از دست این نازنین
گاهی وقتا وقتی میشینی و فکر میکنی میبینی دوستانی داری که گرما بخش دل و جونتن
میبینی دوستانی داری که خواهرانه دلسوزتن و از ناراحتیت ناراحتن و از خوشحالیت خوشحال
اون موقع است که دوست داری بر فراز ابرها بایستی و فریاد برآوری که عزیزان
سپاس از حضورتان
سپاس از محبت قلبهایتان
سپاس از گرمی نفسهایی که دعاگویم بودن در این مدت
و سپاس از دستان پر مهرتان که دلواپسیهایتان را برایم مینگاشتن
امروز آمده ام تا بگویم به لطف دعاهایتان فعلا خوبم تا بعد که بازهم توکل بر خدا و آفریدگار بی همتا...
دوستتان دارم در همه حال و در همه جا و سلامتی آرزویم است برای شما
و در ادامه :
دیشب وقتی فرشته ی کوچک خونمون با زبان کودکانش برام حرف میزد و من چشم در چشمش دوخته بودم و نگاهم را از حرکات لبهایش بر نمیداشتم خدا را شکر کردم برای وجودش برای اون لحظه ی شادی که به من هدیه کرده بود
خدا را شکر کردم به خاطر همه ی داشته هایم و لذت بردم از زندگیم چرا که باغبان دو گل زیبا بودم و چه بهتر از اینکه در میان گلها باشیو حلاوت و شیرینیشونو با تمام وجود حس کنی
دیشب میزبان شیرین زبونیهای فرشته ی نازی بودم که خدا به من هدیه کرده و میخواهم شما را هم به میهمانی شیرین زبونیهای فرشته ی نازم دعوت کنم پس با من همراه باشید ....
جمعه شب عروسی دخترراضیه خانوم همسایه ی دیوار به دیوارمون بود قرار بود که با زنعموی نازنین بریم تالار داشتم آماده میشدم که خواستم نخ و سوزن بردارم کشو وسایل خیاطیو باز کردم و از قضا یه جعبه بود که من بعضی از چیزها رو تو اون جعبه نگه میدارم چون واقعا یه وقتایی نیازم میشه از جمله یکی دو تا بسته اکلیل که از دوران دبستان پوریا که برای کاردستی خریده بود و زیاد اومده بود نگه داشته بودم حالا نازنین گیر داد که این جعبه رو به من بده منم اصلا یادم نبود که داخلش اکلیله بهش دادم و خودم رفتم تا آماده بشم عاااااااااااااااقا یهو دیدم هر جا میرم اکلیله رو صندلی رو مبل آخه سلمی جون یه جفت از کفشای خودشو که روش حالت اکلیلی داره داده به نازنین پیش خودم گفتم یعنی این اکلیلا از اون کفشست یعنی هنوزم یاد اون اکلیلای تو جعبه نبودم تا اومدم نازنینو ببرم آماده کنم که دیدم نازنین داره میدرخشه وااااااااااااای صورتش پراز اکلیل بود تازه به عمق فاجعه پی بردم که دیدم دو تا بسته اکلیلو رو فرش خالی کرده و تازه پخششون کرده یعنی من اون موقع بودکه یه جیغ بنفش از ته دل کشیدم علی که تو اتاق بود اومد بیرون ببینه چه خبر شده که زد زیر خنده و گفت برو من جارو میکنم صورت نازنینم پاک میکنم ولی حالا مگه صورتش پاک شد حالا دختر برادر شوهرمم زنگ میزد که زنعمو آماده اید بریم از اون طرفم علی میگفت برو تو نت سرچ کن ببین اکلیل چه جوری از صورت پاک میشه میخواستم یه چیزیم بزنم تو سر علی تو این بی وقتی حالا میگفت برو نت خلاصه نازنین خانومو با همون صورت درخشان بردیم بماند که اونشبم تو عروسی چقدر بهونه گرفت و منو اذیت کرد که هیچی از عروسی نفهمیدم فقط تنها چیزی که فهمیدم این بود که کادو دادم
