن و ریحانه ای هم که داشت تو دل جمعیت خودشو گم و گور میکرد که بگه مثلا من با این خانوم نیستم و انگشت سبابه روی بینیمان به طرف پوریا جهت اینکه سکوت اختیار کند و هیچ منو صدا نزنه چون که خجالت زده بودم از گفته های خواهر شوهرمان
و باز یک کیلومتر جلوتر و تقریبا نزدیک خونه
وباز خواهر شوهر بنده : آقا ما دو نفر یم 1000 تومن دادم 350بهم پس دادی 150 تومنش مونده باید بهم پس بدی
ایندفعه راننده با همون صدا ولی مثل انبار باروت که منتظر یه جرقه باشه با عصبانیت گفت بابا لامذهب گفتم بهت میدم پدر منو به خاطر 150 تومن در آوردی کشتی منو بیا بگیر و 150 تومن داد به یه آقاهه و اون آقاهم داد به خواهر شوهرم و خواهر شوهر بنده لبخندی پیروزمندانه بر لب به خاطر گرفتن این 150 تومن و سرش را برگردان تا ریحانه ی نگون بخت هم این لبخند رو ببینه ولی ریحانه خودشو عجیب در دل جمعیت گم و گور کرده بود که واقعا ثابت کنه من با این خانوم نیستم ولی امان از وقتی بخت باهات یار نباشه
تقریبا 100 متر مانده به خانه
ایستگاههای صلواتی که به خاطر شب میلاد آقا امام زمان به چه فراوانی بودن از شانس ما هم یکی از آنها بر سر راه ما قرار گرفتن و با کیک و ساندیس پذیرایی میکردن تمام آنهایی که در خیابان بودن
و از آنجایی که ماشینی که ما بر آن سوار بودیم مینی بوس بود و نمیشد نگهداری چون باعث ایجاد ترافیک میشد از شیشه ی ماشین تعداد زیادی کیک و ساندیس ریختن توی ماشین و از آنجا که باز هر چی سنگه واسه پای لنگه اینبار هم از بخت بد منه بیچاره تمام کیک و ساندیسا ریخت جلو پای خواهر شوهرم یهو خواهر شوهر بنده مانند آنهایی که به عمرشان کیک و ساندیس ندیده ان با خوشحالی تعداد زیادی از آن کیک و ساندیسها رو برداشت و با صدای بلند فریاد زد ریحانه کجایی بیا کیفتو باز کن اینها رو بریزم توش و چشمان مردمی که به دنبال ریحانه ی نگون بخت بودن تا ببینن همراه این خانوم کیه و از آنجایی که ناچار شدم با حالتی شرمگینجلو آمدم ولی کیفمو باز نکرده و با صدایی که خجالت توش موج میزد گفتم نه نمیخواد ساندیس واسه پوریا خوب نیست ولی مگه این خواهر شوهره از رو رفت گفت اوا چه حرفایی میزنی و با رویی خندون تمام کیک و ساندیسا رو ریخت تو پر چادرشو از ماشین پیاده شدو اما بشنوید از ریحانه ی محزون و شرمگین که همانجا قسم خورد به روح جدش و هفت جد ما قبلش که دیگه با این تریپ آدما تا پارک سره کوچه هم نره چه بماند به دو سه کیلومتر مسافت
و قابل ذکر است که همین خانوم یکسال قبل از این ماجرا به اندازه ی 100 هزار تومن پول در مشهد مقدس گم کرده بود و با خنده میگفت اشکالی نداره فدای سرم که گم شده حالا من موندم برای 150 تومن ناقابل چه ها که نکرد من در عجبم از این خلایق