دختر شیرین زبان من
دل من پر شده از حس قشنگت گل من
مست چشمان سیاهت شده این دل گل من
و در ادامه :
شیرین زبان مادر امروز میخواهم باز از شیرین زبانیهات و اتفاقاتی که در سفر به شمال برامون افتاد بنویسم باشد که اینها خاطره ای باشد برای فردای تو
چند وقت پیش شنیدم که پیش نماز مسجدمون رفته و یه پیش نماز دیگه به جاش اومده نازنین به همراه پوریا رفته بود مسجد اومده خونه میگه مامان حاج آقا قبلی فرار کرده یه حاج آقای دیگه به جاش اومده منو میگی روده بر شدم از خنده گفتم مامان برا چی فرار کرده گفته شاهد دوست نداشته ما رو دیگه ....
امشب حاج آقا قبلیه اومده بود مسجد صحبت میکرد نازنین صداشو شنیده میگه مامان حاج آقا که فرار کرده بود دوباره اومده انگار حاج آقا فراری دوباره میخواد بیاد مسجدمون باز منو میگی ( انگار حاج آقا مجرمه که دخمل ما هی بهش میگه فراری )
یه روز علی گفته برا فردا ظهر ناهار آبگوشت بذار من ببرم مدرسه خلاصه آبگوشت و گذاشتیم و آخرای شب شده شعله رو کم کردم که با ملایمت بپزه نازنین گفته چیه گفتم آبگوشته گفته میخوام دوباره ازاون شبایی بوده که شوتش کردم طرف باباجونش خلاصه علی یه کاسه کوچیک برداشته آبگوشت ریخته نون توش ریز کرده نازنین خورده ( البته قابل ذکر است که شام نخورده بوده ) دوباره به باباش گفته بازم میخوام دوباره خورده برای بار سوم گفته بازم میخوام و دوباره خورده دیگه به اون قسمت رسیده که باباییش از شدت خشم دندوناشو بهم فشار میداده گفته بسه گفته نمیخوام میخوام همشو بخورم تموم بشه نبری مدرسه بعد که راضی شده دیگه آبگوشت نخوره به باباش گفته ملون میخوام باباش گفته الان آبگوشت خوردی با هم دیگه سازگار نیست ولی خانم خانمای ما پاشو کرده تو یه کفش که من ملون میخوام ما هم که دیدیم الانه که دندونای همسرمون از فکش بزن بیرون گفتم تو برو بخواب من سرگرمش میکنم بالاخره آوردمش تو اتاق و باهاش بازی کردم تا بلکه یادش بره یه خورده که بازی کرده گفته مامان آبگوشتا رفت ( من فکر کردم منظورش اینه که بابا آبگوشتا رو برده مدرسه گفتم نه مامان رو گازه نرفته دوباره با صدای بلند تر گفته آبگوشتا رفت منم باز همون حرفو تکرار کردم صداش تبدیل شده به جیغ و گفته چرا نمیسمی ( منظور نفهمی اینجانب است ) میگم آبگوشتا از شکمم رفت من ملون بخورم تازه دو زاری کج ما افتاده که منظور از رفتن چی بوده که باز گفتم نه ولی مگه خانوم طلای ما میسمیده
امسال اومدیم خیر سرمون طبق سفارش دوستان گلمون که بابا یه خورده از جیب مایه بذار و خرج کن و یه کادو ایندفعه واسه شوهرت بخر ما هم اومدیم فکرامونو کردیم و دیدیم که آقای همسر نیاز مبرم به موزن گوش و بینی داره و ما هم از آنجایی که قصد سفر داشتیم زودتر از موعد کادومونو به آقای همسر دادیم و بعد از کلی این چکاری ریحان جان و منم قابل شما رو نداره و از این حرفا کادو رو گذاشته رو میز کامپیوتر یدفعه پوریا اومده و بازش کرده و کلیدشو زده و روشن شده که یهویی نازنین دیده و اومده از دست پوریا با زور گرفته فکرشو بکن موزنه روشن بوده حالا نازنین با موزن روشن مثل این جلادا دنبال پوریا میکرده و منم جیغ و داد و لعن و نفرین بر خود که ای کاش دستم میشکست کادو نمیخریدم و حالا مگه حریف نازنین میشدم ازش بگیرم همش ترس داشتم یه جاشونو ببرن ( قابل توجه دوستانی که منتظر کادوی امسال و صد البته سوتی همراه با آن بودن )
