نازنین مننازنین من، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

نازنین زهرا زیباترین گل هستی

دوستان بیایید یکبار دیگر شاد باشیم

1394/2/22 11:52
نویسنده : مامان ریحانه
1,593 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام دوستان و عزیزان دل امروز اومدم تا از همه شما که دل به دلم دادید و خواهرانه نگرانم شدید و برایم دعا کردید سپاسگزاری کنم عزیزان دل ممنونم از همه ی لطفی که به من داشتید و معذرت میخوام که با یه پست غمگین ناراحتتون کردم به خدا اصلا نمی خواستم اینجوری باشه اما وقتی برای آخرین باری که برای vcug نازنین رفتم و دیدم که برگشت طرف راست کلیش به کلی خوب شده یادم اومد اون روز هم از شما عزیزان التماس دعا داشتم الانم خودخواهی مرا ببخشید فقط قصدم این بود که دعایی که از دلهای پاکتون بر میاید همراهم باشه و چقدر من ایمان دارم به دعاهای شما این یکی دو روز خیلی به من دلگرمی دادید و من اصلا احساس نکردم در یک محیط مجازیم واقعا خواهرانه دلداریم دادید و من چقدر دلگرم شدم به گفته های شما و توکل میکنم به خدا و ائمه آنان که همیشه در زندگی پر فراز و نشیبمان همراهمان هستن و سختیها را برایمان آسان میکنن و با توجه به گفته ی دوست عزیزم مرضیه گلم که تا شقایق هست زندگی باید کرد  پس من هم توکل میکنم به حضرت حق ...

پیرو گفته ی دوستم مهری عزیزم که به من گفت اینجا مکانیست برای ثبت لحظات خوش نور دیدگانمان من هم به عزیز دلم میگویم به دیده منت حرفت را با تمام وجود پذیرفتم و پست قبلیم را به زودی حذف میکنم و فقط یک کپی از متن و پیامهای پر مهرتان برای خود بر میدارم تا همیشه حس کنم مهربانی های شما را در وجودم ...

و با توجه به اینکه نوبت سونوی من به سه شنبه ی هفته ی آینده موکول شد و نظر به اینکه من دوباره احساس میکنم میتونم چند روزی شاد باشم باز این پستم را به یکی دو تا از خاطراتم اختصاص میدم تا جبران ناراحتییه که برایتان به وجود آوردم باشد

عزیزان لازم میدونم از همتون معذرت بخوام اول اینکه پیامهای پر مهرتونو بدون جواب تایید کردم چرا که اصلا فرصت که چه عرض کنم دل و دماغ تایپ  کردن نداشتم و ثانیا باز معذرت میخوام که این روزا شما را به زحمت انداخته و هر لحظه مزاحم اوقات شریفتان میشوم بهترینها را برایتان آرزومندم بهترین و مهربانترین دوستانم

 

و در ادامه

خاطره ای از دوران تحصیل اینجانب

از آنجایی که مادر جانمان در زمان طفولیتش درست در یکسالگی پدر عزیزشو از دست داده  و مادر بزرگ خدا بیامرزم مجبور میشود برای ادامه ی زندگی دوباره ازدواج کند و از آنجا که زمان زمان گذشته بوده و تقریبا درس خوندن دخترها اونم در شهرستان  را زیاد جدی نمیگرفتن و اینکه بالاخره پدری بالای سر مادر نبوده ( و اشاره به اینکه هر چند شوهر مادر مامانم که الان ما او را مثل یک پدر بزرگ واقعی دوست داریم و با ناراحتیش ناراحت میشیم و با خوشحالیش خوشحال مامانم را عین دختر واقعیش دوست داره و اگه بفهمه مامانم ناراحتیه داره مثل یک پدر دلسوز همراهشه )  ولی به گفته ی مادر این چند کلاس دوره ی دبستان را هم که خونده مدیون پدر بزرگم است و از آنجا که دو تا عموی مادر جانمان دارای تحصیلات عالیه بودن که یکی از عموهاش مدیر بازنشسته و یکی دیگر از عموهاش تیمسار بازنشسته و دارای تحصیلات بالایی بودن که چه بسیار فرنگ رفته بودن برای ادامه تحصیل و از آنجا که دختر عموها و پسر عموهای مادر جانمان دکتر و مهندس هستن مادر جانمان همیشه بغضی در گلو داشت که اگر پدر من هم زنده بود الان من هم موقعیتی مانند پسر عموها و دختر عموها داشتم و قابل ذکر است که مادر جان دارای هوش زیادی بوده و مطمئنا اگر درس میخوند من الان فرزند یک خانوم دکتر بودم خندونک

و مادر جان به خاطر آرزویی که بهش نرسیده بود افسوس میخورد غمناکو همیشه دوست داشت بچه هایش آرزوهایش را تحقق بخشن و اون چهار خواهر و برادرم که کسی نشدن  و تمام فکرها روی بنده متمرکز شد نمیدونم مادر جان چه در ما دید که دوست داشت بنده دکتر شوم اونم با نمره ریاضی 12 در کلاس سوم راهنمایی اونم شهریور یعنی دوستان تجدید شده بودم ( خداییش بهم نخندیدا من اصلا ریاضیم خوب نیست اینو صادقانه میگویم)  خندونک

زمانی که من برای سال اول دبیرستان آماده میشدم زمانی بود که هنوز یکی دو سال از نظام قدیم آموزشی مونده بود یعنی ترم و این چیزا وجود نداشت امتحانا تو ثلث اول و دوم و سوم برگزار میشد و چه حال و هوایی داشت اون روزها

خلاصه جونم براتون بگه موقع ثبت نام سال اول دبیرستان رسید و ما میتونستیم همون سال اول تعیین رشته کنیم صحبت از ثبت نام بود و ما به خیال خوش خود گفتیم ما که معلومه میخوایم چه رشته ای انتخاب کنیم پس صبر میکنم تا روز ثبت نام که به همراه مامانم برم و این در صورتی بود که من برای رشته ی ریاضی و تجربی مجاز شده بودم در صورتی که به شدت متنفر بودم از این دو رشته

و امادر یک روز گرم تابستونی مشغول لذت بردن از روزهای تعطیل خود بودم که دیدم پدر جان در حالی که  دسته ای از کتاب بر ترک موتورش است  به خانه وارد شد و از آنجا که پدر جان کارمند دانشگاه بودن و گاه و بیگاه از دانشگاه کتابهایی میاوردن و ما می خواندیم به خیال خام خود خوشحال به طرف پدر جان روانه شدیم و به سوی کتابها هجوم آوردیم ولی وقتی عنوان کتابها رو دیدم در جا خشکم زد و چشمانم چهار تا شده بود(زیست سال اول تجربی) با صدایی گرفته پرسیدم  پدر جان اینا چیه باز نیش پدر تا بنا گوش باز شد niniweblog.com و گفت مال تو دیگه گفتم چی؟؟؟؟؟تعجب ( و ما مانده بودیم پدر جان و مادر جانمان در مورد ما چه فکری کرده بودن عااااااااااااااایا سوال متفکر

گفت خانوم دکتر بابا گفتم جانم، بابا جون صبر کن تند نرو شما الان دقیقا چکار کردی من که گیج گیجم گیج ( و از آنجا که دانشجویانی از شهرمان که از همان دانشگاه فارغ التحصیل شده بودن واون موقع به منصبی رسیده بودن پدر جان را میشناختن و ثبت نام ما در بهترین دبیرستانهای شهر بلامانع بود بدون بعد مسافت و این حرفا ) پدر جان هنوز خندهه روی لبش بود و گفت رفتم پیش خانوم فلانی و گفتم میخوام دخترمو ثبت نام کنم و خانومه فلانی نامه ای داد و منم رفتم فلان دبیرستان ثبت نامت کردم گفتم حالا بذار کتاباتم بگیرم  و مادر جانمان که قند در دلش آب شده بود گفت عزیزم niniweblog.com( حالا خدا می داند که مادر جانمان به عمرمون بهمون نگفته بود عزیزم ببین دکتر بودن با مادر چه ها که نمیکند خندونک)

ما هنوز در خماری عزیزم بودیم که مادر حرفشو ادامه داد که فردا بریم برات مانتو و کیف و کفش بخرم ما هم دمغ و عصبانی niniweblog.comگفتیم باشه خلاصه روزها از پی هم اومدن و مدرسه ها باز شد کلاسها شروع شد و دبیرها یکی پس از دیگری آمدن و به خاطر اهمیت این رشته سوسول بازی در روزهای اول تعطیل بود مثلا از این حرفا که بابات چکارس و مادرت چند تا بچه داره و اینا خبری نبود

 کلاسها شروع شد و دبیر قد بلند خوش بر و رویی اومدو خودشو خانوم بهمنی معرفی کرد و گفت من درس فیزیک و با شما دارم ما که اصلا از فیزیک چیزی نفهمیدیم به غیر از اینکه میدونم نیوتون سه تا قانون داشت دبیر دیگری اومد خودش  و دبیر شیمی معرفی کرد و ازشیمی هم به غیر از نام چند تا  ازعناصر هیچی نفهمیدم همینطور جبر و ریاضی و هندسه و مثلثات  خداییش خنگ خنگ بودم اصلا علاقه نداشتم به این رشته یعنی هیچی نمیفهمیدم کارم این بود که هر روز میومدم خونه و گریه میکردم که برای چی منو تو این رشته ثبت نام کردید پدر و مادر هنوز منوبا تمام خنگی به چشم یک پزشک میدیدن چرا که بنده را انواع کلاسهای آزاد ثبت نام میکردن و بیچاره برادرهایم مسئول این بودن که مرا ببرند و بیاورن ولی بازم هیچی نمی فهمیدم تا اینکه نمرات ثلث اول اومد عاااااااااااااااااقا هندسه 2 اونم فقط به خاطر اینکه تو همه ی سوالا نوشته بودم قضیه - حکم از اینها 2 نمره گرفته بودم واقعا مافوق خنگ بودم خنده جبر 0/5 ریاضی 3 و 4 شیمی 7 فیزیک 5 خلاصه نور اعلی نوری بود نمراتم چند بار تصمیم گرفتم مدرسه نرم ولی پدر و مادر نگذاشتن و بالاخره روزی پدر را به سر حد عصبانیتعصبانی رساندم چرا که تمانم کتابهامو ریخت وسط و گفت دیگه نمی خوام درس بخونی الان هم کتاباتو آتیش میزنم میدونستم پدر جان اینکار رو نمیکنهشیطان به هر حال کتابها رو جمع کردیم و بیخیال همه چیز باز هم به درس خواندن با آن نمره های درخشان ادامه دادیم

یادم میاد یه روز که عموی مامانم از تهران اومده بود ( چون تهران زندگی میکرد خدا بیامرز) مامانم گفت عمو جون جبر و ریاضی با ریحانه کار کن بیچاره عمو گیر بد کسی افتاده بود و سابقه ی فشار هم داشت وقتی اتحادها رو با من کار میکرد و من هم هیچی نمی فهمیدم  ( فقط میدونستم اتحادها 9 تاس خندونک) از هر سوالی که نمی تونستم جواب بدم فشار عمو جون 1 درجه میرفت بالا حالا فکرشو بکن 9 تا اتحاد فشار عمو درجه به درجه بره بالا چه شود...

