دوستان بیایید یکبار دیگر شاد باشیم
سلام دوستان و عزیزان دل امروز اومدم تا از همه شما که دل به دلم دادید و خواهرانه نگرانم شدید و برایم دعا کردید سپاسگزاری کنم عزیزان دل ممنونم از همه ی لطفی که به من داشتید و معذرت میخوام که با یه پست غمگین ناراحتتون کردم به خدا اصلا نمی خواستم اینجوری باشه اما وقتی برای آخرین باری که برای vcug نازنین رفتم و دیدم که برگشت طرف راست کلیش به کلی خوب شده یادم اومد اون روز هم از شما عزیزان التماس دعا داشتم الانم خودخواهی مرا ببخشید فقط قصدم این بود که دعایی که از دلهای پاکتون بر میاید همراهم باشه و چقدر من ایمان دارم به دعاهای شما این یکی دو روز خیلی به من دلگرمی دادید و من اصلا احساس نکردم در یک محیط مجازیم واقعا خواهرانه دلداریم دادید و من چقدر دلگرم شدم به گفته های شما و توکل میکنم به خدا و ائمه آنان که همیشه در زندگی پر فراز و نشیبمان همراهمان هستن و سختیها را برایمان آسان میکنن و با توجه به گفته ی دوست عزیزم مرضیه گلم که تا شقایق هست زندگی باید کرد پس من هم توکل میکنم به حضرت حق ...
پیرو گفته ی دوستم مهری عزیزم که به من گفت اینجا مکانیست برای ثبت لحظات خوش نور دیدگانمان من هم به عزیز دلم میگویم به دیده منت حرفت را با تمام وجود پذیرفتم و پست قبلیم را به زودی حذف میکنم و فقط یک کپی از متن و پیامهای پر مهرتان برای خود بر میدارم تا همیشه حس کنم مهربانی های شما را در وجودم ...
و با توجه به اینکه نوبت سونوی من به سه شنبه ی هفته ی آینده موکول شد و نظر به اینکه من دوباره احساس میکنم میتونم چند روزی شاد باشم باز این پستم را به یکی دو تا از خاطراتم اختصاص میدم تا جبران ناراحتییه که برایتان به وجود آوردم باشد
عزیزان لازم میدونم از همتون معذرت بخوام اول اینکه پیامهای پر مهرتونو بدون جواب تایید کردم چرا که اصلا فرصت که چه عرض کنم دل و دماغ تایپ کردن نداشتم و ثانیا باز معذرت میخوام که این روزا شما را به زحمت انداخته و هر لحظه مزاحم اوقات شریفتان میشوم بهترینها را برایتان آرزومندم بهترین و مهربانترین دوستانم
و در ادامه
خاطره ای از دوران تحصیل اینجانب
از آنجایی که مادر جانمان در زمان طفولیتش درست در یکسالگی پدر عزیزشو از دست داده و مادر بزرگ خدا بیامرزم مجبور میشود برای ادامه ی زندگی دوباره ازدواج کند و از آنجا که زمان زمان گذشته بوده و تقریبا درس خوندن دخترها اونم در شهرستان را زیاد جدی نمیگرفتن و اینکه بالاخره پدری بالای سر مادر نبوده ( و اشاره به اینکه هر چند شوهر مادر مامانم که الان ما او را مثل یک پدر بزرگ واقعی دوست داریم و با ناراحتیش ناراحت میشیم و با خوشحالیش خوشحال مامانم را عین دختر واقعیش دوست داره و اگه بفهمه مامانم ناراحتیه داره مثل یک پدر دلسوز همراهشه ) ولی به گفته ی مادر این چند