دیروز خانوم خانوما لنگ ظهر البته یه چیزی اونورتر از لنگ ظهر از خواب بیدار شده رفته به پشتی لم داده گفته صبحت به خیر مامان خانووووووووم گفتم ظهر شما به خیر خانوم طلا بعد خندیده و گفته خاک به سرم نشه دیدی چی یادت رفت بهم بدی گفتم چی گفته چایی و صبحونه گفتم الان وقت ناهاره فعلا چایی بخور تا بعد چایی ریختم و رفتم تو اتاق یه دفعه دیدم از تو آشپزخونه داره داد میزنه میگه مامان خدا لعنتت نکنه چرا خودکار داداشو نذاشتی ببره منو میگی دیگه واقعا دچار یاس فلسفی شدم بعدشم تعجب از محبت فراوانی که نور دیده امان به اینجانب دارد
رفته بودیم کاشون یکم سرماخوردگی داشت آقا جون میخواسته بوسش کنه نازنینم فرار میکرده میگفته آقا جون نیا جلو من سرما خوردم ( البته یکم سرما خوردگیه بهانه بود بهانه ریشهای آقا جون بوده که دختر ما بدش میاد )بعد که دیده آقا جون دست از سرش بر نمیداره رو کرده به مامانم میگه عزیز جون تو بهش بگو به خدا نازنین سرما خورده بوسش نکن اگه بوسش کنی سرما خوردگی میشیا
شمال که رفته بودیم هی میگفت من میخوام مایومو بپوشم برم دریا سلمی جون بهش میگفت مایوتو بپوشی خیس میشه میگفت خوب مایومو در میارم که خیس نشه
این روزا مکالماتش تو بازی هاش عین آدم بزرگاست خانوم بفرمایید این قابل شما رو نداره این خدمت شما واااااااااای که این موقع ها میخوام بچلونمش یا اینکه تمام شال و روسریها ی منو میریزه رو میز و داد میزنه شال فروشی داریم من بیچاره در نقش خریدارم اول که میرم میگم خانوم این شاله چقدر قشنگه چنده میگه گرونه میگم چند میگه پولش گرونه هزار و دو هزار تومنه منم میگم وااااااااای چه گرون ( البته اینا تو نمایشمونه در عالم واقع که آدم این قیمتا رو بشنوه سر از پا نمیشناسه ) بعد هنوز پول بهش نداده بقیه ی پولو حساب میکنه و بهت میده و دوباره اینجا چلوندنا شروع میشه
دارم مطلب مینویسم اومده میگه بیا خونه درست کردم مثلا تو مهمونم باش میگم بذار پستت تموم بشه میام میگه خوب پستتو تموم کردی بیا یه مدت گذشت و من نرفتم دوباره اومده میگه خانوم چرا نمیای بیچاره داره حرف میزنه میگم بیچاره کیه میگه بیچاره دخترمه میگه چرا مهمون نمیاد خونمون
تازگی بعد از دیدن فیلم (خوابم میاد) اون قسمت که رضا عطاران با ملیح حرف میزنه و زلزله میشه و عطاران خودش و خیس میکنه خیلی براش جالبه یه جفت کفش پاشنه دار میپوشه و میاد به من میگه شلوارتون خیسه منم میگم نه چایی ریخته میگه چاییتون که پره میگم نه ببین خالیه بعدشم یه بیشعوره کشدار میگه و میره ( به تقلید از ملیح) و کلی هم کیف میکنه