من بیشتر از اینکه از خنگ بودن خودم خجالت بکشم از بالا رفتن فشار عمو جون می ترسیدم که یدفعه نگاه کردم دیدم عمو شد عین لبو  niniweblog.comگفتم عمو جون بلد شدم شما یه کم استراحت کن بعدا عمو یه نگاهی به ما کرد و یه نگاهی به مادرمان که از جانش بیشتر دوستش داشت و خیلی رک و راست و بی رو دربایستی گفت زهرا عمو جون این دختر خنگه منو میگی سرمو پایین انداختم و گفتم شرمنده می فرمایید خجالتو جیم زدم و رفتم تو اتاقم خلاصه روزی که بنده خدا عمو جونو تو بهشت زهرا تشییع میکردن یاد این لحظات افتادم حالا نمی دونستم گریه کنم یا بخندم به هر حال لبخندی رو لبم بود  پوریا  بچه تر از الان بود با صدای بلند گفت چرا میخندی مگه عموی عزیز جون نمرده تو  میخندی منو میگی  نیشمو بستم و کلی خجالت کشیدمخجالت

خلاصه دوستان روزها از پی هم آمدند و شد ثلث سوم و باز من امتحاناتمو با همون نمرات درخشان پشت سر گذاشتم با 7 - 8 نمره ی تک تجدید شدم ( و خدایییش این پشتکار مادرمون قابل تحسینه نمیدونم با اینهمه تجدید چی در ما دید که دوباره ما رو برا کلاسای تجدیدی ثبت نام کرد مادر جان ولمون کن به زندگیمون برسیم والا ) خلاصه خواهری که شما باشید فقط گرمای سوزناک تابستان  کاشان به تنمون موند چرا که در هیچ کدام از درسها نمره ی قبولی نیاوردیم و یه راست شدیم رفوزه از سر رفتیم تو کوزهخندونک ( میگم مادر دارای پشتکاری مثال زدنیه عااااااااااااقا دوباره میخواست ما رو در همون رشته ثبت نام کنه مگه ول کنم بود عاااااااااقا من نمیخوام دکتر بشم مگه زوره که باز من گفتم نه دیگه من میرم رشته ی مورد علاقه ی خودم که ادبیاتهخندونک) مادر که معلوم بود دلخوره قبول کرد و ما دبیرستانمان را به دبیرستانی نزدیک خانه امان تغییر دادیم و به آرزوی خود رسیدیم و ادبیاتی شدیم و حالا چه نمره هایی جونم براتون بگه 20 پشت سر بیست حتی اتحادهایی که تو تجربی نمیفهمیدم فهمش برام آسون شده بود و ریحانه خانوم بود که میشد شاگرد اول و دوم کلاس و اما تنها کسی که دیگر به ما بهایی نمیداد مادر جانمان بود یادمه موقعی که تجربی بودم چقدر مادر جان به میان وعده های اینجانب توجه میکردن ولی وقتی رفتم ادبیات عزیز دلم مادر میان وعده کوفتم بهم نمیداد مجبور بودم خودم یه چیزی دست و پاکنم خندونک و بیچاره بابا جانمان که هر طرف باد میومد به همان طرف می چرخید به دور از چشم مادر جانمان به خاطر نمره های بیستمان قربان صدقه امان میرفت  بیچاره مینشست و انشاهایی که مینوشتم و گاهی بعضی از آنها اشک به چشم دبیر ادبیاتمان میاورد را گوش میکرد و بعد هم کلی تحسینمان میکرد و منه ساده دل گاهی مواقع به مادر جانمان میگفتم بشین برایت انشایم را بخوانم و وقتی انشایم تمام میشد و می دیدم مادر جان هیچ عکس العملی نشان نمی دهد وقتی صدایش  میکردم مامان خوب بود میگفت چیییییییییییییییییی میگفتم مامان انشام خوب بود میگفت من حواسم نبود داشتم فکر میکردم بابات داره میره خرید چی بهش بگم بخره و آنجا بود که شدید ترین یاسهای فلسفی به سراغ ما میامد

حتی برای بابای بیچاره ام عربی هم میخوندم و معنی میکردم و قشنگ میدیدم بابای عزیزتر از جانم اینطوری شده niniweblog.com ولی باز هم به روی خودش نمیاورد و تا آخر گوش میکرد ( بنده خدا بابام)

خلاصه دوستان ما پزشک نشدیم چون رشته ی مربوط به این شغل را دوست نداشتیم ریاضیدان هم نشدیم چون اصلا علاقه ای به ریاضی نداریم به ادبیات گرایش پیدا کردیم و سر سوزن ذوقی داریم و گاهی این خزعبلات را مینویسیم تا بلکه شما خوشنود شوید

و نتیجه ی اخلاقی که از این موضوع گرفتم این بود که هیچ موقع بچه هایم را مجبور به کاری که دوست ندارن نکنم چون میدانم پایانش شکست است

دوستان باز معذرت میخوام از اینکه شیرینی اوقاتتان را تلخ کردم بر من ببخشایید به بزرگی و لطف خویشمحبت

 

نظرات (68)