کلاس دوره ی دبستان را هم که خونده مدیون پدر بزرگم است و از آنجا که دو تا عموی مادر جانمان دارای تحصیلات عالیه بودن که یکی از عموهاش مدیر بازنشسته و یکی دیگر از عموهاش تیمسار بازنشسته و دارای تحصیلات بالایی بودن که چه بسیار فرنگ رفته بودن برای ادامه تحصیل و از آنجا که دختر عموها و پسر عموهای مادر جانمان دکتر و مهندس هستن مادر جانمان همیشه بغضی در گلو داشت که اگر پدر من هم زنده بود الان من هم موقعیتی مانند پسر عموها و دختر عموها داشتم و قابل ذکر است که مادر جان دارای هوش زیادی بوده و مطمئنا اگر درس میخوند من الان فرزند یک خانوم دکتر بودم
و مادر جان به خاطر آرزویی که بهش نرسیده بود افسوس میخورد و همیشه دوست داشت بچه هایش آرزوهایش را تحقق بخشن و اون چهار خواهر و برادرم که کسی نشدن و تمام فکرها روی بنده متمرکز شد نمیدونم مادر جان چه در ما دید که دوست داشت بنده دکتر شوم اونم با نمره ریاضی 12 در کلاس سوم راهنمایی اونم شهریور یعنی دوستان تجدید شده بودم ( خداییش بهم نخندیدا من اصلا ریاضیم خوب نیست اینو صادقانه میگویم)
زمانی که من برای سال اول دبیرستان آماده میشدم زمانی بود که هنوز یکی دو سال از نظام قدیم آموزشی مونده بود یعنی ترم و این چیزا وجود نداشت امتحانا تو ثلث اول و دوم و سوم برگزار میشد و چه حال و هوایی داشت اون روزها
خلاصه جونم براتون بگه موقع ثبت نام سال اول دبیرستان رسید و ما میتونستیم همون سال اول تعیین رشته کنیم صحبت از ثبت نام بود و ما به خیال خوش خود گفتیم ما که معلومه میخوایم چه رشته ای انتخاب کنیم پس صبر میکنم تا روز ثبت نام که به همراه مامانم برم و این در صورتی بود که من برای رشته ی ریاضی و تجربی مجاز شده بودم در صورتی که به شدت متنفر بودم از این دو رشته
و امادر یک روز گرم تابستونی مشغول لذت بردن از روزهای تعطیل خود بودم که دیدم پدر جان در حالی که دسته ای از کتاب بر ترک موتورش است به خانه وارد شد و از آنجا که پدر جان کارمند دانشگاه بودن و گاه و بیگاه از دانشگاه کتابهایی میاوردن و ما می خواندیم به خیال خام خود خوشحال به طرف پدر جان روانه شدیم و به سوی کتابها هجوم آوردیم ولی وقتی عنوان کتابها رو دیدم در جا خشکم زد و چشمانم چهار تا شده بود(زیست سال اول تجربی) با صدایی گرفته پرسیدم پدر جان اینا چیه باز نیش پدر تا بنا گوش باز شد و گفت مال تو دیگه گفتم چی؟؟؟؟؟ ( و ما مانده بودیم پدر جان و مادر جانمان در مورد ما چه فکری کرده بودن عااااااااااااااایا
