نازنین مننازنین من، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

نازنین زهرا زیباترین گل هستی

دوران طلایی مامانی

1393/7/14 11:07
نویسنده : مامان ریحانه
704 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جوجوی مامان  باز هم اومدم برایت بنویسم از گذشته ای نه چندان دور  از روزهایی که با تمام امید و آرزو در وجودم جا گرفتی  روزهای سختی را برای به دست آوردنت پشت سر گذاشتم ولی این سختیها به شیرینیش می چربید خصوصا روزی که دکتر کامبیز طارمیان سونوگرافیست با صدای بلند داشت می گفت جنین 16 هفته و 5 روز همه چیز نرمال و جنسیت دختر وقتی این قسمت رو شنیدم ازش پرسیدم آقای دکتر چی گفتید بچم چیه که دوباره گفتند دختر وای جیگر طلای مامان نمی دونی اون موقع چه حس زیبایی داشتم مونده بودم این خبرو چه جوری به بابایی بدم آخه میدونی بابایی خیلی دختر دوست داره اندازه همه ی دنیا وقتی اومدم بیرون اولش یه کم اذیتش کردم گفتم پسره  قیافش اینطوری شدغمگین ولی بازم باورش نمی شد و منو قسم میداد که راست میگی دیگه دلم نیومد اذیتش کنم حقیقتو گفتم و اون موقع بود که قیافه ی بابایی دیدنی شد niniweblog.comو از اون روز بود که دوران پادشاهی مامان شروع شد لب تر می کردم همه چیز آماده بود  .

برات گفته بودم که 4- 5 ماه استراحت بودم  داشتم توی خونه می پوسیدم یعنی داشتم دق می کردم عزیز جونو وخاله جون از کاشان اومده بودن بهم سر زدن ولی باز من دلم هوای شهرمون کرده بوده خونه ی آقا جون اینا و تمام فامیل . عزیزم یادم رفت بگوییم وقتی شما تازه عشقتو به عشقم پیوند زده بودی و من هنوز از این عشق آسمونی خبر نداشتم مامان بابایی یعنی مادربزرگ مهربونت پیش خدا رفت مادربزرگت یک سیده ی مهربون بودکه همه ی اهل محل سید خانم صداش می کردن و خیلی زیاد به جدش اعتقاد داشتن من در این ایام خیلی ناراحت از دست دادنش بودم چون خونشون روبروی ما بود و هرشب به ما سر می زد و با رفتنش بدجوری من تنها شدم پدر بزرگ بابایی  هم یکسال قبل از مادر بزرگ رفته بود و به فاصله ی یکسال به هم رسیدن (یادشون به خیر) برای شادی روحشان صلواتniniweblog.com

بعد از اینهمه تنهایی وقتی نوبت ویزیتم شدم تا صدای قلب کوچکتو بشنوم   محبت    از خانم دکتر پرسیدم که می تونم مسافرت بروم و ایشون پرسید کجا و من گفتم کاشان با کمی اخم گفت خوب کاشان نسبتا نزدیکه با احتیاط کامل برو نمیدونی مامانی چه حسی داشتم قند تو دلم آب شده بود انگار می خواستن از زندان آزادم کنند و اون سال یعنی لحظه ی تحویل سال 90  آغاز سالی که شما قرار بود به جمع خانوادگیمان اضافه بشی من پیش خانواده ی گرم و صمیمیمان بودم  niniweblog.com  اون سال همه ی فامیل هوامو داشتند کسی حق نداشت از یه متریم رد بشه که مبادا به نی نی کوچولو بخوره اگه کسی سرما خوردگی داشت باید قرنطینه می شد که یه موقع مامان دخملی سرما نخوره خلاصه مادری خاطرت خیلی برای همه عزیز بود اون سال پسر خالم عکسهای خانوادگی زیادی گرفت که اگه موفق شوم و عکسها رو بگیرم  برات میذارمشون

مادری من این وبلاگو از 3 سال و یک ماهگیت برایت ایجاد کردم و سعی می کنم  هر چه از خاطراتت در ذهنم هست  برایت بازگو کنم  الان که دارم این مطالب رو مینویسم شما بدجوری سرما خوردی و تب داری فکر کنم برای مراسم قالیشوییان که رفته بودیم کاشان بعد از اونم با خاله جون و دایی جونی توی باغ دایی جون حمید آخرشم شب عید قربان با سلمی جون و آقا وحید و خاله جون رفتیم پارک وگل من حسابی سرماها رو خورد bloempotje.gifوقتی اومدیم خونه ی عزیز جون تا صبح گریه می کردی و نمی خوابیدی   و از دیروز تا حالا تب داری  بابایی زنگ زد تا بعد از ظهر ببریمت دکتر برای  سلامتی دخملی دعا کنید از همه ی دوستان ممنون       niniweblog.com                

پسندها (2)

نظرات (1)

اعظم مامانه زهرا
14 مهر 93 15:10
خدا براتون حفظش کنه ....چه دختر نازی...
مامان ریحانه
پاسخ
نظر لطفتونه دختر شما هم نازه خدا نگهدارش باشه عزیزم زیر سایه پدر و مادر