سما مامان مرسانا و ارشيا
22 اردیبهشت 94 14:32
سلام عزيز دلم واى واى واى واى ريحانه ما چقدر شبيه هم هستيم منم اصلا رياضيم خوب نبود خخخخخخخخ امان از دست بابا جوووووووووووووونمعلم فيزيك زن بود يا مرد؟؟؟اخه گفتى قد بلند معلم فيزيك من چيزى رو بلد نبودم يه خط كش دراز داشت با اون فقط منو ميزددردم ميگرفتم ميومدم خونه ميديدم كمرم كبود شده فدات شم ريحانه جونم از طرف من نازى رو ببوس
مامان ریحانه
پاسخ
سلام سما جون پس من تنها نیستم من همیشه بابامو به آرزوهاش نمی رسونم نه دیگه زن بود مگه زن نمیتونه قد بلند باشه سما جون پس تو دبیرستان کتکم خوردی اما من با تمام نمرات بدم کتک نمی خوردم مرسی سمای مهربون سما و ارشیای نازو ببووووووووووووووس
مامان آنيتا
22 اردیبهشت 94 15:11
سلام عزيزم عجب داستانى بود كلى خنديدمراستى عزيزم خوشحال ميشم پيش منم بياى با اجازه لينك شدى لطفا شما هم منوووووووو بلينك
مامان ریحانه
پاسخ
سلام دوست عزیز شما لطف داری چشم حتما دوست عزیزم
مامان زهرا
22 اردیبهشت 94 15:17
سلام عزیزم .خداروشکر که دوباره باروحیه شاد برگشتی .همیشه شاد باشی گلم . خداروصدهزاربار شکر که مشکل نازنین جون نسبتا خوب شده انشاءالله که کلا مشکلش برطرف بشه وخوب بشه وتو شاد بشی دوستم . شماهم که انسانی خوندی مثل من .ریاضی منم افتضاح بود باز خوبه الان یه چیزایی یادته من که کلا تعطیلم ولی جالبیش اینه که وقتی امیررضا تو ریاضی مشکل داره دوبار که اون درسو بخونم میتونم کمک کنم ولی نمیدونم تو مدرسه چرا نمیتونستم . من عاشق عکاسی بودم ولی چون هنرستان نزدیکمون نبود اجبار رفتم انسانی ولی باز از ریاضی وتجربی خیلی بهتر بود .درساشو دوست داشتم مخصوصا تاریخ ادبیات . ولی کلا از مدرسه بیزار بودم .الانم بهترین خاطراتم روزای دانشگاه هست .شاید مدرسه اجباری بود ومن کلا هرچیزی که مجبور باشم انجام بدم متنفرم . خداروشکر همه چی گذشت .ریحانه جون اگه یه خانم دکترنشدی درعوض یه مامان مهربون هستی ویه دوست خوب برای من . همیشه شاد وسلامت باشی عزیزم .
مامان ریحانه
پاسخ
سلام زهرای مهربونم اول اینکه لازم میدونم تشکر کنم از پیامهای پست قبلی که بدون جواب موند از محبت شماست که من دلگرمم پس زهرا جون من و شما هم رشته ایم حالا خوب تو رفتی دانشگاه ادامه دادی من که نتونستم دیپلممو گرفتم ازدواج کردم بعدشم زود باردار شدم بعدشم تو غریبی کلا قید درس و دانشگاه رو زدم اصلا انگار غریبی منو بی حوصله کرد قبلا خیلی حوصله داشتم ولی الان میگم چه خوب به عکاسی علاقه داری چون علاقه مندی میتونی راحت یاد بگیری تلاشتو بکن زهرا جونم ممنون ااز حضور گرممت خواهر ببووووووووووووووس محمد سام عزیزمو
مامان عسل 
22 اردیبهشت 94 16:02
سلام ریحانه جون خوبی عزیزم..فداتشم الهی چقدرخاطراتت جالب بودمنم اعتراف میکنم ریاضیم خوب نبودبرعکس همسری که ریاضیش عالیه ...اصلاواقعیت ریاضی دوست نداشتم الان هم که مهلا میادازم سئوال کنه میگم مهلاجون بروپیشه بابات..اونم میگه مامان مگه تومدرسه نرفتی پس چی یادگرفتی..منم میگم هیچی خونه داری بچه داری..چون یه مدت هم مربی مهدبودم..
مامان ریحانه
پاسخ
سلام عزیزم اول لازم میدونم تشکر کنم از پیام پر مهری که در پست قبل گذاشتید و بی جواب موند و از محبت شما دوستان خوبه که من دلگرمم و بعد اینکه بزن قدش خواهر با هم همدردیم حالا شما خوبه همسراتون ریاضیشون خوبه ما که همسرمونم مثل ما تو زمین خاکیه خواهر چکار کنیم اتفاقا ممنم یه چیزیو بلد نباشم پوریا عین مهلا جون بهم میگه پس مربی مهد هم بودی چه جالب مرسی از حضور گرمت ذوست عزیز ببووووووووووس مهلا و عسل نازمو
مامان مهراد
22 اردیبهشت 94 16:24
سلام ریحانه جووون اول از همه بگم یدونه ای،تکی ، ماهی به خدا... چه عنوان قشنگی نتخاب کردی ... معلومه واقعا ادبیاتی هستی. حالا بر عکس تو من اصلا انشا های خوبی نمی نوشتم. ادبیاتم خوب بودها ولی انشا افتضاح. کلی از خوندن این خاطره خندیدم. بعد از چند روز افسردگی و یاس وبلاگی که بهش دچار شده بودیم ، روحیه مون رو عوض کردی...
مامان ریحانه
پاسخ
سلام مهری جونم لازم میدونم اول تشکر کنم از پیامهای پر مهرت تو پست قبلم که بی جواب موند از محبت شما عزیزانه که من دلگرمم و بعد اینکه شما شرمنده می فرمایی من را من لایق اینهمه تعریف نیستم اتفاقا متنهای زیبای پستت خیلی به دلم میشینه شما خودتونو دست کم گرفتید خوشحالم که خوشحال شدی این خوشحالی هم ضد حالی باشه برای اونایی که چشم دیدن خوشی دیگرانو ندارن
مامان مهری
22 اردیبهشت 94 16:27
داشتم برای مهراد یه پست میزاشتم یه جمله نوشتم که به دل خودم خیلی نشست: اینجا خونه مجازی هر کدوم از ماست ، وقتی وارد خونه میشیم غصه هامون رو میزاریم پشت در. زندگیت بی غصه و تنت سلامت.
مامان ریحانه
پاسخ
خیلی قشنگ نوشتی اونوقت بگو انشام خوب نیست انشای خوب که شاخ و دم نداره خواهر این یعنی یه متن زیبا و تاثیر گزار
مامان مهراد
22 اردیبهشت 94 16:32
می گما یه جوری برنامه ریزی کن در آینده بچه ها این پست رو نخونن ، وگرنه باید با این کارنامه درخشان کلا قید درس خوندنشون رو بزنی. آی بهونه میاد ذستشون که اگه یه وقت تو هر درسی نمره کم آوردن بگن خوب ما علاقه نداریم.... از ما گفتن بود. نازنین موقشنگ رو ببوسسسس
مامان ریحانه
پاسخ
نه که من از اون مادراییم که آلو تو دهنم خیس نمیمونه خواهر جون قبل از اینکه بنویسم زبانی این خاطره را تعریف کردم و کلی هم آقا پوریا خندیده از این نبوغ مادرش مرسی مهری خوبم از حضور گرمت شما هم ممهراد عزیزمو ببووووووووووووس
زری
22 اردیبهشت 94 16:42
سلام عزیزم وای که چقدجالب بود پس بااین حساب،شمابه پوریاجون تودرساش مخصوصاریاضی وفیزیک وشیمی کمک نکردیدو ایشون باپشتکارخودش توآزمون تیزهوشان قبول شده؟
مامان ریحانه
پاسخ
سلام زری مهربونم اول اینکه ممنونم از پیامهای پر مهر پست قبلت و شرمنده از اینکه بی جواب ماند از محبت شما دوستان خوبه که من دلگرمم و بعد اینکه دقیقا تلاش خود خودش بود مرسی زری جونم از حضور گرمت
مامان راحله
22 اردیبهشت 94 17:28
از دست تو ریحانه جون .. خب بهتر که خانوم دکتر نشدی وگر نه الان باید تو مطب بودی .. ماهم اینجا بیکار و علاف .. الان میایم خاطراتت رو میخونیم روحمون شاد میشه
مامان ریحانه
پاسخ
سلام راحله جونم اول اینکه یه دنیا ممنون از پیامهای پر مهری که تو پست قبل برام گذاشته بودی و شرمنده که بی جواب موند از محبت شما دوستان خوبمه که من دلگرمم و بعد اینکه راحله جون دکترم میشدم بد نبود که خدایی نکرده میومدی پیشم به هوا همشهری بودن رایگان ویزیتت میکردم از شانس پسر عموی مامانم متخصص مغز و اعصابه تو یه بیمارستان نزدیک ماست البته مطبم داره احیانا اگه ممسیر ما بخوره اونوری از ما ویزیت نمیگیره به هوای اینکه نوه عموشم فقط بدیش اینه که متخصص مغز و اعصابه اگه داخلی بود من همیشه پیشش بودم مرسی راحله ججون از حضور گرمت بهار نازمو ببووووووووس
مامان ندا
22 اردیبهشت 94 23:08
طفلکی بابا و مامانت ریحانه جون..دلشون دختر دکتر میخواسته خوووو.. حالا خداروشکر به هدفتون رسیدین..یکم دیرتر ..اما رسیدین ...و حقا که چقدر باذوق استعدادی تو ی ادبیات ریحانه جونم...واقعا بعضی از متن هات خییییلی قشنگن.. واااای ریحانه جون این عکسنازنین جون چقققققققققققدر ناااااااازه..دلم میخواد بخوووولمش
مامان ریحانه
پاسخ
سلام ندای گلم اول ممنون از پیام پر مهر پست قبلم و دلگرمی که به من دادید یه دنیا ممنونم عزیزم بیشتر مامانم دلش می خواست دکتر بشم لطف داری ندای عزیزم لایق اینهمه تعریف نیستم و همچنین نسبت به نازنین ببوووووووووس صاینا گلمو
مامان فاطمه
23 اردیبهشت 94 5:16