گفت خانوم دکتر بابا گفتم جانم، بابا جون صبر کن تند نرو شما الان دقیقا چکار کردی من که گیج گیجم ( و از آنجا که دانشجویانی از شهرمان که از همان دانشگاه فارغ التحصیل شده بودن واون موقع به منصبی رسیده بودن پدر جان را میشناختن و ثبت نام ما در بهترین دبیرستانهای شهر بلامانع بود بدون بعد مسافت و این حرفا ) پدر جان هنوز خندهه روی لبش بود و گفت رفتم پیش خانوم فلانی و گفتم میخوام دخترمو ثبت نام کنم و خانومه فلانی نامه ای داد و منم رفتم فلان دبیرستان ثبت نامت کردم گفتم حالا بذار کتاباتم بگیرم و مادر جانمان که قند در دلش آب شده بود گفت عزیزم ( حالا خدا می داند که مادر جانمان به عمرمون بهمون نگفته بود عزیزم ببین دکتر بودن با مادر چه ها که نمیکند )
ما هنوز در خماری عزیزم بودیم که مادر حرفشو ادامه داد که فردا بریم برات مانتو و کیف و کفش بخرم ما هم دمغ و عصبانی گفتیم باشه خلاصه روزها از پی هم اومدن و مدرسه ها باز شد کلاسها شروع شد و دبیرها یکی پس از دیگری آمدن و به خاطر اهمیت این رشته سوسول بازی در روزهای اول تعطیل بود مثلا از این حرفا که بابات چکارس و مادرت چند تا بچه داره و اینا خبری نبود
کلاسها شروع شد و دبیر قد بلند خوش بر و رویی اومدو خودشو خانوم بهمنی معرفی کرد و گفت من درس فیزیک و با شما دارم ما که اصلا از فیزیک چیزی نفهمیدیم به غیر از اینکه میدونم نیوتون سه تا قانون داشت دبیر دیگری اومد خودش و دبیر شیمی معرفی کرد و ازشیمی هم به غیر از نام چند تا ازعناصر هیچی نفهمیدم همینطور جبر و ریاضی و هندسه و مثلثات خداییش خنگ خنگ بودم اصلا علاقه نداشتم به این رشته یعنی هیچی نمیفهمیدم کارم این بود که هر روز میومدم خونه و گریه میکردم که برای چی منو تو این رشته ثبت نام کردید پدر و مادر هنوز منوبا تمام خنگی به چشم یک پزشک میدیدن چرا که بنده را انواع کلاسهای آزاد ثبت نام میکردن و بیچاره برادرهایم مسئول این بودن که مرا ببرند و بیاورن ولی بازم هیچی نمی فهمیدم تا اینکه نمرات ثلث اول اومد عاااااااااااااااااقا هندسه 2 اونم فقط به خاطر اینکه تو همه ی سوالا نوشته بودم قضیه - حکم از اینها 2 نمره گرفته بودم واقعا مافوق خنگ بودم جبر 0/5 ریاضی 3 و 4 شیمی 7 فیزیک 5 خلاصه نور اعلی نوری بود نمراتم چند بار تصمیم گرفتم مدرسه نرم ولی پدر و مادر نگذاشتن و بالاخره روزی پدر را به سر حد عصبانیت رساندم چرا که تمانم کتابهامو ریخت وسط و گفت دیگه نمی خوام درس بخونی الان هم کتاباتو آتیش میزنم میدونستم پدر جان اینکار رو نمیکنه به هر حال کتابها رو جمع کردیم و بیخیال همه چیز باز هم به درس خواندن با آن نمره های درخشان ادامه دادیم
یادم میاد یه روز که عموی مامانم از تهران اومده بود ( چون تهران زندگی میکرد خدا بیامرز) مامانم گفت عمو جون جبر و ریاضی با ریحانه کار کن بیچاره عمو گیر بد کسی افتاده بود و سابقه ی فشار هم داشت وقتی اتحادها رو با من کار میکرد و من هم هیچی نمی فهمیدم ( فقط میدونستم اتحادها 9 تاس ) از هر سوالی که نمی تونستم جواب بدم فشار عمو جون 1 درجه میرفت بالا حالا فکرشو بکن 9 تا اتحاد فشار عمو درجه به درجه بره بالا چه شود...