آخه از بس گریه کرد فرستادمش پیش باباش بعد زودتر از ما از تالار بیرون اومدن بعد نازنینو دیدم که یه بادکنک دستشه اومدم خونه میگم بادکنکتو از کجا خریدی میگه از اون آقاهه گفتم کدوم آقاهه گفت آقاهه که آقای حیدری بود گفتم آقاهه فامیلشو بهتون گفت گفته نه دیگه خودش آقای حیدری بود آقا حیدری که دیگه نمیخواد فامیلشو بگه من خودم میشناسمش باور کنید اگه ما اون آقاهه رو به عمرمون دیده بودیم من نمیدونم این بچه آقای حیدری رو از کجا آورده
دیشب داشت جریان عروسیو برا باباش تعریف میکرد میگفت بابایی تو عروسی فشفره ( فشفشه ) زدن آفشار زدن (آبشار)
دیشب دیدم یه کم هوا خوبه گفتیم شامو تو حیاط بخوریم یه گربه هست تو حیاطمون که خصوصا تا بوی گوشت به مشامش میرسه سریع میاد خلاصه دو سه بار علی بهش گوشت داد مگه از رو میرفت بازم میو میو میکرد نازنین میگفت بابایی پیشش کن من میترسم ازش آخرش علی دو قدمی رو بدون دمپایی رفت تا گربه رو پیشش کنه یدفعه در اومده میگه بابای بی تربیت پا بنهمه ( پا برهنه ) رفتی مامان زود باش دعواش کن ( حالا بیا واسه این دختر کار خوب بکن )
با عرض معذرت دیروز دستشویی حیاط بودم و از اونجایی که دستشویی دمپایی مخصوص به خودشو داره دمپاییامو بیرون در آوردم رفتم داخل اول وروجک اومده میگه مامان من درو از توی بیرون ( به حیاط میگه توی بیرون ) قلف ( قفل) میکنم تو خودت بعدا بازش کن بیا بیرون گفتم مامان جان تو از توی بیرون ببندی من نمیتونم از اینجا بازش کنم نمیدونم چطور روح خبیثش به رحم اومده و اینکارو نکرده دوباره هی لامپو خاموش کرده و روشن کرده گفتم نازنین لامپه میسوزه بابایی دعوا میکنه ها خدا رو شکر بیخیال لامپه شده بعد تا رفتیم یه نفس راحت بکشیم دیدم داره میگه دمپایاتو بردم پشت در توی بیرون گذاشتم اومدم بیرون گفتم نازنینم عسل مامان برو دمپاییا رو بیار گفته نمیخوام خودت برو بردار خلاصه پیش خودم گفتم حالا فوقش دمپاییای دستشویی رو میشورم با همینا رفتم تا به دمپاییام برسم یه دفعه گفته ای بی تربیت کسی با دمپایای دستشویی میاد تویی بیرون وای وای وای ( خداییش من انقدر مستحق عذاب از طرف این وروجک بودم )
داشته غذا میخورده ته برنجش مونده اومدم از اون نصیحتای مادرانه بکنم گفتم مامانی غذاتو بخور ببین بعضیا غذا ندارن بخورن پول ندارن برنج بخرن شیطون نه گذاشته نه برداشته یدفعه گفته مثلا راضیه خانوم فقیرن غذا ندارن بخورن بیچاره راضیه خانوم ( باور کنید اگه راضیه خانوم میفهمید عمرا عروسی ما رو دعوت نمیکرد )
ما هنوز با این حاج آقا فراریو جانشینش ماجراها داریم اومده میگه مامان این حاج آقا که به جای حاج آقا که فرار کرد اومده بهم کتاب داد گفتم کتاب کی مامان جون چرا من ندیدم گفته فردا دیگه رفته بودم مسجد گفت بفرمایید خانوم کوچولو کتاب بخورید خداییش سلولای مغزمو به تکاپو انداختم تا فهمیدم به تی تاب میگه کتاب گفتم مامان جون اون اسمش تی تابه نه کتاب گفته خوب حالا چیتاب داد منم خوردم خیلی خوشمزه بود منو میگی دوباره چلوندنم شروع شده