سلام:خاله قربون نازنین جون برم خاطره ات خیلی زیبا و جذاب بود واین تنفر از ریاضی و فیزیک والبته نمراتش برای من هم خیلی آشنا بود من هم رفتم ادبیات ..... چه پشتکاری داشت مامان عزیزت....با این نمرات تصمیمش عوض نمیشد.. از نگارش و متنهات خیلی خوشم میاد معلومه که شاگرد زرنگه بودی خودم هم نگران باران نیستم ریاضی و فیزیک واینجورچیزا مشکل داشت شوتش میکنم سمت باباشبقیشو خودم خدمت دخترم هستم. ممنون ریحانه جون از خاطره زیبات که دورانی رو برای ما تداعی کردی آرزوی سلامتی براتون دارم
مامان ریحانه
پاسخ
سلام فاطمه ی عزیزم اول یه معذرت خواهی بابت پیامهای پر مهر پست قبلم که زحمت کشیده بودی و کلی تایپ کرده بودی واقعا نمی تونستم پیامهای پر مهرتونو جواب بدم بد اینکه خانومی شما لطف داری نسبت به ما و شرمنده می فرمایید ما را پس شما هم ادبیاتی هستی کاشکی من قدر میدونستم و سعی میکردم به خاطر دل مامانم هندسه ریاضیات و بفهمم ولی فاطمه جون باور کن نمی فهمیدم دست خودم نبود از رشته ی تجربی یه غول ساخته بودم حالا ما که همسرمونم دارای ریاضی ضعیفی هست چکار کنیم لطف کردی فاطمه ی عزیزم ببووووووووووس باران جونو
مامان بهی
23 اردیبهشت 94 7:16
سلام يك عالمه خنديدم عزيزم چه جالب من رشته ام رياضيه اونوقت شما از رياضي بدت مياد
مامان ریحانه
پاسخ
سلام بهجت جون اول اینکه ممنون از پیام پر مهر پست قبلت که بی جواب موند و از محبت شما عزیزانه که من دلگرمم و بعد اینکه بهجت جون میبینی کار دنیا رو یکی ریاضی در حد لالیگا یکی ریاضی در حد زمین خاکی محله ها ممنون از حضورگرمت ببوووووووووس شایان عزیزمو
مامان فرخنده
23 اردیبهشت 94 7:23
ريحانه جووووووووووني سلام خداروشكر كه مثل سابق شدي وديگه ناراحت نيستي همينه باوركن قبل از اينكه بنويسي كه ادبيات خوندي من خودم حدس زده بودم از قشنگ نوشتنت حتما بايد ادبيات خونده باشي. من هم قرار بود دكتر بشم من نميدونم چرا اون موقعها مامان وباباها فكر ميكردند رشته فقط بايد تجربي باشه اين همه دكتر مملكت ميخواست واقعا چيكار ولي من چهار سال تجربي را خوندم هميشه از زيست متنفرم بودم بهرحال با تشديد آوردن قبول ميشدم ولي همون سال اول كه دانشگاه قبول نشدم در عرض يكسال بدون اينكه كلاسي برم تمام درسهاي علوم انساني را نشستم خوندم ودررشته حسابداري شركت كردم وقبول شدم هرچي در دوران دبيرستان شاگرد تنبل بودم در دانشگاه موفق واينگونه شد خانم دكتر تبديل شد به يه خانم حسابدار موفق ودر مورد مليسا هم چون خودم تجربه كردم ميگه هر رشته اي كه دوست داري برو ولي توي اون رشتهكه انتخاب كردي بهترين و اولين باش بوس براي مامان ريحانه ادبياتي ونازنين زهرا گل
مامان ریحانه
پاسخ
سلام فرخنده ی عزیزم از محبت شما دوستان خوبمه که اینجام و یه دنیا ممنون فرخنده جون بابت پیام پر مهر پست قبلی و از محبت شماست که من دلگرمم پس فرخنده جون شما هم تجربی خوندی خواهر ریاضیت خوب بوده که تونستی حسابداری قبول بشی من اگه دانشگاهم میرفتم همون دبیر ادبیات میشدم مرسی فرخنده جون از قوت قلبی که بهم دادی می بوسمت ملیسا خوشگلمو خیلی ببوس
مامان هستیا
23 اردیبهشت 94 8:20
سلام ریحانه جون خوشحالم که با روحیه خوبی اومدی پست گذاشتی انشالله همیشه لبت خندون و دلت شاد باشه . خدا رو شکر حال نازنین جون هم روز به روز بهتر میشه .فداش شم. کلی از خوندن پستت خندیدم عزیزم . حالا من برعکس شما ریاضی و فیزیکم خیلی عالی بود اصلا ادبیاتم خوب نبود رفتم تجربی خوندم ولی چه فایده دکتر نشدم
مامان ریحانه
پاسخ
سلام عزیزم شما خیلی نسبت به من لطف دارید از دلگرمی شما عزیزانه که حالم خوبه و همیشه پر خنده ترین لب را برایت آرزومندم و سپاسگزارم از پیامهای پرمهرتان در پست قبلی که بی جواب ماند از محبت شماست که من دلگرمم دوست عزیز و مرسی از لطفی که به نازنین داری خدا نکنه عزیزم حالا همه که دکتر نمیشن همین که ریاضی و فیزیکت خوبه خیلی عالیه وضعیت منو که دیدی البته نه اونقدر که مثلا جدول ضربو بلد نباشم یه دنیا آرزوهای خوب برایت دوستت دارم ببوووووووووووووس هستیای گلم رو
مامان آنیسا
23 اردیبهشت 94 11:16
از دست تو ریحانه جون کلی خندیدم چه پشتکاری داشته مادرتون ایول
مامان ریحانه
پاسخ
مرسی عزیزم انشالله همیشه لبت خندون باشه و ممنونم دوست عزیز از پیامهای پر مهر پست قبلی که بی جواب ماند و همچنین از پاسخهایی که با حوصله به من دادید من دلگرم همین محبتهای شما هستم دوست عزیزم و اینکه دلم واسه مامانم میسوزه واقعا اگه پدرش در قید حیات بود می تونست به مراتب بالایی برسه الان پسر عموش متخصص مغز و اعصابه و تو یه بیمارستان نزدیک خونمونه یعنی اگه کاری داشته باشیم که بریم سراغش از بس احترام مامانمو داره اصلا نه نمیگه و تا دقایق آخر همراهمونه واقعا جای تاسف داره که خود مامانم با وجود عموهای تحصیلکردش نتونسته به آرزوهاش برسه ممنونم از حضور گرمت عزیزم
عمه فروغ
23 اردیبهشت 94 11:28
سلام ریحانه جون خوب هستید؟نازنین گلم خوبه؟ ممنون ریحانه جون از این خاطرات زیبایی که برای ما مینویسی و ما رو شاد میکنی ان شاا... که همیشه شاد باشید ای اماااااااااااااااان از پدر و مادرهایی که بچه هاش رو مجبور میکنند راهی که خودشون دوست داشتند و موفق به انجامشون نشدند رو فرزنداشون بروند و اگه فرزند آخر هم باشی که این مسئله شدیدتر میشه
مامان ریحانه
پاسخ
سلام عزیزم مرسی از احوالپرسیت خوبیم دوست عزیز و ممنونم فروغ عزیز از پیام پر مهری که برای پست قبلیم گذاشتی و بدون جواب موند من دلگرمه همین محبتهای شمام دوست خوبم و بعد اینکه قابل شما رو نداشت اینا خاطراتیه که من باهاش بزرگ شدم شاید اون موقع نه ولی الان که فکرشو میکنم خوش ترین دوران زندگیم بود واقعا یکسال من به خاطر آرزوهای مادرم هدر رفت البته یه داداش بعد از خودم دارم که بر خلاف من ریاضیش عالی بود مامان خیلی دوست داشت تجربی بخونه ولی ریاضی فیزیک خوند و رشته ی دانشگاهیشم مکانیک بود که البته با گذشت چند سال از مدرک گرفتنش کاری که مرتبط با رشتش باشه پیدا نکرده و مجبوره جایی کار کنه که اصلا ربطی به رشتش نداره البته اگه حرف مامانم و گوش کرده بود و رفته بود تجربی خیلی بهتر بود چرا که شغلهای مرتبط به رشته ی تجربی زیادترن ممنون فروغ جون از حضور گرمت
سما مامان مرسانا و ارشيا
23 اردیبهشت 94 14:02
سلام عزيزم مطلب گذاشتم نظر يادت نره
مامان ریحانه
پاسخ
سلام عزیزم حتما
مریم مامان آیدین
23 اردیبهشت 94 14:40
سلام ریحانه جونم خوبی عزیزم....خوشحالم حالت خوبه و خییییییییییییییییییییییییییلی خوشحالم که یکی از کلیه های نازنینم به کلی خوب شده وال ریحانه یعنی مردم از خنده خیییییییییییییلی باخال بودی تو...از تو بیشتر مامانت...یعنی عاااشقشم من خدایی عمدا نمیخوندی یا اصلا نمیگرفتی چی شد؟؟؟ من نظام ترمی واحدی بودم.....سال اول ریاضیم ترم یک و دو 19 و 19/5 شد!!! برای همین مشاور ها گفتن بهتره برم رشته ریاضی فیزیک!!!البته کور بودن و اون چهارده فیزیک رو ندیده بودن گویا!!! خلاصه من هم مصیبتی داشتم با فیزیک و جسابان و جبر....ولی تع تهش رفتم.... من تو 17 سالگی شعر میگفتم.....الان هم یه دفتر شعر دارم...میبینی با سرنوشتم چطور بازی شد بعدها رفتم کلاس نقاشی...خیلی هم موفق بودم و تازه فهمیدم علایقم چقدر فرق داره و من هم هرگز به ایدین فشار نمیارم...حتی اگه بخواد اصلا درس نخونه!!!مهم اینه که بره دنبال کار و حرفه و درس و چیزی که دوسش داشته باشه و عشق خودش باغث پیشرفته ایشالا پوریا و نازنین هم سراغ هر رشته و درسی برن باعث افتخارتون باشن دوستم
مامان ریحانه
پاسخ