من بیشتر از اینکه از خنگ بودن خودم خجالت بکشم از بالا رفتن فشار عمو جون می ترسیدم که یدفعه نگاه کردم دیدم عمو شد عین لبو گفتم عمو جون بلد شدم شما یه کم استراحت کن بعدا عمو یه نگاهی به ما کرد و یه نگاهی به مادرمان که از جانش بیشتر دوستش داشت و خیلی رک و راست و بی رو دربایستی گفت زهرا عمو جون این دختر خنگه منو میگی سرمو پایین انداختم و گفتم شرمنده می فرمایید و جیم زدم و رفتم تو اتاقم خلاصه روزی که بنده خدا عمو جونو تو بهشت زهرا تشییع میکردن یاد این لحظات افتادم حالا نمی دونستم گریه کنم یا بخندم به هر حال لبخندی رو لبم بود پوریا بچه تر از الان بود با صدای بلند گفت چرا میخندی مگه عموی عزیز جون نمرده تو میخندی منو میگی نیشمو بستم و کلی خجالت کشیدم
خلاصه دوستان روزها از پی هم آمدند و شد ثلث سوم و باز من امتحاناتمو با همون نمرات درخشان پشت سر گذاشتم با 7 - 8 نمره ی تک تجدید شدم ( و خدایییش این پشتکار مادرمون قابل تحسینه نمیدونم با اینهمه تجدید چی در ما دید که دوباره ما رو برا کلاسای تجدیدی ثبت نام کرد مادر جان ولمون کن به زندگیمون برسیم والا ) خلاصه خواهری که شما باشید فقط گرمای سوزناک تابستان کاشان به تنمون موند چرا که در هیچ کدام از درسها نمره ی قبولی نیاوردیم و یه راست شدیم رفوزه از سر رفتیم تو کوزه ( میگم مادر دارای پشتکاری مثال زدنیه عااااااااااااقا دوباره میخواست ما رو در همون رشته ثبت نام کنه مگه ول کنم بود عاااااااااقا من نمیخوام دکتر بشم مگه زوره که باز من گفتم نه دیگه من میرم رشته ی مورد علاقه ی خودم که ادبیاته) مادر که معلوم بود دلخوره قبول کرد و ما دبیرستانمان را به دبیرستانی نزدیک خانه امان تغییر دادیم و به آرزوی خود رسیدیم و ادبیاتی شدیم و حالا چه نمره هایی جونم براتون بگه 20 پشت سر بیست حتی اتحادهایی که تو تجربی نمیفهمیدم فهمش برام آسون شده بود و ریحانه خانوم بود که میشد شاگرد اول و دوم کلاس و اما تنها کسی که دیگر به ما بهایی نمیداد مادر جانمان بود یادمه موقعی که تجربی بودم چقدر مادر جان به میان وعده های اینجانب توجه میکردن ولی وقتی رفتم ادبیات عزیز دلم مادر میان وعده کوفتم بهم نمیداد مجبور بودم خودم یه چیزی دست و پاکنم و بیچاره بابا جانمان که هر طرف باد میومد به همان طرف می چرخید به دور از چشم مادر جانمان به خاطر نمره های بیستمان قربان صدقه امان میرفت بیچاره مینشست و انشاهایی که مینوشتم و گاهی بعضی از آنها اشک به چشم دبیر ادبیاتمان میاورد را گوش میکرد و بعد هم کلی تحسینمان میکرد و منه ساده دل گاهی مواقع به مادر جانمان میگفتم بشین برایت انشایم را بخوانم و وقتی انشایم تمام میشد و می دیدم مادر جان هیچ عکس العملی نشان نمی دهد وقتی صدایش میکردم مامان خوب بود میگفت چیییییییییییییییییی میگفتم مامان انشام خوب بود میگفت من حواسم نبود داشتم فکر میکردم بابات داره میره خرید چی بهش بگم بخره و آنجا بود که شدید ترین یاسهای فلسفی به سراغ ما میامد
حتی برای بابای بیچاره ام عربی هم میخوندم و معنی میکردم و قشنگ میدیدم بابای عزیزتر از جانم اینطوری شده ولی باز هم به روی خودش نمیاورد و تا آخر گوش میکرد ( بنده خدا بابام)
خلاصه دوستان ما پزشک نشدیم چون رشته ی مربوط به این شغل را دوست نداشتیم ریاضیدان هم نشدیم چون اصلا علاقه ای به ریاضی نداریم به ادبیات گرایش پیدا کردیم و سر سوزن ذوقی داریم و گاهی این خزعبلات را مینویسیم تا بلکه شما خوشنود شوید
و نتیجه ی اخلاقی که از این موضوع گرفتم این بود که هیچ موقع بچه هایم را مجبور به کاری که دوست ندارن نکنم چون میدانم پایانش شکست است
دوستان باز معذرت میخوام از اینکه شیرینی اوقاتتان را تلخ کردم بر من ببخشایید به بزرگی و لطف خویش