میخواستم دندوناشو چک کنم نمیذاشته دهنشو باز نمیکرد گفتم مثلا بیا بازی کنیم من دندونپزشکم میخوام دندوناتو معاینه کنم خلاصه به هوای بازی راضی شده بعدا میگه مامان بیا بازی گفتم چه بازیی گفته مثلا من چشم فروشم میخوام چشماتو معاینه کنم حالت من در اون لحظه
داره بهم شال میفروشه میگم چنده ؟؟؟ میگه این پولش گرونه میگم حالا نمیشه بهم تخفیف بدی میگه خانوم پولش گرونه هی نگو تخبیخ بده تخبیخ بده ( الههههههههههی که من فدای تخبیخ گفتنت بشم عروسک نازم )
از آنجایی که دخترک ما بعضی مواقع دچار یبوست میشه و از آنجایی که همسر بنده علاقه ی شدیدی به دخترکمان دارد وقتی یک شب دخترک ما از این نظر پدر را خشنود کردن پدر با خوشحالی فریاد زد که قربون دختر گلم برم که پی پی کرد و اینجا دخترک بود که محکم زد تو برجک پدر که مرد گنده خجالت بکش پی پی کردنم قربونت برم داره و اینجا بود که آقای پدر شدیدا دچار یاس فلسفی شدن شدیدنا ( و شرمنده از گفتن این قسمت )
دخترک ما به دمپاییو کفش اسپرت میگه کفش یواش به کفش پاشنه دار میگه کفش تق تقی و به کفش جلو باز میگه کفش پیدا ( واژگان جدید فرهنگستان فارسی بچم فارسیو پاس میداره )
و جدیدا از این کلمه هایی یاد گرفته که در کودکی خیلی ازش استفاده میکردیم مثل کشتی من خوشگلم تو زشتی و دوچرخه سبیل بابات میچرخه و همیشه هم وقتی میخوام بریم کاشون به من یاد آوری میکنه که یادش بیارم به بچه ها بگه اومده به باباش میگه بگو دوچرخه باباشم میگه بعد میگه سبیل بابات میچرخه علی بهش میگه بابام رفته پیش خدا من بابا ندارم که سبیلش بچرخه میگه من نمیدونم خوب پیش خدا بچرخه
از شانس بد ما سوپر مارکت عموی نازنین نزدیک خونمونه با اینکه خانوم روزانه مبالغی خوراکی میخره باز راه جدیدی که یاد گرفته اینه که هر موقع پوریا میره مغازه دنبالش میره و بیرون نمیاد تا پوریا یه چیزی براش بخره دیشب باز همین کارو کرد البته برای خرید نرفته بودن پوریا اومده میگه نازنین تو مغازه عمو بیرون نمیاد میگه چیزی میخوام من که دیدم براش خوراکی خریدم گفتم پوریا بهش اعتنا نکن اینجوری لوس میشه دیگه همیشه اینکارو میکنه خلاصه پوریا پول نبرده براش چیزی بخره یهو دیدم اومده با یه بستنی تو دستش گفتم کی بهت بستنی داد گفته خوب عمو از بس من وایسادم شما پول نیاوردید عمو خودش بهم بستنی داد بهش گفتم مگه تو امروز بستنیو کلی خوراکی دیگه نخوردی واسه چی مثل گداها رفتی که عمو بستنیت بده گفته نه خیر من گدا نیستم عموی بی تربیت فکر کرده من گدام بهم بستنی داده خودت سمیدی( منظور همان فهمیدن است ) ( والا ما اون موقع تکلیف خودمونو نمیدونستیم بخندیم یا ناراحت باشیم ولی خداییش حرفش خنده دار بود پس با این حساب دوباره چلوندن من شروع شده ) جالبه هممونم بی تربیتیم