سلام مریم چون ممنون از احوالپرسیت مریم جون ابتدا لازم میدونم تشکر کنم بابت پیامهای پر مهرت در پست قبلی که بی جواب موند از محبت شما دوستان عزیزه که من دلگرمم و مرسی بابت محبتت نسبت به نازنین خدا نکنه مریم عزیز لطف داری عزیزم خداییش متوجه نمیشدم حالا به هوای اونا که نمره هاشو کم میگرفتم درسای دیگه رو هم کم می خوندم مثل بینش و عربی و ادبیات و یه جور دلسرد شدهبودم حالا جالبه رشته ی علوم انسانی سال دومش ریاضی داشت که هشت از احادها اومده بود باور میکنی کمریم جون اتحادهایی که سال اول تجربی نمی فهمیدم شده بود عین آب خوردن برام فکر کنم چون از اول علاقه به رشته ی تجربی نداشتم همه چیز سخت بود برام پس شما هم مثل داداش من ریاضی فیزیک خوندی حالا داداش آخری بزعکس من ریاضی خوبی داشت چقدر علایقت با هم فرق داشته مریم جون پس دستی تو شعر هم داشتی و همچنین نقاشی حیف شده ادامه ندادی حتما آیدین جون بزرگ شد دنبال این علائق زیبا رو بگیر مثل من که به ادبیات کودک خیلی علاقه دارم و همیشه دوست دارم در مورد بچه ها بنویسم همسرم همیشه میگه حتما اینکارو بکن ولی من تنبلی میکنم در نوشتن خیلی خوبه که بچه ها اجازه بدهیم راهشونو خودشون انتخاب کنن تا به سرنوشت ما دچار نشن ممنونم مریم عزیز از حضور گرمت ببوووووووووووس آیدین جونو
مامانی(برای دخترم زهرا)
23 اردیبهشت 94 15:39
بازم ی عکس نازو خوردنی با ی تریپ خفن خداروشگر که نازنین جون خوب شده ایشاا همه ی مشکلاتت با سرعت برق و باد حل بشهخوبه حداقل آخرش به رشته ی مورد علاقت رسیدی
مامان ریحانه
پاسخ
سلام عزیزم ابتدا لازم میدونم تشکر کنم از شما دوست عزیز به خاطر پیام پر مهرتون در پست قبل و شرمنده از اینکه بی جواب موند از محبت شما دوستان عزیز که من دلگرمم به نازنین لطف دارید فکر کنم عکس همون موقع هاییه که فهمیدیم بچم رفلاکس داره ممنون از دعای خیرت آره خوب چه فایده مامانم ناراضی بود مرسی عزیزم از حضور گرمت
مامانی
23 اردیبهشت 94 21:30
سلام ریحانه جان خیلی خوشحال شدم ازنازنین جان رفع کسالت شده ان شاا....که جواب سونو شماهم خوب باشه الهی آمین خدارحمت کنه پدربزرگتون وخداحفظ کنه مادروپدرمهربونتو،شمادورازجوون خنگ نبودی چون دوست نداشتی دل به درس نمی دادی ولی من برعکس شماعاشق تجربی بودم بابای مهربون منم دوست داشت منم دکتر بشم ولی من کشاورزی خوندم
مامان ریحانه
پاسخ
سلام عزیزم ممنون از محبتت خدا اموات شما رو هم رحمت کنه و ممنون از دعای خیرت عزیزم واقعا راست میگی چون اون رشته رو دوست نداشتم درسهای راحت دیگه مثل بینش و ادبیاتم نمیخوندم بازم خدا رو شکر کشاورزیم خوبه یکی از رشته های مفیده ممنون عزیزم از حضور گرمت
مونا
24 اردیبهشت 94 2:19
سلام ریحانه جون. خوبی،؟چه پست شاد و درعین حال پر از نکات آموزشی که بچه هامون رو به کاری که دوست ندارن مجبور نکنیم ! و البته مثل همیشه عااااشق جذبه مامانت شدم چه تحکمی ! ایکاش ماهم کمی جذبه داشته باشیم جلو بچه هامون ! کلی به ماجرای کتاب خریدن بابات برای تو و گوش ندادن مامانت به انشاهای تو خندیدم. . . و ای کاش منم اون سال انتخاب رشته میرفتم انسانی . . . . و تا تهش میرفتم ریحانه جون . . . . ولی نشد برم . . . . پدرم نذاشت گفت میری سیاسی میشی یه حرفی چیزی میزنی میافتی زندان ! فدای مهربونیات . . . . هرچند اصل وبلاگ مال نازنین گله ولی بازهم از خودت بنویس تا ما مامانها حال کنیم !
مامان ریحانه
پاسخ
سلام مونا جونم این نظر لطفته واقعا که همینه نباید در هیچ زمینه ای مجبور به انجام کاری کنیم چرا که نتیجه ی عکس داره باور میکنی مونا جون من زهره ام میرفت از مامانم آخه خیلی جذبه داشت واقعا من لجم میگیره کوچیک بودیم از مامانمون حساب میبردیم گفتیم خودمون مامان میشیم بچه هامون ازمون حسساب میبرن ذوق میکنیم هیچ رقمه نشد که نشد منم از این ریلکس بودنشون خوشم میاد مرسی مونای عزیز منو شرمنده ی محبتات میکنی من از اوناییم که دلم میخواد یبار دیگه روزگار کودکیم بر گرده آخه خیلی ازش خاطره دارم از لحظه به لحظش ممنون از حضور گرمت خواهر خوبم
الهام
24 اردیبهشت 94 13:00
سلام ریحانه جون خدا رو شکر برای ریحانه جون و این که دوباره خودت رو شاد می بینم خیلی باحال بودمثل همیشه کلی با خوندنِ خاطراتت خندیدم اتفاقا من از درس های حفظی بیزار بودم و عشقم محاسبات بود! ریاضی و فیزیک و هر آن چه به تجزیه و تحلیل مربوط میشه! اصلا می دونی من علی رغم این که رشته های مهندسی رو می آوردم ولی تو انتخاب رشتۀ کنکورم و با وجود مخالفت های اطرافیان بیست و چهارتا انتخاب کردم و همه اش هم فیزیک ولی خب همین علاقه باعث شد تا انتها دنبالش کنم و الان هم کارم رو دوست داشته باشم برای همین منم به علیرضا اجازه میدم کار مورد علاقه ش رو انجام بده و در اون مسیر حتما پشتش خواهم بود فکر کنم از خوندنِ کامنتم در این پوزیشن واقع شدی: می دونی هنوز هم گاهی خواب می بینم امتحانِ درس های حفظی رو داشته ام و مثلا جا مونده ام، و یا نخونده ام و ... و کلی اعصابم تو خواب خورد میشه البته می دونی تو این درس ها نمره های خوبی می گرفتم ولی کلا باهاشون حال نمی کردم گاهی هم بعضی از دوستان میان و بهم میگن شما ادبیات خوندی که تو وبت با این سبک می نویسی؟! روی ماه ریحانه جون و می بوسم دوستم
مامان ریحانه
پاسخ
سلام الهام جونم مرسی عزیزم انشالله که همیشه لبت خندون باشه خواهر حالا من حفظیام خوب بود مثل الان که از خاطرات بچگیم میگم خواهرم میگه تو چه قشنگ یادته در عوض ااز ریاضی در حد جدول ضرب و این تقسیم راحتا بلد بودم فراتر از این حرفا دیگه کار ما نبود به نظر منم که الهام جون شما تو ادبیاتم استعداد داشتی چون واقعا نوشته هات جذابن ممنون از حضور گرمت الهام عزیز
مامان کیانا و صدرا
24 اردیبهشت 94 17:43
سلام ریحان جونمخواهر،من چند روز قبل این پستو خوندم ولی نصفه و نشد کامنت بذارم چون تازگیها صدرا خان بدجور رو اعصاب بنده هستن و همین حالا هم یه قاشق بستنی میخوره و یه داد میزنه که مامان!من پتو میخوام و پتوی مامانو میخوام و هی یه دستی هم به آرنج بنده میزنه و باز چند قاشق و باز مامان!اعصاب منو خورد نکن من پتو میخوام و باز مامان!!!مامان!!!مــــــــــــــــــــــامان!خب درک کردی خواهر روی اعصاب رفتن یعنی چه؟؟؟و من به عشق ریحان جونم با وجود اینکه صدرا هنوز هنوز نق میزنه کامنت میذارم و یه نکته ی عجیب ریحان! پسری یهو مودب شد و گفت:مامان ممنونم.میشه اینو بگیری؟(قاشق)خواهش میکنم مامان...مرسی مامان!و اصلا بی خیال پتو شدریحان این کامنته همش شد پتومیرم بعدی
مامان ریحانه
پاسخ
سلام مرضیه جان امان از دست تو و صدرایی
مامان کیانا و صدرا
24 اردیبهشت 94 17:49
خب!و اما خانم دکتر میشه این فشار ما رو بگیری؟؟؟چی ریفوزه شدی؟؟ای خواهر!ما هم یعنی خود بنده زمانی که بچه بودیم به شدت دوست داشتیم دکتر شویم و چه داستانهایی که از دکتری خودمان برای شخص خودمان نساختیم...ولی همین که دیدیم ریاضی و فیزیک درسهایی هستند بس تلخ برای بنده بی خیال شیرینی زیست و شیمی شدیم و جزو اولین گروههای نظام جدید بودیم و سال دوم وارد رشته ی ادبیات و علوم انسانی شدیم و به قول شما بس خوش درخشیدیمولی خدایی من زیست و شیمیو خیلی دوست داشتم و زیست 2 که خیلی هم پر حجم و ریز مطلب بود شدم 19.5یادش بخیر آبجیواقعا هم باهات موافقم اجبار نتیجه ی کاملا عکس داره و چه بهتر که انتخابو بذاریم به عهده ی بچه ها و فقط همفکرشون باشیمخب ریحان جونم مزاحمت نمیشم رفیق.میرم سراغ کارهام که بدجور رو دستم باد نموده...بای عزیزم
مامان ریحانه
پاسخ
از من همچین خواهشی نکن عزیزم چند سال از این دستگاه فشار تلمبه ای داریم باور کن خواهر هنوز نمیتونم باهاش کار کنم فقط خوشم میاد اون قسمتش که به دستت میزنی باد میکنه میبینی شجاعتو چه قشنگ بروز دادم رفوزگیمو مرضیه جون اتفاقا پایه بیشتر درسهای تجربی تو سالای بعد زیست و شیمیه ای کاش رفته بودی حالا که نه من دکتر شدم نه تو برو خواهر به کارات برس حالا اگه دکتر بودی باید بهت میگفتم اوا خواهر حواست به ناخنات باشه نشکنه یبار