عشق کفش پاشنه داره از بس کفش مجلسیای منو با پاشنه ی 10 سانتی میپوشید از ترس کله پا شدنش رفتم یه جفت کفش پاشنه دار ارزون واسش خریدم کفشا رو میپوشه میره لوازم آرایشم بر میداره خودش مثلا آرایش میکنه کیفشم میندازه رو دستش یه شالم سرش میکنه عینک آفتابی هم میزنه لبا غنچه بعد میاد به من میگه سلام خانوم منم میگم سلام میگه خانوم هه(یه) نگاه به من بکن منم نگاش میکن میگم واااااااااااااااای این خانوم خوشگله کیه پشت چشمی برام نازک میکنه و با کلی ناز راهشو میکشه و میره یعنی آخر ذوقشه بچم
و اینکه شب دومی که شمال بودیم یه خونه گرفتیم برا خوابیدن یخچالشون داخل اتاق خواب بود من رفتم نوشابه رو داخل یخچال بذارم نازنین پشت سرمن اومد از اتاق اومدم بیرون نازنین درو قفل کرد و موند تو اتاق یعنی به ثانیه نکشید منو میگی هراسون همه رو صدا کردم که نازنین مونده تو اتاق هر کاری کردیم که درو باز کنه نتونست قفلو باز کنه هر کدوم باهاش حرف میزدیم تا نترسه بالاخره تلاشمون نتیجه نداد و رفتیم پیش صاحبخونه که از شانس ما اتاق یه پنجره از بیرون داشت که حفاظای چوبی داشت که با شکوندن و رفتن پوریا به داخل اتاق نازنینو نجات دادیم قفله انقدر سفت بود که پوریا هم به سختی باز کرد قبل از رفتن پوریا داخل اتاق دیگه گریه ی نازنین در اومده بود میگفت من دارم میترسم تو رو خدا منو نجات بدید وای من پشت در گریه میکردم و تصویر نازنین و التماساش جلو چشم بود وقتی در اتاق باز شد گریه امونم نمیداد نازنین و بغل کردم و کلی گریه کردم
همون شب ماجرای دومو آفرید من که به خاطر اندازه دقیق شربت سفالکسین نازنینو با سرنگ میدم اون شب سرنگ رو از من گرفت و بعد سرنگ رو داخل انگشتش کرد و حالا سرنگ در نمیومد انگشتش کبود شده بود باز این من بودم که ترس و دلهره وجودمو گرفت خلاصه یه کم کف صابون به دستش زدیم باعث شد سرنگ از دستش در بیاد و خنده ام گرفته بود که این وروجک چه شبی رو برامون رقم زد اونشب
و این روزا وروجک شده بی بی سی کافی کوچکترین اشتباهی پوریا یا باباییش انجام بدن به ثانیه نکشیده تحویل منه
حرف و سخن از نازنین خانوم اینروزا زیاده ولی چون یادداشت نکردم زیاد یادم نمیاد انشالله اگه یادم اومد در پستای بعدی مینویسم ...
و در ادامه عکسهایی از این روزها
پنجشنبه تو مسیر مازندران به یه جای بکر و زیبا رسیدیم که تصمیم گرفتیم ناهار و اونجا بخوریم که چند ساعتی که ما اونجا بودیم یه ماشینم از اونجا عبور نکرد
نازنین در حال فوت کردن قاصدک
موقع ناهار یهویی سر و کله ی سه تا سگ پیدا شد که ما هم از جوجه کباب گرفته تا نون بهشون میدادیم حیونیا انقدر گرسنه بودن که رو هوا میزدن ( بماند که من از ترس داشتم میلرزیدم )
این سفید اولیه خیلی زرنگ بود اما اون قهوه ایه تنبلتر از اونا بود
نازنین در آلاچیق بین راهی
وقتی نازنین به قول خودش لباس لخت میپوشه
وقتی نازنین به یاد بچگیهاش با شیشه آب میخوره
و البته در این سفر زیاد عکس نگرفتم و طبق معمول عدم همکاری نازنین خانوم باعث تعدادکم عکسها شد