اومدیم بخوابیم بعد از گفتن بسم الله گفتم خدا یا به امید خودت گفته امید خدا کیه پیش خودم گفتم اگه بگم توکل به خدا بازم متوجه نمیشه داشتم به مغزم فشار میاوردم تا یه چیز راحتی بگم یه دفعه گفته نمیخواد بگی خودم سمیدم امید خدا تو دلشه هنوز بیرون نیومده عاااااااااااااااقا ساعت دو شب هر کاری کردم دیدم نمیشه منفجر نشد از خنده بیچاره بقیه که خواب بودن از دست این وروجک
پسر خواهرم خونه ی مامانم بوده زنگ زده بودیم خونه ی مامانم الیاس گوشیو برداشته بعد از تموم شدن مکالمه با الیاس و مامانم نازنین گفته مامان خونمون و ببریم کاشون گفتم آخه کار بابا اینجاست داداشی باید مدرسه بره گفته خوب بابا بره اونجا سر کار داداش هم بره اونجا مدرسه گفتم خوب حالا نمیشه گفته دلت برا مامانت نمیسوزه گفتم برا چی گفته الان الیاس میره خونشون عزیز جون تهنا میشه بعد گریه میکنه ( صدای گریه رو در آورده ) میگه خدایا من چه کنم تهنام کسی پیشم نیست ما بریم پیشش تهنا نباشه ( جالبه نازنین بابام به این گندگیو اصلا به حساب نیاورده در کل مکالمه تنها کسی که مونس عزیز جونه )
یه کتاب از بچگیای پوریاست که مشاغل رو به صورت کودکانه و شعر توضیح داده یه شب داشتم با نازنین کار میکرد خیلی خوشش اومده فرداش تو اتاق بودم و اصلا نگام به نازنین نبوده دیدم میگه مامان بیا شغالا رو با هم کار کن من همینطور که سرگرم کار بودم گفتم شغال کدوم شغال که یهو یه جیغ کشیده این شغالا دیگه حالا که نگاه کردم دیدم به شغل میگه شغال
و خلاصه اینکه حرف و سخن در مورد نازنین خانوم زیاد و فعلا همینا یادم اومد
و در ادامه عکسهایی از نازنین طی سفری که برای عید سعید مبعث به کاشان داشتیم و در آنجا چون تولد من و دختر خواهرم تو ماه اردیبهشته واسمون یه تولد ساده و به یادموندنی گرفتن چون که کاملا غافلگیر شده بودم
یک عصر زیبای بهاری باغ دایی حمید
باور کنید التماسای عالمو به این بچه کردیم که بشینه رو کنده ی درخت و عکس بندازه مگه قبول کرد با زور نشوندیم یه ذره لبخندم رو لبش نبود
و اما آخ بسوزه پدر عاشقی چرا که وقتی صابر خان(را که میشناسید پسر دایی نازنین که نازنین خانوم دلش میخواد تو عروسی دایی وحید صابر دومادش باشه با 14 سال سن ) ازش خواست که نازنین بشین تا یه عکس خوشگل ازت بگیریم ژستای نازنین خانوم ما شد اینی که میبینید
چقدرم بچم افه میاد واسه آقای دوماد
باغ دایی حمید به روایت تصویر
جمعه یک روز قبل از عید سعیدمبعث تصمیم گرفتیم بریم نیاسر ولی وقتی به جاده ی اصلی رسیدیم با ترافیک سنگینی روبرو شدیم که به خاطر جشنواره ی گل و گلاب بود و از آنجایی که نظر پدر جان همیشه این است که هیچ جا بهتر از باغ خودمان نیست تصمیم گرفتیم وسط راه برگردیم و بعد هم برنامه ی رفتن به باغ خودمان
و حالا باغ آقا جون به روایت تصویر
درخت زردالوی باغ آقا جون
نازنین در حال شستن زردالو
نازنین ما با خودشم قهره
بچه که بودم اصلا این گلا برام جذاب نبودن ولی حالا واقعا برام زیبا هستن
گل باغچه ی خونه ی خودمون