مامان کیانا و صدرا
24 اردیبهشت 94 17:59
فقط یه نظرم بدم البته خب همه میتونن نظر بدن و این معنیش این نیس که بخوایم همو سرکوب کنیم و فقط داریم میحرفیممیدونی ریحانه جان نوشتی که پست قبلیتو میخوای حذف کنی چون نباید در وب بچه هامون خبری از غم و غصه باشه...ولی من میگم اتفاقا باید بچه هامون هم غم و غصه رو ببینن و بشنون قرار نیس که همیشه دنیا کاملا بر وفق مراد اونا بچرخه.قرار نیست که هیچ وقت خاری به چشمشون نره و همواره شاد شاد باشن.مگه نیستند بچه هایی که با همین شرایط سن و سال بچه های ما دچار انواع مشکلات شده و میشن؟؟؟پس باید بچه هامون برای رویارویی با اون روی سکه ی زندگی هم آماده باشن.دوست داشتی پستتو رمز دار بکن ولی حذف نکن بذار درد دلتو با دوستات چند سال دیگه نازنین عزیز و گل بخونه و یه درس نوشتاری هم از مامی جونش داشته باشه.درسته این جمله قشنگه که کوله بار غصه هامونو بذاریم پشت در خونه ی مجازیمون ولی گاهی فقط گاهی لازمه بچه هامونو ببریم در سختیهای زندگی...این نظر منه و اختیار وبلاگ شما و تصمیم گیری در مورد اون کاملا به عهده ی شما و من فقط نظرمو تایپ کردم...شاد باشی عزیزم و من این دفعه دیگه رفتم
مامان ریحانه
پاسخ
مرضیه جون نظرت برام محترم بود و گوش به فرمان شما انجام شد
♥♥ مه آ سا ♥♥
25 اردیبهشت 94 0:28
*.¸.*´ ¸.•´¸.•*¨) ¸.•*¨) (¸.•´ (¸.•´ .•´ ¸¸.•¨¯`• _____****__________**** ___***____***____***__ *** __***________****_______*** _***__________**_________*** _***____من آپم____________*** _***______مشتاق نیم نگاهی_*** __***_______هرچند گذرا____*** ___***_________________*** ____***______________ *** ______***___________*** ________***_______*** __________***___*** ____________***** _____________*** ______________*(¸.•*¨(¸.•*¨(¸.•*¨(¸.•*¨ ¸.•*´¨)¸.•*´¨)¸.•* سلام دوست عزیزم امیدوارم همیشه موفق باشی و شـاد و همیشه ایشاالله در حال گردش و خوش گذرونی باشی منم آپـــــــــــــم با موضوع گردش لطفا بهم سر بزن و برام نظر بدید
مامان فاطمه
26 اردیبهشت 94 23:39
سلام ریحانه جون خوبی عزیزم
مامان ریحانه
پاسخ
سلام فاطمه جونم مرسی عزیزم خوبم لطف کردی خانومی
مامان ِ یسنا
27 اردیبهشت 94 9:16
سلام ریحانه جونم ... خوبی عزیزم چی شده ؟ چند روز نبودماااااااااااااا نبینم ناراحتیتو ... انشالا خدا بهتون سلامتی بده و هیچوقت غم و ناراحتی به سراغتون نیاد ... الهی آمین
مامان ریحانه
پاسخ
سلام عزیزم کاشان که نبودی چون من تعطیلات و کاشان بودم خواستیم بریم طرف نیاسر یه ترافیکی بود که به عمرم ندیده بودم گفتم خدا کنه یسنا جون اینا نیومده باشن چون واقعا عصبی میکرد آدمو ما برگشتیم قید نیاسرو زدیم مرسی عزیزم انشالله که به دعای شما دوستان خوبم
مامان ِ یسنا
27 اردیبهشت 94 9:34
وای خدا چقدر خندیدم .... ممنونم که موجبات خنده و شادی مارو فراهم میکنی ریاضی نگو که برام یه بت بود اون موقع اما الان عاشقشم خخخخخخخخخخ برادرم تابستونا باهام ریاضی کار میکرد و اینجوری کل تابستونم خراب میشد و فکر میکنم به خاطر همین از ریاضی بدم میومد
مامان ریحانه
پاسخ
انشالله که خواهر همیشه لبت خندون باشه پس شما هم جز متنفرین از ریاضی هستی ولی من هنوزم نظرم نسبت به ریاضی عوض نشده متنفرم ازش وای تابستون ادم بخواد خراب شه اونم به خاطر ریاضی خیلی زور داره
مامان ِ یسنا
27 اردیبهشت 94 10:14
اما من هیچ رشته ای رو دوست نداشتم .. ادبیات خوندم .. ترمی واحدی ... میخواستم برم تجربی که در مسیر مدرسه برای ثبت نام نظرم عوض شد و رفتم انسانی اما تا دلت بخواد هنر رو دوست دارم ... عکاسی، طراحی و نقاشی ... خدا مادرتونو حفظ کنه ... حالا خانوم دکتر نشدی اما عوضش یه دوست باحال و دوست داشتنی و مهربون هستی که من عاشقشم
مامان ریحانه
پاسخ
پس هم رشته ایم عزیزم اما حیف که بازم نتونستی بری و رشته ی مورد علاقتو بخونی اما خواهر جون امیدوارم که تو تمام مراحل زندگیت موفق باشی مرسی از دعای خیرت و از لطف و محبتی که نسبت به من داری خیلی شرمنده میکنی عزیزم ببووووووووووووس یسنا جونمو
مامان الیار
27 اردیبهشت 94 10:39
خیلی خوشحال شدم که نازنین جون حالش بهتر شده.ریحانه جون اونقدر قشنگ می نویسی که معلومه ادبیات خوندی.درست برعکس منی.من دوست داشتم تجربی بخونم. ولی مامانم چون کارمند دادگستری بود دوست داشت انسانی بخونم و وکیل بشم.حالا حرف مامان رو گوش کردیم و خوندیم ولی قبولی تو وکالت خیلی سخته.کو کار؟
مامان ریحانه
پاسخ
مرسی مهدیه جونم و شما به من لطف داری و شرمنده میکنی من لایق تعریف نیستم پس شما هم همرشته ی منی متاسفانه بعضی پدر و مادرها میخوان بچشون طبق نظر و سلیقه ی اونا رفتار کنن که نتیجش میشه این انشالله خواهر در هر برهه از زندگیت موفق باشی فدای تو ببوووووووووووووس الیار ناز و خوشگلو
رویــــا
27 اردیبهشت 94 11:21
ریحانه جونم ایشالله همیشه بخندی گلم و باعث خنده عزیزترانت باشی عزیزم.....منتظره خبرای خوبت هستم
مامان ریحانه
پاسخ
مرسی رویا جونم از اینکه اینهمه بهم دلگرمی میدی ممنونم چشم حتما عزیزم ببووووووووووس دسته گلای خوشگلتو
سما مامان فرشته ها
27 اردیبهشت 94 14:01
سلام عزيزم مطلب گذاشتم نظر يادت نره
مامان ریحانه
پاسخ
حتما سما جون
زهره مامانی فاطمه
27 اردیبهشت 94 15:11
سلام ریحانه جون خوبی عزیزم ایشااله همیشه دلت شاد باشه عزیزم خوب خانم ریاضیدان چطورن خدارحمت کنه عموی مامانتو بنده خدا چی کشیده اون روز ازدستت ایشااله عمر باعزت داشته باشن پدر ومادر عزیزت وخیلی خوبه که بالاخره کوتاه آمدن وراضی شدن بری رشته دیگه البته فکر کنم چاره ای نداشتن خواهر منم همینطور بود با این تفاوت که اون ادامه داد تجربی رو البته خواهر من به نر خیلی علاقه داشت واونموقع هنرستان خیلی کم بود ومسافتش تا خونه خیلی زیاد و دبیرستان رشته های نظری سرکوچمون بود خواهرم مجبور شد بره همونجا ولی من کوتاه نیومدم رفتم هنرستان رشته کامپیوتر چون علاقه داشتم ولی خداییش هنرستانش جایی خیلی بدی بود وچون بابام سرکار بود وبرادر بزرگ هم نداشتم وانموقع ها مدارس سرویس نداشتن وبه بقیه سرویسها هم اطمینان نداشتن .عموی بیچارم که مجرد بود مجبود بود بیاد دنبالم هرروز هم ازم میپرسید عمو چقدر دیگه دیپلم میگیریخداییش هنرستان از دانشگاهم دورتر بود برات از خدای مهربون سلامتی میخوام وشادی بوووووس برای نازنین عزیزم پاسخ سلام زهره جونم ممنون از دعای خیرت خواهر بله دیگه میگم که عمو از شدت خشم فشارش داشت درجه به درجه بالا میرفت و پدر و مادرم بنده خداها دیگه مجبور شدن قبول کنن هیچی بدتر از این نیست که به چیزی که علاقه نداری تن بدی واقعا به نظر من هیچ موقع از اون چیز راضی نیستی درست مثل من و خواهرتون ولی چه خوب کردی زهره جون که دنبال رشته ی مورد علاقت رفتی و الان هم نتیجشو میبینی خوشحالم از اینکه به آرزوت رسیدی بنده خدا عموت ببین چه سخت بهش میگذشته در عوض شما هم خوبیهاشو جبران کن ممنون زهره جون از حضور گرمت ببووووووس فاطمه ی نازو
مامان آنيتا
27 اردیبهشت 94 20:08
سلام عزيزم مطلب گذاشتم نظر يادت نره
مامان ریحانه
پاسخ
حتما عزیزم
♥ایدا♥
27 اردیبهشت 94 20:40
سلام خاله جونم اپ کردم خوش حالم میکنی سربزنی خوصویتو چک کن
مامان ریحانه
پاسخ
حتما عزیزم
مامان روشا
28 اردیبهشت 94 14:05
سلام عزیزم خیلی جالب نوشتی وجالب تراینکه من بااصرار خودم رفتم ریاضی خوندم فقط بخاطر پز دادنش بعد وسط رسم افتضاح وچند تاتجدید وبعداز دوسال پشت سرهم دی خرداد شهریور امتحان دادن موفق شدم دیپلمم وبگیرم
مامان ریحانه
پاسخ
