صدای قلب کوچکت امیدم را زنده کرد
پرنسس کوچولوی من از روزگاری برایت می نویسم که خداوند شیرینی و حلاوت وجودت را در وجودم قرار داد نه سالی بود مادر شدن را با تمام وجودم حس کرده بودم ولی انگار بار دیگر برای اولین بار می خواستم مادر شوم چه حس زیبایی بود .در کنار آنهمه زیبایی سختیهایی هم داشت مثلا در ابتدای سونو گفتند که ساک حاملگی تشکیل شده ولی جنین نیست و باید سقط کنی خدایا چه روزهایی بر من گذشت کارم شده بود گریه تا اینکه بابایی اومد گفت یه خانم دکتر هست که میگن خیلی کارش خوبه اگه بخوای بریم خانم دکتر ویزیتت کنه انگار همه چیز دست به دست هم داده بود و خدای مهربون می خواست که شما باشی و قند عسل همه بشی چون پیش اون خانم دکتر رفتن همانا و ماندن شما تو این دنیای زیبا همان هرچند چهار -پنج ماه استراحت مطلق و آمپولهای دردناک پروژسترون چه حوصله ای از من برد ولی همه فدای یک تار موی خانم طلای من ...بماند که اون خانم دکتره هم چقدر بد اخلاق بود خدا نصیب نکنه هشت ماه واقعا تحملش کردم اما ازش ممنونم که اول خدا و بعد اون همچون گل زیبایی را به من هدیه کردند. راستی مامان راستش بگو اونروز که ساکت بود خودت نبودی کجا رفته بودی شیطون نگفتی به قیمت جونت تموم بشه .همیشه با دختر خالت سلمی می خندیم و میگیم ساکش و گذاشته تو صف نونوایی رفته چادرش سرش کنه بیاد فکر کردن نیست بهر حال مادر ایندفعه به خیر گذشت