سلام خانومی واقعا به اصرار خودت بود وای رسم و این چیزا رو نگو من حالا هم یادش میفتم تنم میلرزه خیلی سخت بود حالا باز خدا رو شکر تونستی دیپلم بگیری مرسی از حضور گرمت ببووووووووووس روشا جونو
فرهاد جدایی اصل
28 اردیبهشت 94 14:48
سلام ما تولیدی پوشاک بچه گانه اپل هستیم خوشحال میشیم به ما سر بزنید www.apple-kids-wear.com telegram: @applekidswear viber: 09122709376 09123269196
مامان ریحانه
پاسخ
سلام چشم حتما
زری
28 اردیبهشت 94 16:00
سلام ریحانه جون خوبین عزیزم؟ من همزمان ۳تاپست گذاشتم وقسمت نظرات دوتاش روبستم،که دوستای خوب وگلی مثل شمابه زحمت نیفتن ممنون که اومدین وباکامنتهای پرازمهرتون ،شرمنده کردین بوس برای نازنین جون
مامان ریحانه
پاسخ
سلام زری مهربونم مرسی عزیزم خوبم کاری نکردم خواهر پس شما که پستای طولانی منو میخونید چی واقعا شرمنده میکنید منو خواهش میکنم عزیزم من هم از داشتن دوستی مثل شما به خود میبالم ببووووووووووووس نازنین نازو خوشگلو
مامان مبینا
29 اردیبهشت 94 2:02
ریحانه جونم سلاااااااااااااااااااام خدا رو شکر ک مشکل نازنین جونم بهتر شده پست کامل نخوندم چون مبینا داره بی قراری میکنه ایشالله زودی میام میخونم مطمئنم ک خییییییییییییییییییییییلی بامزه هستش
مامان ریحانه
پاسخ
سلام عزیزم مرسی از لطفت مهربونم اشکالی نداره مبینا واجب تره از حضورت خوشحال میشم دوست عزیزم ببوووووووووووس مبینا جونو
مامان کیانا و صدرا
29 اردیبهشت 94 7:17
سلام ریحانی جانامروز میری سونو درسته؟؟؟عزیزم برات دعا میکنم و امیدوارم هیــــــــــــــــــــــــــــــــــچ مشکلی نباشهضمنا نظرات خوشگلتو روی فرصت تایید میکنم.محکم باش دوستم و مطمئن و دلارام
مامان ریحانه
پاسخ
سلام مرضیه جونم من از داشتن دوستانی مثل شماها به خود میبالم میگم امروز رفتم سونو گل بود به سبزه نیز آراسته شد اون پلیپ 6 میلیمتری همونطور بود ولی یه پولیپ ریز 3/5 میلی هم مشاهده شد سونوگرافیسته میگفت شاید این قبلا هم بوده ولی چون ریز بوده ما ندیدیم حالا منتظر نظر پزشکم پزشکمم فردا هست تا فردا باید صبر کنم مرسی دوست خوبم از توجهی که به من داری ببوووووووووووس دسته گلای نازتو
مامان منصوره
29 اردیبهشت 94 12:10
سلام عزیزم،منتظر خبرای خوبت هستم.انشالله که نتیجه سونو خوب باشه.زود خبر بده عزیزم منتظرم
مامان ریحانه
پاسخ
سلام عزیزم ممنون از اینکه به فکرم هستی و واقعا شرمنده ی مهربونیهاتون بله امروز رفتم سونو اتفاقا اون پولیپ قبلی همون 6 میلیمتر باقی مونده بود ولی متاسفانه یه پولیپ ریز 3/5 میلیمتری هم مشاهده شد حالا باید نظر پزشکمو بدونم پزشکمم روزهای زوج هست باید تا فردا صبر کنم بازم ممنون دوست مهربانم ببووووووووس آوای ناز و خوشگلو
مامان هستیا
29 اردیبهشت 94 13:17
سلام عزیزم خوبی؟با پاسخی که به دوستان دادی از نتیجه سونو باخبر شدم انشالله نظر دکترت بر وفق مرادت میشه و همه چی به خیر و خوشی تموم میشه انشالله خدا بهت صحت و سلامتی بده ما رو از نتیجه اش بی خبر نذار
مامان ریحانه
پاسخ
سلام عزیزم ممنوم خانومی از بذل توجهی که به من داری انشالله با دعای شما دوستان خوبم بازم سپاسگزارم از محبتت هستیای نازمو ببوس
مامان آنيتا
29 اردیبهشت 94 17:28
سلام عزيزم مطلب گذاشتم نظر يادت نره
الهه مامان مبین
29 اردیبهشت 94 18:18
سلام به روی ماهت ریحانه عزیزم بازم یه پست تک و قشنگ . کلی زا خوندن مطالب و خاطرات بچگیت لذت بردم عزیزم منم علاقه ای به رشته ریاضی و تجربی و ... نداشتم و از همون اول رشته گرافیک رو برای خودم انتخاب کرده بودم و واقعا هم موفق بودم . الان خواهرم هم همین رشته رو رفته و من از دیدن موفقیتش یاد خودم میافتم و لذت میبرم . واقعا درست میگی دوست ماهم ، نباید چیزی رو به بچه ها تحمیل کرد .... برای نازنین زهرای عزیزم و پسر خوشگلم خیلی خوشحالم که مامان ماه و خوبی مثل تو دارن که کاملا درکشون میکنی از خوندن پست هات همیشهههههههههههههههههههههههههههههههههههه لذت میبرم عزیز دلم همیشه شاد باشی رمز پست قبلی رو حتما برام بذار ... خیلی نگران شدم
مامان ریحانه
پاسخ
سلام الهه ی مهربونم اول اینکه شرمنده می فرمایید شایسته ی اینهمه تعریف نیستم و بعد اینکه واقعا از تمام هنرهای زیبایی که داری میشه به علاقه ی زیادت به رشته ی مورد علاقت پی برد واقعا هنرمندی الهه جون مرسی عزیزم بازم به من لطف داری چون خودم یکسال تموم بابت آرزو و خواسته ی بزرگترام زجر کشیدم دلم نمیخواد بچه هام یه روزی بیانو و از شکستشون تو یه کاری بنویسن همیشه موفقیتشون آرزومه الهه ی عزیز خوشحالم که باعث خوشحالیت میشم امیدوارم همیشه روزگار بر وفق مرادت باشه عزیزم
الهه مامان مبین
29 اردیبهشت 94 18:24
حالا باز رشته ریاضی بیشتر قابل تحمله تا پزشکی... من از خون خیلی بدم میاد و همیشه میگم این دکترای بیچاره چطوری با خون دست و پنچه نرم میکنند ... حالا برعکس من خونواده خاله م هستند ... ماشاا... 6 تا بچه داره ... اولی جراح مردان . دومی جراح قلب . سومی و چهارمی که دوقلو هستند یکی نوزادان و دیگری داخلی مردان و یه دونه مونده به آخری داره دندون پزشکی میخونه واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای نمیدونم چی باید بگم .... منم هیچوقت مبین رو مجبور به کاری نمیکنم . در مورد خونواده خالم باید بگم شاید اگه اولی دکتر نمیشد بقیه راهش رو ادامه نمیدادند... کسی چه میدونه شاید اونام علاقه ای به این رشته نداشتند و فقط برای اینکه دنباله رو هم باشند دکتر شدند ... خلاصه که خواهر من خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییی دوست دارم
مامان ریحانه
پاسخ
حالا الهه جون برا من ریاضی هم غیر قابل تحمله خیلی برام سخته در کل وحشتناکه وای خونو که نگو منم از خون میترسم باور کن اوایل کسی روبروم آمپول میزد دستام میلرزید حالا دیگه خون میدیدم ضعف میکردم حالا مامان من چقدر دلش میخواست جای خالت بود کلی ذوق میکرد الهه جون منم دوست دارم و ممنون از وقتی که برام گذاشتی ببوووووووووووووس مبین عزیزمو
مامان منصوره
29 اردیبهشت 94 23:52
عزیزم ریحانه جان انشالله که مشکلی نیست منتظر نظر دکتر هستم.توکل به خدا .
مامان ریحانه
پاسخ
مرسی عزیزم واقعا نمیدونم چی بگم از اینهمه محبت چشم حتما فردا شما رو در جریان میذارم میبوسمت عزیزم
رویــــا
30 اردیبهشت 94 0:30
سلام ریحانه جونم خوبی فدات شم نازنین جونم خوبه؟از روی ماهش ببوس ریحانه خداییش کلی خندیدم وقتی متن شمارو توی وبلاگم دیدم اصلا بمب انرژی بود متنت هم برا من هم برا مامانم..اخه حدیث بغل مامان بود وقتی به مامان گفتم یکی از عزیزام فک کرده شما منی کلی ذوق کرده که رویا یعنی بهم میاد یه فرشته عین حدیث داشته باشمیعنی ریحانه با این کارت یه فکر نو ذهن مامانم به وجود اوردی حاله فک کن یه دسته گل بگیرم برم دیدن مامانم و نوزادش یعنی تآون حد بهش روحیه دادی
مامان ریحانه
پاسخ
سلام عزیزم مرسی خوبیم رویا جون عزیزم انشالله که همیشه لبت خندون باشه عزیزم من از این سوتیا زیاد میدم حالا هم عجب تابلو سوتی دادم خودم در عجبم رویا جون اشکال نداره عوضش فکر کنم یه دل سیر از دست این گیج بازی من خندیدید
رویــــا
30 اردیبهشت 94 1:33
ریحانه جونم عاشقتم به خدآآآآآا...قربونت بشم حالا چرا ضایع بازی؟اصلانم خجالت نداره گفتم که بمب انرژی بود...به روی چشم الان باگوشی ان شدم ولی توی اولین فرست عکسهارو میزارم ..نازنینم رو ببوس و مراقب خودت باش عزیزمممم
مامان ریحانه
پاسخ
ممنونم از لطفت رویای مهربونم منتظر عکسای شما میمونم
★مادر بزرگ★
30 اردیبهشت 94 2:05
من وبلاگمو آپ کردم و حالا منتظرم تا تو بیای ببینیش ▒)(▒)_______███☼███____(▒)(▒) (▒)(█)(▒)__ ███_☼██████ _(▒)(▒)___██____████████ _________██____███▒▒▄▒▒.... __________██____█▒▒▒▒▒▒... ___________██____ █▒▒▒♥___(▒)(▒) ____________██_____▒▒____(▒)(█)(▒) __________ __██____▒▒______(▒(▒) _____________██__▓▓▒▓_______█ ________██__██ ▓▓▓▒▒▒▓____█ _(▒)(▒)___███_ ▓▓_▓▓▓▓▓___█ (▒)(█)(▒)______▓▓__▓▓▓▓▓___█ _(▒)(▒)_____ _▓▓__▓▓▓▓▓___█___█ ___________ ▓▓___▓▓▓▓_▓___█_█ __________ ▓▓___▓▓▓▓__▓▓__█ _________ ▓▓___███☼█__▓▓__█ ___♥▒▒♥▒♥▒♥▒♥▒♥▒♥▒♥ __▓▓_█ ___ ♥▒♥▒▒♥▒♥▒♥▒♥▒▒♥▒♥__▒▒▒ ____ ♥▒♥▒▒♥▒♥▒♥▒▒♥▒▒♥▒____█ ______ ♥▒▒♥▒♥▒♥▒♥▒♥▒▒♥▒♥__█ ________♥▒▒♥▒▒♥▒♥▒▒♥▒▒♥▒♥ ___________♥▒♥▒▒♥▒▒♥▒▒♥▒▒♥▒ _______________▓▓_▓▓ _(▒)(▒)_________▓▓_▓▓ (▒)(█)(▒)_______▓▓_▓▓ _(▒)(▒)_________▓▓_▓▓ _______________▓▓_▓▓ _______________▓▓▓▓ _______________▓▓▓ ______█████████ ________██____██ ______█☼█____██ ______█_______██ ______________█☼█
مامان ریحانه
پاسخ
چشم حتما عزیزم
مامان کیانا و صدرا
30 اردیبهشت 94 17:56
سلام خوبی؟چی شد آبجی؟دکی چی گفت؟
مامان فاطمه
31 اردیبهشت 94 1:32
سلام ریحانه عزیزم:امیدوارم که خدای مهربون سلامتی بهت بده...دعا میکنم برای دوست عزیزم که خیلی زود مشکلت برطرف بشه عزیزم به خدا توکل کن...
مامان ریحانه
پاسخ
سلام فاطمه جونم خیلی خیلی سپاسگزارم از دعای خیرت مطمئنم که با دعای شما دوستان گلم حالم خوب میشه خیلی عزززززززززززززیزی
مامان کیانا و صدرا
31 اردیبهشت 94 9:30
چرا جواب ندادی؟نگرانتم خواهر جون!میدونم کاری از نظر پزشکی نمیتونم برات انجام بدم ولی میتونم که همراهت باشم...پس اگه دوست داشتی و صلاح دونستی بهم بگو
مامان ریحانه
پاسخ
سلام مرضیه جونم الهی من فدات بشم ببخش خواهر که بدون جواب گذاشتمت دیشب خونه ی خواهر شوهرم بودیم پیامتو دیدم تایید کردم که بدونی من زنده ام گفتم میرم خونه جواب میدم اومدم نت قطع شده بود دیگه نتونستم بازم شرمنده عززززززززززززیزم هیچی با دلشوره ی فراوان رفتم دکتر تو اتاق انتظار هی خودمو رو تخت اتاق عمل میدیدم و از این حرفا تا نوبتم شد قلبم داشت از جا در میومد دکتر نگاه کرد گفت که اندازه ی پولیپ تغییری نکرده پس ما هم فعلا بهش کاری نداریم تا دو سه ماه دیگه باز بری سونو بدی گفتم اون پولیپ ریزه چیه گفت اونم یه پولیپ دیگست که فعلا خیلی ریزه آره خواهر اینم از حال و روز ما خیلی دوستت دارم مرضیه ی گلمممممممممم
مامانی بهار
31 اردیبهشت 94 16:06
خداروشکر
مامان ریحانه
پاسخ
ممنونم دوست عزیز
مامان دیانا
31 اردیبهشت 94 18:03
جواب سونوتون چی شد عزیزم.خبری ازتون نیست.نگران شدم
مامان ریحانه
پاسخ
عزیزم میام پیشت
مامان منصوره
1 خرداد 94 2:53
خدارو شکر.
مامان ریحانه
پاسخ
یه دنیا ممنون دوست عزیز و دوست داشتنی خودم
سما مامان مرسانا و ارشيا
1 خرداد 94 8:17
میبینی من چقدر بدم که هیچ موقعه حال دوستمو نمیپرسم نمیپرسم که کی رفته سونو معذرت دوست عزیز
مامان ریحانه
پاسخ
اشکال نداره سما گلی همین که الان هم یادم بودی خیلی خیلی ممنون
زری
2 خرداد 94 3:18
سلام ریحانه جون خداروشکرعزیزم ایشالاتانوبت بعدی سونو،دیگه هیچ اثری ازشون نباشه
مامان ریحانه
پاسخ
ممنونم زری مهربونم و ممنون از دعای خیرت انشالله
مامان فرخنده
2 خرداد 94 10:59
ريحانه جونم خداروشكر كه فعلا ختم به خير شد از نظرات متوجه شدم كه فعلا تا دو سه ماه بايد صبركني اميدورام توي اين چند وقت اصلا محو بشه ونيازي به عمل نباشه
مامان ریحانه
پاسخ
مرسی فرخنده جونم من به خودم ممیبالم که دوستانی مثل شما دارم که انقدر نگران حالم هستن امیدوارم که از دعای دوستان عزیزی مثل شما همینم میشه
آبجی فاطمه
2 خرداد 94 12:58
سلام نازنین جون چه خوبه به منم سر بزن
مامان ریحانه
پاسخ
سلام عزیزن چشم حتما آبجی خانوم نازنین
مامان روژینا
3 خرداد 94 8:54
وای که چقد جالب بود خاطرات دوران تحصیل ریحانه جون واقعا درست میگی آدم تا به کاری که داره انجام میده علاقه نداشته باشه نمی تونه توش موفق باشهراستی نازنین چیزیش شده بوده؟؟؟؟؟؟؟؟؟الهی خاله فداش بشهتورو خدا یه خبری بهم بده
مامان ریحانه
پاسخ
مرسی ریحانه جونم واقعا همینطوره تا علاقه نباشه اصلا نمیتونی به اون کار ادامه بدی خدا نکنه ریحانه جونم میام پیشت ببوووووووووس روژینا جونو
مامان هستیا
3 خرداد 94 9:46
سلام ریحانه جون خدا رو شکر دیگه نیازی به عمل نبوده انشالله بزودی پولیپ ها ازبین میره و برای همیشه از دستشون خلاص میشی
مامان ریحانه
پاسخ
سلام عزیزم مرسی از احوالپرسیت بله فعلا چون سایزش تغییری نداشته گفت نیازی نیست حالا تا بعد ببینیم چی میشه توکل به خدا ببوووووووووس هستیا جونو
مامان مهدیه
3 خرداد 94 11:07
سلام ریحانه جووون اول از همه بگم یدونه ای،تکی ، ماهی به خدا... چه عنوان قشنگی نتخاب کردی ... معلومه واقعا ادبیاتی هستی. حالا بر عکس تو من اصلا انشا های خوبی نمی نوشتم. ادبیاتم خوب بودها ولی انشا افتضاح. کلی از خوندن این خاطره خندیدم........ شرمنده که دیر سر زدم گرفتار بودم....امیدوارم مشکلی براتون پیش نیاد و مثل همیشه شاد و پرانرزی باشی.نازنین گلم دوستت دارم خاله
مامان ریحانه
پاسخ
سلام مهدیه جونم مهدیه ی گلم من لایق اینهمه تعریف نیستم برگ سبزیست تحفه ی درویش اینطور نیست شما هم متنای قشنگی می نویسی انشالله که همیشه خندون باشی عزیزم دشمنت شرمنده این چه حرفیه من دوست ندارم هیچ کدوم از دوستام به زحمت بیفتن ممنون از اینهمه محبت و نازنینم خاله مهدیه ی مهربونو خیلی دوست داره
بانو
4 خرداد 94 1:57
سلام ریحانه جون خوبی من که نفهمیدم مشکل چی بوده ولی هر چی بوده ایشاله که رفع شده برات ارزوی بهترین ها رو دارم ایشاله که مشکل نازنین جونم حل میشه غصه نخور چه عکسی نازی گذاشتی از گل دخترت
مامان ریحانه
پاسخ
سلام عزیزم مرسی عزیزم بله فعلا ممنون از دعاهای خیرت شما لطف داری نسبت به نازنین
مامان علی کوچولو
5 خرداد 94 0:45
سلام عزیزم خوبی نوشتی تو پست قبلی برام دعا کنید خدای نکرده اتفاق بدی نیفتاده نگران شدم
مامان ریحانه
پاسخ
سلام عزیزم مرسی خوبم میام پیشت
مامان مهلا
7 خرداد 94 13:47
سلام ریحانه جان ببخشید که دیر اومدم برا همدردی پست رمز دارتو که نخوندم اما خیلی خوشحالم که نازنین حالش خوبه خا روهیچ وقت فراموش نکن عزیزم نه موقع خوشی نه وقت ناخوشی انشالله که دیگه پای نازنین شیرین زبونمون به بیمارستان ودکتر باز نشه
مامان ریحانه
پاسخ
سلام مهلا جون خواهش میکنم عزیزم و ممنون که اومدی خدا رو شکر خوبیم و ممنون عزیزم از دعای پر مهرت
✓ مامان زهراღ
11 خرداد 94 14:35
سلام ریحانه جون...بعد ف کنم دوماه اومدم وبلاگ...چقدر دلم برای خاطره های بانمکت تنگ شده بود جدی جدی یه همچین نمره هایی میگرفتی؟؟؟ آخه اصلن به قیافتون نمیاد پس بگو رشته ادبیات خوندین که این قدر خوشگل مینویسین راستی پست قبلی چرا رمز داره؟؟چی اتفاقی افتاده بوده من نبودم؟؟؟
مامان ریحانه
پاسخ
سلام عزیزم همه چیز عین واقعیته باور کن نمره هام همینطوری بود شما نسبت به من لطف داری نه بابا نوشته هام اینطوریام نیست که میگی عزیزم اومدم پیشت عزیزم
مرضیه(مامان 3جوجه طلایی)
20 خرداد 94 16:32
ریحانه جون لذت بردم . البته منم به زور وارد رشته کامپیوتر و هنرستان شدم دوست داشتم روانشناسی کودک بخونم شاید الآن بدردم می خورد اما خوب بابام چون رشتش ریاضی بود و حسابدار بود و منم ریاضیم خیلی از برادرهایم بهتر بود با شرط و شروط قبول کردم . ولی ایول بابا خیلی پشتت هست ریحانه جون دلم ضعف میره برای این پدر و دختری ها هر چند خودم هم بی نصیب نبودم .
مامان ریحانه
پاسخ
چه خوب که ریاضیاتت خوب بوده بر عکس من با اون نمره های افتضاحم اتفاقا رشته ی خوبی انتخاب کردی در عوض به کامپیوتر واردی بنده خدا بابام به هیچ کدوم آرزوهاش نرسوندمش اما آره بابا خیلی هوامو داشت مرررررررررررررسی از حضور گرمت مرضیه جونم ببوووووووووووووس دسته گلاتو